داستان / بی قرار
به آسمان خیره شده بود. تاریک بود و پرده ی نقره فام مهتاب بر زمین پهن. روی تشک جابه جا شد. بالش را از این رو به آن رو کرد و تاق باز خوابید. دستانش را زیر سرش گذاشت و باز خیره شد به آسمان. چند ستاره در دل سیاه آسمان چشمک می زدند. چشمانش سرخ شده بودند، اما خواب به چشمانش نمی آمد. امروز یک نظر او را دیده بود. شنیده بود ازدواج کرده و دیگر همه چیز تمام شده است. اما…
در جایش غلتید. به پهلو شد و چشم هایش را بست. دختری را دید با چادر مشکی. رو گرفته بود، اما نه آنقدری که ابروان پیوسته اش را پوشانده باشد. فکر کرد: “اگه ازدواج کرده بود باید ابروهاش را بر می داشت. صورتش هیچ تغییری نکرده بود. شاید هنوز…”
باز غلت زد. چشمانش را باز کرد. با خودش گفت: “یعنی اشتباه کردم؟”
کلافه شده بود و بی خواب. ملحفه ی سفید را پس زد و نشست.
***
عصبانی بود. دو سال از او بی خبر بود و حالا هم که آمده بود، حتی به او خبر نداده بود. هر وقت سؤال می کرد، جواب درست و حسابی نمی شنید. انگار نه انگار که باید خبر داشته باشد. خودش هم که کاری از دستش بر نمی آمد. چه کار می کرد؟ کجا می رفت؟ دو سه ماهی که از شیرینی خورانش گذشته بود، یک دفعه غیب شد. اولش گفت: “شاید کاری داشته و رفته و بر می گردد.”
اما مگر کار چند روز طول می کشید؟ هیچ کس هم که جواب درست و حسابی به سؤال هایش نمی داد. ابروهایش درهم شده بودند. سرش را گذاشته بود روی زانوهایش و دستش را حلقه کرده بود دور پاهایش؛ کز کرده بود کنج دیوار.
چشم هایش را که می بست تصویر حسین، جان می گرفت. چشم های قهوه ای و ابروهای کوتاه. بینی شکسته و لب هایی کوچک. چانه ی تیز که صورتش را کشیده تر می کرد. ریش تراشیده و خوش تیپ. حرصش گرفت. کی آمده بود که خبردار نشده بود؟ اگر خواهرزاده اش، او را در دسته ی عزاداری روز تاسوعا نمی دید، یعنی کسی خبرش می کرد؟
سرش را بالا آورد. نور مهتاب، از گوشه ی پرده ی کنار رفته، خیز برداشته بود به درون اتاق و خطی نقره ای روی فرش کشیده بود. بلند شد. پرده را کامل کنار زد و به ماه زُل زد. یاد حرف اکبر افتاد: “خاله، صادق گفته من حسین آقا رو دیدم. پالتوی بلند مشکی تنش بوده و جلوی دسته ی عزاداری گذر پایین، سینه می زده.”
به کوچه نگاه کرد. به چند صدمتری که با خانه ی او فاصله داشت. نفسش را با خشم بیرون داد و چشمانش را ریز کرد. باز از خودش پرسید: “یعنی نباید به من می گفتن؟”
خشم تیشه می زد به جانش. از درون می سوزاند و داغش می کرد. پرده را گرفت و محکم کشید. مهتاب دیگر به داخل نمی تابید.
***
یقه ی کتش را بالا داد و دست هایش را در جیبش فرو کرد. نگاهش را دوخت به زمین و قدم هایش را تندتر کرد. می خواست زودتر به تکیه برسد. دلش برای عزاداری محرم تنگ شده بود. برای یک دل سیر گریستن. هوای دلش سنگین بود و سرد. چند روزی از باز شدن در کوچک و آهنی زندان به رویش نگذشته بود. باید خوشحال می بود، اما نبود. باید به ژاندارمری می رفت و خودش را معرفی می کرد.
