بعد از شهادتم زینب‌وار بایست

محدثه سادات صفوی همسر شهید مدافع حرم صادق عدالت اكبری است، مدافع حرم حضرت زینب(س) که در سالروز وفات بانو شهید شد. محدثه از چهار سال زندگی عاشقانه با صادق می گوید و از سفارش مهم آخرش که “بعد از شهادتم زینب‌وار بایست.”

0

مادر من و زن عموی صادق جان، فرهنگی بودند. سید بودن تنها شرط صادق برای همسر آینده‌اش بود و از طرفی چون خواهر نداشت، زن عمویشان برایش خواهری می‌كند و واسطه ازدواج مان می‌شود.

 

 نماز حضرت زهرا

در واقع زندگی من با همسرم از نماز استغاثه به حضرت زهرا(س) آغاز شد. یك روز قبل از اینكه مادرم از موضوع خواستگاری صادق بگوید، نماز استغاثه حضرت زهرا(س) را خواندم و ادامه زندگی و تحصیلاتم را به ایشان واگذار كردم. اول اردیبهشت ماه سال 1391 بود كه مادر از صادق برایم گفت و به همین ترتیب بعد از طی مقدمات آشنایی و خواستگاری و. . . ازدواج كردیم.

 

صادق همه فن حریف بود

صادقم متولد دوم اردیبهشت 1367 بود. ایشان یك سپاهی همه فن حریف بود. صادقم با وجود سن كمش در هر رسته و حیطه‌ای تخصص داشت. روز خواستگاری كلی سؤال آماده كرده بودم و سؤالات را یكی یكی می‌پرسیدم و ایشان با آرامش خاصی جواب می‌داد. من مضطرب بودم ولی صادق كاملاً آرام بود. در همان جلسه اول خواستگاری گفت كه من سپاهی هستم و این شغل مأموریت‌ها و خطرات خودش را دارد. گفت اگر قبول داری جواب مثبت بده. من هم چون به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شده بودم همه را به ایشان سپردم.

صادقم گفت خیلی از دوستانم به خاطر زندگی از كارشان گذشتند و بعضی هم به خاطر كارشان از زندگی، من هیچكدام از این كارها را نمی‌كنم. من هم قبول كردم

 

شهادت صحبت همیشگی ما بود

خوب به یاد دارم كه تنها در دومین دیدار‌مان به من گفت دوست دارم مثل همسر شهید تجلایی برای من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهی. بله، شهادت صحبت همیشگی ما بود. از جلسه اول خواستگاری تا لحظه آخری كه با هم بودیم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود.

 مهریه من یك حج بود كه تصمیم گرفتیم نرویم تا نابودی آل‌سعود و 14 سكه بهار آزادی به نیت 14 معصوم. در نهایت سومین روز از خرداد ماه سال1391همزمان با آزاد‌سازی خرمشهر عقد كردیم و در 21 مرداد ماه 1392 بعد از 14 ماه زندگی‌مان را در زیر یك سقف آغاز كردیم. سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت كه آرزویم یادت نرود، دعا كن شهید بشوم و برایم سخت بود كه این دعا را بكنم. هر چند خودم را قانع كرده بودم كه شهادت بهترین نوع ترك دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی‌افتد، ولی باز هم ته دلم آشوب می‌شد.

فردای روز عقد كه پنج‌شنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز. آنجا با خودم كلنجار می‌رفتم كه برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم الان كه بین این مزارها راه می‌روم اگر شهیدی هم ‌اسم صادقم دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم . دقیقاً در همین فكر بودم كه روبه‌رویم شهیدی هم‌اسم صادق دیدم. نشستم و فاتحه‌ای خواندم و گریه كردم. وقتی صادق آمد جریان را برایش گفتم و خوشحال شد.

 

 عاشق خدا بود

صادق فردی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و سپاس داشته باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشكر به صادق می‌گفتم الهی شهید بشی و همنشین سیدالشهدا(ع). ایشان هم می‌گفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو می‌خوام.»

 همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (ع) داشت. این را به خوبی می‌توانستم از اولین و آخرین شرطش برای ازدواج درك كنم. به من گفت می‌خواهد داماد حضرت زهرا(س) شود. هرگز در قبال درخواست‌های منطقی دوستان نه نمی‌گفت. احترام زیادی به پدر و مادر می‌گذاشت و عاشق آنها بود. صادق خیلی شوخ‌طبع بود. بعضاً اصرار می‌كردم كه صادقم یكم جدی باش، اما ایشان می‌گفت زندگی مگر غیر از شوخی است. زندگی برایشان تنها یك بازی بود. همه چیز رنگ شوخی داشت. تنها حرف‌های جدی ما مربوط به شهادتش بود.

 

با هم مراسم عزایش را می گرفتیم

 وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد، بی‌تابی‌اش شروع شد. در تمامی این مدت تلاش می‌كرد رضایتم را برای این سفر كسب كند. از سال گذشته هم پیگیر بود كه به مأموریت سوریه اعزام شود. من پا به پای او در جریان كارهایش قرار می‌گرفتم و به نحوی قضیه رفتن به سوریه برایم عادی شده بود. اما این اواخر هر لحظه بودن با صادق برایم ارزشمند بود. چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبی‌اش خواهد رسید.

صادقم داوطلبانه پیگیر كارهایش بود، اما اوج احساسات و وابستگی‌های دیوانه‌وار ما به یكدیگر، برای هر دویمان عذاب‌آور بود. وقتی فهمیدم برای رفتن در تلاش است حالم دگرگون شد. گریه كردم، او از علت ناراحتی و اشك‌هایم سؤال كرد و این پلی شد برای صادقم تا برایم از رفتن و وصیت‌هایش بگوید. از آن به بعد برایمان عادی شده بود، صادق از نبودن‌هایش حرف می‌زد و من از دلتنگی‌های بعد رفتنش. گریه می‌كردم و خودش آرامم می‌كرد. پیش از عزیمتش در مدت سه سالی كه با هم زیر یك سقف بودیم، كلی برایش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمی كه جز خدا، من و صادق هیچ شركت‌كننده‌ای نداشت. سال آخر زندگی‌مان هم دائم دلهره رفتنش را داشت.

 

لحظه سخت جدایی

اولین و آخرین اعزام صادقم 9 اسفند ماه 1394 بود كه هفتم اسفند برای تهیه وسایل و تجهیزات مورد نیاز به تهران رفت. روز آخر كه همزمان با انتخابات مجلس بود، صادق به تهران رفت. اصرار می‌كردم كه یك ساعت دیرتر برو. قرار بود یا یكی از دوستانش با ماشین برود كه با هم باشند. دوست داشتم ساعت‌های آخر جدایی تنها باشیم. ولی شدنی نبود.  مهمان زیادی در خانه‌مان بود. لحظات آخر من سینی آب و قرآن را به دست مادرشوهرم دادم و بدو بدو از پله‌ها بالا رفتم. تحمل دیدن حركت ماشینش را نداشتم. رسیدم بالا بعد از یك ساعت رفتم اتاق خواب و دیدم بخشی از وسایلش جا مانده، ساعت نزدیك یك بود. زنگ زدم گفت تا یك ربع دیگر می‌آید، خیلی خوشحال شدم. گفت بگذار در آسانسور بردارم قبول نكردم گفتم حالا بیا بالا. یادم رفته بود برایش میوه بگذارم برای توی راهشان. میوه گذاشتم با كیك‌های دوقلوی شكلاتی كه فقط با صادق می‌توانستم بخورم، منتظرش نشستم تا رسید.  وسایل را دادم به صادق و دوباره با او وداع كردم. مثل جان كندن بود برایم. من خود به چشم خویشتن، دیدم كه جانم می‌رود.

صادق نیروی آزاد بود، هر جا نیاز داشتند حاضر می‌شد. چون در هر حیطه‌ای تخصص داشت. صادقم حتی‌الامكان هر روز و گاهی یكی دو روز در میان تماس می‌گرفت. آخرین بار كه با هم حرف زدیم ظهر روز جمعه بود. سوم اردیبهشت ماه 95.

تا اینكه در تماس آخر دوباره همین حرف را به صادقم گفتم كه لطفاً خبر بده دوست دارم بیایم استقبال مدافع حرم عمه جان. قبول كرد. این دفعه دیگر شوخی نكرد و گفت می‌آیی جانم! دیگر كم كم حرف از آمدن بود و برگشتنش. از 9 اسفند تا چهارم اردیبهشت برای من یك عمر گذشت. ولی برای صادقم همین 57 روز كافی بود تا به آرزویش برسد. همیشه به من می‌گفت: خانوم دعا كن یك جوری شهید بشوم كه حتی ذره‌ای از زمین را اشغال نكنم و من می‌گفتم: نه من از خدا می‌خواهم كه یك مزاری از تو برای من بماند.

