ابوذرم در سالروز ارزدواج مان شهید شد
مريم امجديان همسر شهيد ابوذر امجديان است؛ اولين شهيد مدافع حرم شهرستان سنقر كرمانشاه که عشق به اهل بيت را از كودكي داشت با روضههايي که در آن شرکت می کرد؛ عشقی كه باعث شد در تاسوعاي حسيني سال 94 در دفاع از حرم اهل بیت به شهادت برسد. مریم نگاهی کرده به زندگی ابوذر از طلوع تا غروب سرخش . او از دلتنگی هایش هم گفته و از آرزویش برای شهادت مثل ابوذرش.
مریم از ماجرای ازدواجش با ابوذر این طور تعریف می کند:
خانه ابوذر چند كوچه با خانه ما فاصله داشت. خودش بر حسب اتفاق يك بار من را ديده و با خانوادهاش مسئله را در ميان گذاشته بود.
آرزو داشتم كه با يك پاسدار ازدواج كنم
ابوذر پاسدار بود. من هميشه آرزو داشتم كه با يك پاسدار ازدواج كنم. همان روز از سختيهاي زندگي با يك نظامي برايم گفتند و اينكه احتمالاً پيش بيايد كه چند ماهي در مأموريت باشند و من هم پذيرفتم. اما هرگز فكر نميكردم كه ابوذرم به شهادت برسد و همسر شهيد شوم. در نهايت من و ابوذر با مهريه 72 سكه، در اول آبان ماه سال 1389 ازدواج كرديم. من توفيق داشتم شش سال در كنار بهترين همراه و همسنگرم باشم.
ابوذرم بسيار مهربان، شوخ طبع و متواضع
ابوذر هميشه من را ميخنداند و ميگفت خوشحالم كه ميتوانم بخندانمت و شاد ببينمت. به من خيلي احترام ميگذاشت و در كارهاي كشاورزي كمك حال خانوادهاش بود. با هر كسي متناسب با سن و سالش رفتار ميكرد. چيزي كه در او بيشتر به چشم ميآمد، عشقش به اهل بيت بود.
همسرم به ظواهر خانه و زندگي اهميت ميداد اما دلبسته مال دنيا و ماديات نبود. با توجه به ويژگيهايي كه از ابوذر سراغ داشتم شهادت لايقش بود.
ابوذر عاشق شهدا بود. عكس شهيد چمران را داخل كيف سامسونتش چسبانده بود.
من عاشقش بودم و او دلبسته خانواده
اصل كار شهیدان همين است كه ميگذارند و ميروند يعني هنر گذشتن از تعلقاتي چون زن و فرزند را دارند. من بسيار وابسته ابوذرم بودم. هرگز دوست نداشت كه ناراحتي من را ببيند. همواره با الفاظ عاشقانه من را صدا ميكرد و هر روز يادآوري ميكرد كه چقدر من را دوست دارد. اگر كسي پيشم بود با زبان عربي ابراز علاقه ميكرد و ميگفت: «اني احبك.»
يك روز به ابوذر گفتم: چرا آنقدر مأموريت ميروي، من تاب دوري تو را ندارم؟
گفت: يادت هست روز اول از زندگي با يك نظامي برايت گفتم. يادت هست که گفتم مأموريت كاري من زياد است و تو قبول كردي.
راست ميگفت. شرط كرده بود. اما من عاشقش بودم و دورياش من را رنج ميداد ولی به خاطر او تحمل ميكردم.
ابوذر به دوستانش هم گفته بود که من ميخواهم بروم اما همسرم مخالفت ميكند.
او ميگفت: اگر اجازه بدهي تا من بروم دفعه بعد با هم به زيارت ميرويم.
من كرمانشاهي ام، با غيرتم
وقتي مخالفت ميكردم با رفتنش به سوریه، ميگفت: دستور ولايت است، حسين زمان ياري ميطلبد.
ميگفت: من كرمانشاهي هستم، با غيرتم، بايد براي دفاع از اسلام براي دفاع از عمه سادات بروم.
روز آخري كه از هم جدا شديم برايم با لهجه كرمانشاهي شعر ميخواند و ميگفت: موقع عصر ديدمت.اي كاش نميديدمت!
