داستان بلند/ مدافع عشق20

یک هفته به سرعت تمام می شود و سه بامداد شب آخر، ریحانه به تنهایی حرم می رود. بدجور دلتنگ علی اکبر است. تمام یک هفته ای که در مشهد بودند، تلفن همراه نامزدش خاموش بوده. روبه روی پنجره فولاد می نشیند و با آقا درد دل می کند که یک دفعه علی اکبر دستش را روی شانه اش می گذارد و حالا ادامه ماجرا…

0

نعمت و کرم زمین را خیس و معطر می کند. هوا رفته رفته سردتر می شود و تو سر به زیر، آرام به هق هق افتاده ای. دست هایم را جلوی دهانم می گیرم و ها می کنم. کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان می دهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دست های خودم، بازوانم را بغل می گیرم و بیشتر به تو نزدیک می شوم. چند دقیقه که می گذرد با کناره کف دستت اشک هایت را پاک می کنی و با خنده می گویی: فکرشم نمی کردم به این راحتی حاضر بشم گریه کردنم رو ببینی.

نگاهت می کنم. پس برایت سخت است که مرد بودنت را، اشک زیر سؤال ببرد!؟ دست هایت را بهم می مالی و کمی می لرزی.

– هوا یهو چقدر سرد شد! چرا اذان نمی گن؟

این جمله ات تمام نشده صدای “الله اکبر” در صحن می پیچد. تبسم دل نشینی می کنی.

– مگه از این بهتر هم داریم، خدا؟

و نگاهت را به من می دوزی.

– خانوم شما وضو داری؟

– اوهوم.

– الآن به خاطر بارون توی حیاط صف نماز بسته نمی شه. باید بریم توی رواق. از هم جدا شیم.

کمی مکث و حرفت را مزه مزه می کنی.

– چطوره همین جا نماز بخونیم؟

– اینجا!؟ روی زمین؟

ساک دستی کوچکت را بالا می آوری. زیپش را باز می کنی و چفیه ات را بیرون می کشی.

– بیا! سجاده ات خانوم.

با شوق نگاهت می کنم. دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج می کنم و می گویم: چشم. همین جا می خونیم.

تو کمی جلوتر می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت می خوانیم! صحن الرضا. باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست. گرمای وجود تو. چادرم را روی صورتم می کشم و اذان و اقامه را آرام آرام می گویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست. انتظار داشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی، اما سکوتت انتظارم را می شکند. دست هایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی می خوابد. گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم. سوئی شرتت را روی شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای. پس فهمیدی که سردم شده. فقط خواسته بودی وقتی این کار را می کنی، حواسم نباشد. دست هایت را بالا می آوری، کنار گوش هایت.

– الله اکبر.

یک لحظه اقامه بستن را فراموش می کنم و محو ایستادنت مقابل خداوند می شوم. سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز، کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری. آخر حاجتت را می گیری آقای من. اقامه می بندم: دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت. الله اکبر.

هوای سرد برایم رفته رفته گرم می شود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد. می دانم شیرینی این نماز زیر دندانم می رود و دیگر مانند این تکرار نمی شود. همه حالات با زمزمه تو می گذرد.

رکعت دوم، بعد از سجده اول و جمله ی “استغفرالله ربی و اتوب الیه ” دیگر صدایت را نمی شنوم. حتم دارم سجده آخر را می خواهی با تمام دل و جان به جا بیاوری. سر از مُهر برمی دارم و تو هنوز در سجده ای. تشهد و سلامم را می دهم و هنوز هم پیشانی ات در حال بوسه به خاک تربت حسین (ع) است. چند دقیقه دیگر هم… “چقدر طولانی شد!” بلند می شوم و چفیه ات را جمع می کنم. نگاهم را سمت سرت می گردانم که وحشت زده ماتم می برد. تمام زمین اطراف مُهرت می درخشد از خون! پاهایم سست می شود. فریاد در گلویم حبس می شود. دهانم را باز می کنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید.

– ع…ع…علی!

خادمی که در بیست قدمی ما زیر باران راه می رود، می چرخد سمت ما و مکث می کند. دست راستم را که از ترس می لرزد به سختی بالا می آورم و اشاره می کنم. می دود سوی ما و در سه قدمی که می رسد با دیدن زمین و خون اطرافت، داد می زند: یا امام رضا!

سمت راستش را نگاه می کند و صدا می زند: مشدی محمد؛ بدو بیا بدو!

آن قدر شوکه شده ام که حتی نمی توانم گریه کنم. خادم پیر بلندت می کند و پسر جوانی چند لحظه بعد می رسد و با بی سیم درخواست آمبولانس می کند. خادم درحالی که سعی می کند نگهت دارد به من نگاه می کند و می پرسد: زنشی؟

اما من دهانم قفل شده و فقط می لرزم.

– باباجون؛ پرسیدم زنشی؟

سرم را به سختی تکان می دهم و از فکر این که نکند به این زودی تنهایم بگذاری، روی دو زانو می افتم. با گوشه ی روسری، اشک روی گونه ام را پاک می کنم.

   دکتر سهرابی به برگه ها و عکس هایی که در ساک کوچکت پیدا کرده ام نگاه می کند. با اشاره خواهش می کند که روی صندلی بنشینم. من هم بی معطلی می نشینم و منتظر می مانم. عینکش را روی بینی جا به جا می کند.

– خُب خانوم؛ شما همسر شونید؟

– بله!…عقد کرده ایم.

– خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید.

– چی رو؟

با استرس دست هایم را روی زانوهایم مشت می کنم.

– بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به ازدواج شدید.

عرق سرد روی پیشانی و کمرم می نشیند.

– سرطان خون، یکی از شایع ترین انواع این بیماریه. البته متأسفانه برای همسر شما یه کم زیادی پیش رفته.

حس می کنم تمام این جمله ها فقط  توهم است و بس. یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود. لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث می شود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سؤال، به من بدوزد.

– مگه اطلاع نداشتید؟

سرم را پایین می اندازم و به نشانه جواب منفی، تکان می دهم. سرم می سوزد و بیشتر از آن قلبم.

– یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟

– تقریباً دو ماهه.

– اما این برگه ها. چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از بیماریش با خبر بوده.

توجهی به حرف های دکتر نمی کنم. این که چرا تو در روز خواستگاری به من نگفتی؟ تنها یک چیز به ذهنم می رسد.

– الآن چی می شه؟

– هیچی! دوره درمان داره. فقط باید براش دعا کرد.

چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سؤال و تعجب است. شاید کارِ تو را هیچ کس نتواند بپذیرد یا قبول کند. بغض گلویم را فشارمی دهد. سعی می کنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لب هایم را روی هم فشار می دهم.

– یعنی هیچ کاری نمیشه…؟

– چرا. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه.

– چقدر وقت داره؟

سؤال خودم، قلبم را خرد می کند. دکتر با زبان، لب هایش را تر می کند و جواب می دهد: با توجه به دوره درمان و روند عکس ها، و سرعت پیشروی، بیماری تقریباً تا چند ماه… البته مرگ و زندگی فقط دست خداست.

نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز می گذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.

– کِی می تونم ببینمش؟

سرم گیج می رود و روی صندلی می افتم. دکتر سهرابی از جا بلند می شود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم آب می ریزد.

– برام عجیبه! درک می کنم سخته. ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون وصله…باید امیدوار باشید. نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن.

جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی می شود. روی تب ترس و نگرانی ام.

“من که خدا دارم چرا نگران باشم؟”

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق ۱۹

/انتهای متن/

درج نظر