 

خبر شهادت

خبر آمدنش را ابتدا خاله‌ام به من داد، اما او هم نمی‌دانست كه شهید شده است. همسر خاله‌ام صمیمی‌ترین دوست صادقم بود و شنیده بود كه شهید شده ولی به خاله‌ام نگفته بود. گفته بود صادق برمی‌گردد، برو كمك محدثه، من هم از شنیدن این خبر خوشحال شدم. تا خاله‌ام به خانه‌مان برسد، مادرشوهر و خاله همسرم آمدند، ساعت یك بعد از ظهر بود و من سخت مشغول تمیز كردن خانه بودم. اصلاً به فكرم نرسید كه چرا مادر شوهر و خاله جانم باید به خانه‌ ما بیایند. چون هر دو شاغل بودند و در آن ساعت هر دو باید مدرسه می‌رفتند. مادرشوهرم تا در را باز كردم رفت سمت گلخانه صادق. همسرم قرار بود بیاید و گل‌ها را یكدست كنیم.

 بعد از من پرسید: خبری شده؟ چرا لباس كار پوشیدی؟

 گفتم: خب صادق دارد برمی‌گردد.

گفت: می‌دانی كه برمی‌گردد؟

گفتم: بله.

مادر شوهرم متوجه شده بود كه من خبری از شهادت ندارم. بعد مادرشوهرم نشست و گفت تو هم بیا بنشین.

 گفتم: نه لباس عوض كنم بعد. مادرشوهرم گفت صادق مجروح برمی‌گردد. من متوجه نشدم یا خودم حواسم نبود.

گفتم: یعنی از دوستانش مجروح شده و صادق او را می‌آورد؟

 گفت: نه خود صادق مجروح شده. من باور نكردم. چون صادق آدمی نبود كه اجازه بدهد كسی از جراحتش مطلع و ناراحت بشود. چون من در ذوق و شوق آمدنش بودم كمی دركش برایم سخت بود. بعد قسمشان دادم كه حقیقت را بگویند و آنها هم گفتند كه صادقم به آرزویش رسیده است.

بعد از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرت‌زینب(س) كردم و لباس‌های سفیدم را با روسری سفیدی كه برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر كردم و رفتم پایین طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین كردم. هر شهیدی كه قرار باشد از سوریه به كشور بازگردد حداقل سه روز طول می‌كشد، اما صادق شنبه ساعت 16:45 به شهادت رسید و یك‌شنبه ساعت 19 تبریز بود. صادق چهارم اردیبهشت شهید شد و پنجم اردیبهشت به تبریز رسید و ششم اردیبهشت پیكرش از دید ما پنهان شد و زیر خاك رفت.

 

لحظه موعود

تا لحظه موعود برسد دل در دلم نبود. می‌خواستم خیلی زود به فرودگاه برسم. آن لحظه یاد حرف صادقم افتادم كه گفت:جمعه به استقبالم می‌آیی، مطمئن باش.

 از مسئولان خواهش كردیم كه پیكر نفسم را به خانه بیاورند. اما چون ازدحام جمعیت زیاد بود، به گلزار شهدا بردند و ساعت 10 شب به خانه آوردند. گفتم او را ببرند داخل گلخانه‌اش. خواستیم كه تابوت را باز كنند، دست به كار شدند تا در تابوت را باز كنند. باز كردند ولی در تابوت را طوری نگه داشتند كه من نبینم. اعتراض كردم كه قرار نیست چیزی را پنهان كنید. گفتند: نه می‌خواهیم صورتش را باز كنیم. ولی متوجه شدم كه دارند با پنبه چهره‌اش را می‌پوشانند. صادقم من را كاملاً آماده كرده بود. من در حدی آماده بودم كه حتی منتظر یك مشت خاكستر در تابوتش بودم.

