داستان / بی قرار

به آسمان خیره شده بود. تاریک بود و پرده‌ ی نقره ‌فام مهتاب بر زمین پهن. روی تشک جابه ‌جا شد. بالش را از این رو به آن رو کرد و تاق ‌باز خوابید. دستانش را زیر سرش گذاشت و باز خیره شد به آسمان. چند ستاره در دل سیاه آسمان چشمک می‌ زدند. چشمانش…