رد نگاه هایی را روی خودش احساس می کرد؛ نگاه هایی که در پی هر رفت و آمدی او را می پایید. باید خودش را وارونه نشان می داد. آن طور که به کام آن ها بنشیند و دست از سرش بر دارند. صورتش را می تراشید و مثل جوان های دیگر لباس می پوشید و سینه جلو می داد و راه می رفت. اما این کارها را دوست نداشت. فقط ظاهرسازی بود برای رفع بلایی که می دانست پیچک جانش شده است.
تنها دلخوشی این روزهایش همان یکی دو دوست قدیمی اش بود. دوستانی که در مدت زندان هم تنهایش نگذاشته بودند. نامه می فرستادند و خبر پشت دیوارها را به او می دادند. خبرهایی که در روایت کُند ایام زندان، حکایت روزمرگی را به یادش می آورد. نامه هایی که گاه شادش می کردند و گاه غمگین. یاد دست نوشته ای افتاد که تلخی شوکران داشت. دست نوشته ای که جگرش را سوزاند و تکه تکه اش کرد. دست نوشته ای که در آن نوشته بود: “سَر در خونه زهرا چراغونی بود. وقتی پرسیدم چه خبر شده؟ گفتن عروسی دخترشونه.”
نگاهش را از زمین برداشت. از دور پرچم سیاه تکیه را دید. وقتی به داخل تکیه رفت، گوشه ای نشست و از ته دل برای خوشبختی زهرا دعا کرد.
***
جلوی آیینه ایستاد. روسری را روی سرش مرتب کرد. نگاهش به چهره ی غمگین داخل آینه افتاد. نمی دانست کدام درست تر است، غمگین یا عصبانی؟ میان هر دو گیر کرده بود. غصه در چشمانش موج برمی داشت و چین افتاده بود به ابروانش. حال غریبی داشت. تمام این دو سال انتظار در یک کفه ی ترازو بود و این چند روزه در کفه ی دیگرش. باز سؤال ها هجوم برده بودند به ذهنش و سرخی به صورتش. گیره ی کوچکی برداشت و به روسری اش زد و چادرش را سرش کرد.
فاطمه منتظرش بود. گوشه ی حیاط ایستاده بود و با مادر حرف می زد. با خودش گفت: “حتماً مامان گفته بیاد و حال و هوای منو عوض کنه، اما…”
به زور لبخندی زد و گفت: سلام.
می خواست به روی خودش نیاورد که در دلش چه می گذرد، اما اصلاً این کار را بلد نبود. هر وقت ناراحت بود، زودتر از آن چه فکر می کرد بروز می داد. درست مثل وقت های خوشحالی اش.
فاطمه لبخندی زد و گفت: سلام خانوم.
از وقتی خبر آمدن حسین را شنیده بود، هر چقدر تلاش کرده بود چیزی بگوید و حال و هوای زهرا را تغییر بدهد، نشده بود. از در بیرون رفتند. آمد حرفی بزند که دید زهرا سرش را پایین انداخته و چشم دوخته به آسفالت سیاه کف خیابان. با خودش گفت: “معلومه حسابی دلخوره. آنقدر تو فکره که هرچی بگم، نمی شنوه.”
نگاهش را که از زهرا گرفت، حسین را دید که از میانه ی خیابان، با دوستش می گذشت. خیلی دوست داشت بداند چرا در این چند روز سراغ زهرا نیامده و خبری به او نداده است. چادرش را جمع و جور کرد و به پهلوی زهرا زد و آهسته گفت: حسین.
برقی در چشم زهرا دوید و سرش را بالا آورد. حسین کت بلند مشکی تن کرده بود و به سمت شان می آمد. تناقضی در صورتش شکل گرفت. چشمی که با دیدنش غصه را فراموش کرده بود و ابرویی که چون شمشیری آب دیده، تیغ کشیده بود.