با من شوخي ميكرد و ميخنديد. اما آرام و قرار نداشت. دلش را كنده بود براي رفتن. قبلاً مأموريتهاي داخل كشور كه ميرفت قسم ميخورد كه سالم برگردد. براي رفتن به سوريه هم به ابوذرم گفتم كه قسم بخورد سالم برميگردد اما او قسم نخورد و گفت سلامتي من را از خدا بخواه.
من هم در جوابش چيزي نگفتم. وقتي رفته بود تهران تا از آنجا به سوريه برود برايم پيامك زد كه:
«سلام عزيز دلم دارم ميرم فرودگاه دوستت دارم.»
اين پيامك آخرش بود. وقتي خواندمش احساس كردم ديگر او را نخواهم ديد.
طاقت دورياش را نداشتم
مخالفت من با رفتنش به سوریه به خاطر اين بود كه طاقت دورياش را نداشتم. وقتي سردار همداني شهيد شد، با ابوذر تماس گرفتم كه نرو خطرناك است.
ابوذرم گفت: سردار همداني فرمانده بودند، من يك نيروي ساده هستم. من لياقت شهادت را ندارم.
منتها او هم لايق بود و شهيد شد.
بعد از شهادتش خيلي بيتابي ميكردم تا اينكه به خوابم آمد و من را دلداري داد و دستم را گرفت و گفت: اينقدر گريه نكن. بيقرار نباش من هميشه در كنارت هستم.
از آن روز تا حالا وجودش را در كنار خودم احساس ميكنم.
خانواده خودم خيلي مخالف بودند كه او برود. ابوذر از رفتن به سوريه و مدافع حرم شدن براي من بسيار صحبت ميكرد. من اما بيقراريهاي خودم را داشتم و راضي نميشدم. بار اول بيخبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت عيد قربان به روستا آورد و گفت كه بايد براي مأموريت به شمال برود. من هم چند روزي در منزل پدريام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست كه كاغذ و خودكار آماده كنم تا آنچه ميگويد را يادداشت كنم. همانجا فهميدم كه قصد رفتن به سوريه دارد. دلم لرزيد و گوشي را زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. در نهايت راضي شدم كه برود. پدرش مخالفتي با رفتنش نداشت اما مادرش بيتاب بود و گريه ميكرد.
همسرم در همان اعزام اول به شهادت رسيد
ابوذر 17 مهرماه 1394 راهي شد. 14 روز در منطقه بود كه به شهادت رسيد. تاريخ اول آبان ماه 1394مصادف با تاسوعاي حسيني و همچنين مصادف با سالگرد ازدواج مان.
آن روز حال عجيبي داشتم. دائم در خانه راه ميرفتم. روز تاسوعاي حسيني بود. آشفته بودم و از چشمانم اشك ميآمد. روز بعدش هم كه عاشورا بود و من حالم بدتر شده بود. براي جاريام از خاطراتم با ابوذر ميگفتم. من بيخبر از شهادت ابوذرم برايش اشك ميريختم.
ابوذرم روز جمعه شهيد شده بود
ابوذر روز تاسوها که جمعه بود، شهید شد اما ما روز دوشنبه از شهادت ايشان مطلع شديم.
دوشنبه صبح همراه برادرم به خانه مادر شوهرم رفتيم و مادرم را آنجا گريان ديدم. تازه متوجه شدم چه اتفاقي افتاده است.
مادرم گفت: ابوذرت شهيد شده، باور نميكردم چون سالگرد ازدواج مان زنگ زد و تبريك گفت. بعد هم به من گفت تا پنج روز ديگر نميتواند تماس بگيرد. من منتظر تماسش بودم كه خبر شهادتش را دادند. با خودم ميگفتم ميروم معراج شهدا آنجا ابوذرم بيدار ميشود. هنوز اميد داشتم كه زنده باشد. چند شب اول اصلاً نميخوابيدم و عكس او را در آغوش ميگرفتم و بيقراري ميكردم. با خودم ميگفتم اگر پيكرش را بياورند من طاقت ندارم زيارتش كنم. اما وقتي پيكر را آوردند و ديدمش آرام شدم. فقط ميبوسيدمش. اين ديدار با پيكرش آرامم كرد.