باز كردند ولی اجازه ندادند زیاد ببینیمش. گفتند باید زود ببریم سردخانه. بعد او را بردند سردخانه و من تحمل نداشتم. اصرار كردم برم آنجا ببینمش. رفتم آنجا. روی تخت سردخانه یك جوری بود كه راحت بغلش كردم و صورتش را دیدم. صادق كه می‌رفت مأموریت من مژه‌‌هایش را می‌شمردم و می‌گفتم مواظب باش یكی‌اش هم كم نشود و صادقم می‌خندید. ولی در سردخانه دیدم كه یك تركش ریز پلكش را بوسیده بود و چند تایی از مژه‌‌هایش كلا با پوست افتاده بود و جای گردی تركش خالی بود. صادق به آرزویش رسید. همسرم در جنوب منطقه حلب با اصابت بیشترین تعداد تركش به پشت سرش به شهادت رسیده بود. پشت سرش تخلیه شده بود. او همزمان با شهادت بی‌بی دو عالم به آرزویش رسیده بود.

 

من از لحظه عقد منتظر شكفتن صادق بودم

همیشه به من می‌گفت خواسته‌ام را كه فراموش نكرده‌ای؟ برایم دعا می‌كنی؟ و اینها نشان از این بود كه در تصمیم خود مصمم است. هر وقت صادق به مأموریت می‌رفت، من برایش نامه‌ای می‌نوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش می‌گذاشتم كه بعد ببیند. سال گذشته وقتی ایشان برای بار اول به كربلا رفت، من دو تا نامه نوشتم كه یكی برای خودشان بود كه گفتم در بین الحرمین رو به حرم حضرت ابوالفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را بعد از اربعین در حرم امام حسین(ع) بینداز و نخوان! با اینكه مطمئن بودم نمی‌خواند اما نمی‌دانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم می‌دهم كه تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادقم، پاره‌ تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می‌سپارمش! آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم اما آتشم به اندازه‌ عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادر زاده شیرین‌زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین‌تر از عسل است برایش.

آقا صادق كه این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: باور نداشتم كه اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم. من در اوایل نمی‌توانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود اما می‌دیدم كه در این دنیا عذاب می‌كشد، بعدها متوجه شدم كه من خودخواه شده‌ام و آقا صادق را فقط برای خودم می‌خواهم اما از سال گذشته به این فكر افتادم كه بهتر است كمی هم آقا صادق را برای خودش بخواهم.

 

آخرین  سفارش

صادقم وصیت كرده بود كه بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن كنم. می‌گفت برای تشییع‌كننده‌هایش كه بسیار هم حضور عظیمی داشتند لبخند بزنم و قوت قلب شان باشم. از من خواستند در جمع گریه نكنم و زینب‌وار بایستم. خواست تا ادامه‌دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه‌ای تأكید داشت. صادق همیشه این شعر را می‌خواند كه:

 «كربلا در كربلا می‌ماند اگر زینب نبود /  سّر نِی در نینوا می‌ماند اگر زینب نبود»

 صادق می‌گفت سختی‌های اصلی را شما همسران شهدا می‌كشید.

 

درد دلی با حضرت زینب

بله می‌خواهم به عمه‌ام بگویم كه عمه جانم غصه نمی‌خورم چرا مرد نیستم و نمی‌توانم به دفاع از حریمت بیایم. می‌گویم بانوی آسمانی خوشحالم كه یك بانوی شیعه هستم و در حد خودم توانستم كه همراه و همسفر یكی از مدافعانت باشم. دفاع وظیفه همه ما مدعیان شماست. حریم شما برای من مونث چادر و معجرتان است و دفاع از چادرم مساوی با دفاع از شماست. اما اگر رهبر عزیزم اذن دفاع به ما را هم بدهند قسم به خون ریخته شده صادقم آنی درنگ نمی‌كنم.

اما در تعجبم از گزینش پروردگارم و در عجب از سرنوشت عالی خود و در شگفتم از لطف حق تعالی در حق بنده گنهكاری چون خودم كه چنین سعادتی نصیبم كرد. افتخاری كه مدافعان آفریده‌اند قابل توصیف و بحث نیست. خونشان با خون یاران كربلای سال 61 هجرت در آمیخته است و من عاشق خدایم هستم كه اجازه داد چهار سال با یك فرشته زمینی زندگی كنم. من به این فرموده حضرت آقا ایمان دارم كه شهدای مدافع حرم از اولیاءالله زمانشان هستند.

 

روزنامه جوان/انتهای متن/

درج نظر