حسین به دوستش اشاره کرد و از او جدا شد. به طرف آن ها آمد. با فاطمه سلام وعلیک کرد. فاطمه سلام و احوال پرسی کرد و زود خداحافظی کرد. دوست داشت زهرا وقتی برای حرف زدن داشته باشد و حسین زمانی برای جواب دادن.
فاطمه که رفت، زهرا ماند و خشمی که آتش به جانش می زد و حسین. می خواست حرفی بزند تا کوره ی دلش کمی خنک شود. گفت: زندان بهت خوش گذشت؟
سکوتی مرموز میانشان حاکم شد. سکوتی که چشمان زهرا نهیب داغش را فریاد می کرد و از آشوب بغض هایش می گفت و چشمانی که در بهتی معلوم به دنبال مجهولی می گشت.
زهرا دنبال جواب بود. جوابی که مرغک ناآرام جانش را التیامی دهد. نگاه حسین بر صورت زهرا می غلتید. با گیجی جواب داد: نمی دونم.
شک و تردید دست در دست هم داده بودند تا حسین زبان باز کند و چیزی که ذهنش را فرا گرفته بود، بپرسد. مکثی کرد و پرسید: مگه شما ازدواج نکردین؟
زهرا با خشمی مشتعل شده گفت: کی؟ من؟
حسین همان طور که بهت زده نگاه می کرد، گفت: آره، من شنیده بودم که شما ازدواج کردین. برام نوشته بودن که سر در خونتون چراغونیه و عروسی به پا بوده.
جواب حسین آبی بود بر آتش دل زهرا. تازه فهمید حسین برای چه پا پیش نگذاشته. چادرش را جمع و جور کرد و گفت: عروسی معصومه بود، نه من.
حسین با تعجب نگاهی به زهرا انداخت و گفت: معصومه؟! اون که هنوز پونزده سالش هم نشده!
زهرا سرش را پایین انداخت و گفت: قسمت بوده دیگه.
غوغایی در دل حسین بر پا شد. غوغایی که درد غم را می روفت و شادی را آذین می کرد. شادی، لبخند را به لبانش نشاند. گفت: به من گفتن عروسی کردین. شب عروسی شما تو زندان بهم خیلی سخت گذشت. خیلی ناراحت بودم، اما دعای من خوشبختی تو بود. اگر می دونستم ازدواج نکردی…
زهرا هاج و واج مانده بود. هم از حرفی که زده بود شرمنده بود، هم از جوابی که می شنید. با ردی از شرم گفت: من ازدواج نکردم.
برقی در چشمان حسین دوید. با عجله گفت: پس اجازه می دی بیام پیش پدرت؟
زهرا لبخندی زد و سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
***
سرش را پایین انداخته بود و به گل های سرخ قالی نگاه می کرد. گل هایی که با ناز و ادا درهم پیچیده بودند، درست مثل حال و احوال او.
نگاهش را از گل های قالی برداشت. چشم دوخت به آینه و شمعدانی که روی تاقچه بود و قرآنی که در جلد مخملی سرخ رنگی جلوی آینه گذاشته شده بود. اتاق فرق چندانی نکرده بود. دور تا دور پشتی هایی بود که رواندازی سفید داشت با گلدوزی های زیبا. با خودش گفت: “حتماً کار زهراست.”
زهرا را در ذهنش تصور کرد. گوشه اتاق نشسته بود و نخ های رنگی را از صفحه ی سفید پارچه رد می کرد. با خودش گفت: “حتماً وقتی من نبودم، وقتش رو با این کارا پر کرده.”
استکان چایی را برداشت و جرعه ای نوشید. دهانش خشک شده بود. به چیزی فکر کرد که می خواست بگوید. چیزی که شک انداخته بود به دلش. شکی که خوره ی روحش شده بود و نمک می پاشید به زخم دلش.