اميدوارم حضرت زينب(س) قبول كنند
او 14 روز در سوريه بود. گويي خمپارهاي به اطرافشان اصابت ميكند و ايشان از سمت راست دچار مجروحيت ميشود. لبش پاره شده بود، چند تركش به سينهاش خورده و پاي راستش قطع شده بود. ابوذر قبل از شهادت به من گفته بود اگر اتفاقي برايم افتاد، نكند پيش دوستانم بيقراري كني. مراقب رفتارت باش. ناراحتي نكن. از اينكه ابوذرم به آرزويش رسيده خوشحالم و افتخار ميكنم كه لياقت همسري شهيد مدافع حرم را پيدا كردهام. ان شاء الله ادامه دهنده راه شهيدان مان باشيم.
اميدوارم حضرت زينب(س) قبول كنند و من را هم در زمره مدافعان حرم شان قرار دهند.
قيمتي لحظات با خانواده بودن چند؟
شوهر من به نداي امام خامنهاي لبیک گفت. او آرزوي شهادت را داشت. او داوطلبانه رفت و هر زماني هم كه مأموريت سوريهاش عقب ميافتاد بسيار دلخور ميشد و ميگفت حضرت زينب(س) من را نطلبيدهاند.
ابوذر به من و زندگياش دلبستگي داشت. قيمت گذشتن از اين دلبستگي چيست؟ برخي كه سعي ميكنند انگيزههاي مادي را علت حضور مدافعان حرم در جبههها معرفي كنند، خودشان لحظات بودن در كنار خانواده را چه قيمتي ميگذارند؟ بگذريم از اينكه اصلاً ابوذر به اين چيزها فكر نميكرد. شكر خدا زندگيمان از لحاظ مادي چيزي كم نداشت و از زندگيمان راضي بوديم. او از زندگياش براي يك هدف والا گذشت. تا هدف قرب الهي نباشد هيچ انساني جان خود را به خطر نمياندازد. از اينها گذشته اگر عزيزت نباشد دنيايي مال و اموال به چه دردت ميخورد؟
تشييع باشكوه ابوذر
ابوذر اولين مدافع حرم شهرستان سنقر بود و براي همين مردم شهيدپرور كه شهدا را از خودشان ميدانند باشكوه هر چه تمامتر در مراسم شهيد حاضر شدند و خيلي عالي از شهيد شهرشان استقبال كردند. ابوذرم را در نهمين روز از آبان ماه سال 1394 در روستاي خودمان سهنله به خاك سپرديم.
دلتنگ ابوذرم
دلتنگ كه ميشوم با او هر لحظه صحبت ميكنم. من به تلفن همراهش پيام ميدهم ولي او ديگر جواب پيامكهاي من را نميدهد.
هنوز هم منتظر تماسش هستم. هر جا كه ميخواهم بروم مينويسم و از او اجازه ميگيرم و ميگذارم روي لباسهايش. ميروم سر مزارش و با او حرف ميزنم و از كارهايم ميگويم. سر سفره كه مينشينم خيلي جاي خالياش را حس ميكنم. اين روزهايم من را به ياد زنان صبور دوران جنگ مياندازد كه صبوري كردند و پيروزي نصيب ما شد.
يكي از همكارانش ميگفت ابوذر هميشه سر كار روي يك برگه مينوشت: شهيد ابوذر امجديان.
خوش به سعادتش و به او غبطه ميخورم و ميگويم: ابوذرجان مگر قول ندادي بروي و بعد بيايي من را ببري سوريه زيارت؟
همرزمانش از جسارت و شجاعتش هم برايم بسيار ميگويند. تعريف ميكردندكه هميشه آقا ابوذر با روي گشاده به عمليات ميرفت و به رزمندهها ميگفت بچهها بدويد برويد، عمليات، بدويد برويم حمله، و همه ميخنديدند. دوستش ميگفت لحظات آخر آب برايش بردم و او نخورد و با لب تشنه به ديدار اربابش امام حسين(ع) رفت.
عاقبت من را هم شهادت قرار بده
عمه جان! ابوذرم آمد تا مدافعت شود. هواي من را داشته باش. هواي بيقراريهايم را و دل بيتابم را.
خانم جان! دست من را هم بگير تا بتوانم مدافعت شوم. تو خود ميداني كه من چقدر ابوذرم را دوست داشتم و او را به تو هديه كردم. من از دوستداشتنيترين زندگيام گذشتم تا به لبخند رضايتي از تو برسم. من از او گذشتم تا تو بار ديگر بندهاي اسارت را نبيني.
بيبي جان عاقبت من را هم چون ابوذرم شهادت قرار بده، زيارتي كه حلاوتش طعم تلخ فراق را از من دور كند.
منبع:روزنامه جوان/انتهای متن/