هنوز پدر زهرا نیامده بود. می خواست تنهایی با او صحبت کند، بدون حضور زهرا. می دانست اگر چشم در چشم کسی بشود که دو سال را به پایش نشسته بود، دیگر حرفش را نمی زد. یعنی نمی شد که بزند. دلش تحملش را نداشت.
به ساعت نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چرا ساعت بازی در می آورد. زمانی که باید بتازد، پشت لاک پشتی می نشیند و زمانی که باید کند برود، سوار بر اسبی به تاخت می رود. انگار عقربه ها راکد مانده بودند و زمان کش آمده بود. اما کمی انتظار در برابر این همه ساعاتی که او به انتظار نشسته بود، چیزی نبود. با دستمالی عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. در اتاق باز شد. دلشوره، شور برداشته بود و چنگ می زد. چنگی که ضرب نواختنش، آوای صدایش را لرزان می کرد. بلند شد و سلام کرد. پدر زهرا لبخندی به لب داشت. جواب سلامش را به گرمی داد و درست روبه رویش نشست. به چهره ی پدر زهرا نگاه کرد. به چشمان نافذی که در صورت استخوانی و لاغرش می درخشیدند. پدر زهرا گفت: خیلی خوش اومدی حسین آقا. خیلی وقته که از شما بی خبریم.
سرش را پایین انداخت و گفت: شرمنده.
پدر زهرا گفت: دشمنت شرمنده، حالا چه کار داشتی که تنهایی می خواستی من رو ببینی؟
سرش را پایین انداخته بود. به استکان کمر باریک لب طلایی نگاه کرد. گفت: یک چیزایی رو باید تنهایی به شما می گفتم. من …
آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: من دختر شما رو دوست دارم. اونقدر که دوست ندارم آینده اش خراب بشه.
درد تیزی، خصمانه به قلبش هجوم برد. با صدایی که انگار از اعماق چاهی برخاسته بود، ادامه داد: زندگی با من براش سخت می شه. الآن من یک افزارمند اخراجی هستم. کسی که ساواک سایه به سایه دنبالشه. شاید خونه به دوش بشم. شاید هم نه. اما مطمئنم که کار دولتی دیگه برام ممکن نیست، حتی کار آزاد درست و حسابی. مردم از ساواک می ترسن. از کسی که نگاه اونا روش باشه وحشت دارن. هرچند الآن راننده ی یه حاجی بازاری ام و خدا رو شکر کار دارم، اما شرایط من با دو سال پیش خیلی فرق کرده.
سرش را بالا آورد. پدر زهرا لبخند ملایمی به لب داشت. دلش کمی قرص شد. می خواست ادامه بدهد که پدر زهرا گفت: جوون، روزی دست خداست.
سرش را پایین انداخت و گفت: شرمنده ام. اما همه اش این نیست.
باید می گفت. هر چند که عمق اندوهش را نمی توانست پنهان کند. به سختی گفت: من…
بغض راه گلویش را گرفت. بغضی که تا سرحد جنون آکنده از اندوه بود. سرش را بالا آورد. اجازه داد چشمان نافذ پدر زهرا، زبان چشم هایش را بخوانند. پدر زهرا لبخندی زد و گفت: لازم نیست چیزی بگی. می دونم که دیگه خانواده ات از تو حمایت نمی کنن. تو این دو سال اینو فهمیده بودم. هر بار که می رفتم ازشون بپرسم کجایی و چه کار می کنی، حتی یه خبر درست و حسابی هم ازت نداشتن. اما پسرم، مهم اینه که خدا باهات باشه. اینم بهت بگم. از وقتی افتادی زندان روت یه حساب دیگه ای باز کردم. کسی که برای خدا مبارزه کنه، کارش درسته. حساب و کتابش درسته. زندگیش درسته.
صدای قدم های محکم معجزه را در سکوت بی قرار دلش می شنید.
/انتهای متن/