بشرطی که مرا هم با خودت ببری بهشت
وقتی جبار می خواست برود، همسرش که دخترخاله اش هم بود، به او می گوید: به شرطی رضایت می دهم بروی سوریه که تنها نروی بهشت و من را هم با خودت ببری بهشت و اجر جهادت را به من هم بدهی!
من و شهید عراقی دخترخاله و پسرخاله بودیم. خاله من در یکی از روستاهای محروم بستان در مرز ایران و عراق زندگی می کرد.
جبار در 10 اسفند سال 47 متولد شد. تولد شهید هم خود یک حکایت جالبی دارد. خاله من سه دختر داشت اما هر چی پسر به دنیا می آورد، در همان کودکی فوت می کرد تا اینکه خدا به خاله من جبار را داد.
جبار در گهواره بود در گلویش یک غده بوجود می آید و حال جبار به شدت خراب می شود. شوهرخاله و خاله من هر کاری می کنند جبار بهتر نمی شود تا اینکه روزی بشدت تب و گریه می کند و بعد از چند ساعت جبار خاموش می شود و شوهر خاله من یک پارچه سفید روی گهواره می کشد که یعنی جبار فوت کرد. خاله ام که این صحنه را می بیند، به شدت گریه و زاری می کند، در حالی که باران می بارید.
خاله من به امام موسی کاظم (ع) خیلی ارادت داشتند و همیشه مراسم روضه در خانه برای امام موسی(ع) می گرفتند. مادر جبار به امام موسی کاظم دخیل میکند که ای امام جبار من را به من برگردان!
خاله در همان گوشه حیات گریه کنان آرام می گیرد و برای چند لحظه خوابش می برد و در خواب می بیند که یک مرد نورانی سوار بر اسب دارد می آید و خاله ام در خواب می گوید آقا مواظب باش جبار زیر اسبت نماند!
آن مرد به خاله می گوید: مادر مگر جبار را نمی خواستی خوب این هم جبار بردار! ب
عد از این خاله از خواب بیدار می شود و سمت جبار می رود و پارچه را از روی گهواره برمی دارد و در کمال بهت می بیند جبار دارد دست و پا می زند و غده چرکین گلو باز شده و پارچه خونی شده است و دیگر اثری از غده نیست.
خاله ام از شدت خوشحالی سلام و صلوات می فرستد که همه فامیل و همسایه ها می آیند و وقتی قضیه را می فهمند، جالب است هر کسی گوشه ای از لباس جبار را برای تبرک می برد؛ جبار نذر شده امام موسی کاظم(ع) بود.
جبار در همان روستا بزرگ می شود و در همان دوران اول و دوم راهنمایی که بوده جنگ شروع می شود و جبار با اینکه سن کوچک داشته به جنگ با صدام می رود.
خوبی های جبار
جبار بعد از جنگ جذب سپاه می شود و در سال های اخیر به عنوان فرمانده گردان امام حسین (ع) منصوب می شود و آنجا را بعد از دستور رهبری گردان ها را سرو سامان می دهد و در منطقه کوت عبدالله کلی نیروی بسیجی جذب می کند.
جبار همیشه بشاش و خندان بود و می گفت با اخلاق خوب می توان هر کسی را جذب انقلاب کرد. در همان کوت عبدالله خیلی ها را جذب کرده بود. الان بعضی می گویند نه برای فلان مسئولیت ما باید بچه روحانی و بچه مدیر را جذب کنیم؛ اما جبار می گفت نه همه را باید جذب کنیم! جبار از لات خیابان تا بچه مومن مسجدی را جذب گردان امام حسین(ع) کرده بود و از آنها نیروی انقلابی ساخته بود.
چند مدت پیش پنجشنبه شب رفته بودم سر مزار جبار، یک جوانی دیدم سر مزارش به شدت گریه می کند. گفتم: تو جبار را می شناختی؟
جوان گفت: خانم عراقی، ما هر پنجشنبه سر مزار شهید می آییم و آب و گل می آوریم و خاک مزارش را می بوسیم.
گفتم چرا؟
جوان گفت: من آدم شدن و زندگی خود را مدیون شهید هستم. من یک لات خیابان بودم و یک روز با موتور دم در حوزه بسیج رفتم و داد و بیداد کردم و الکی با عربده و صدای بلند گفتم: هی بچه بسیجی ها من می خواهم رئیس تان را ببینیم و شروع به ناسزا گفتن به بسیجی ها کردم.
بچه های بسیجی که من را می شناختند، گفتند: برو شر به پا نکن. الان حاجی می آید گوش تو را می برد!
بعد گفتند: حاجی دارد می آید .
نگاه کردم دیدم جبار عراقی خنده کنان آمد و گفت: جوان چی شده ؟
من هم گفتم می خواهم بسیجی شوم (با حالت تمسخر)
عراقی دست من را گرفت و برد تو حوزه بسیج و گفت: تو از الان معاون من و رئیس دسته عملیاتی هستی! باورم نمی شد.گفتم: این همه نیروی خوب و بسیجی است. چرا من رو گذاشتی معاون خودت؟
رو کرد به من گفت: بهتر از تو نداریم!
از فردا من شدم معاون عراقی!
فردا که رفتم بهش گفتم: من نمی توانم، چون من اصلاً نماز خواندن بلد نیستم!
به من گفت: تو وقت نماز بیا اتاق من و من به بقیه می گویم تو پیش من نمازت را خواندی.
این طوری آرام آرام من بسیجی شدم و نماز و و همه چیز را یاد گرفتم و الان یک زندگی خوب و شرافتمندانه دارم.
چطور شد عازم سوریه شد؟
چند سال پیش که تازه به سوریه حمله شده بود، من و جبار در اتاق نشسته بودیم و اخبار نگاه می کردیم. دیدم جبار خیلی ناراحت و محزون به من گفت: ام علیرضا دارند اسلام را نابود می کنند و ما اینجا نشستیم و کاری نمی کنیم؟
گفتم: خوب ما چه کار می توانیم کنیم؟ سوریه ارتش دارد و ملتش بروند خودشان دفاع کنند!
جبار به من گفت: ما باید کمک مسلمانان کنیم.
و بعد به شوخی گفت: ام علیرضا اگر من بروم سوریه تو موافقت می کنی؟
من هم گفتم: چرا مخالفت کنم، موافقم؛ اما به شرطی که من هم در جهادت شرکت کنم.
جبار آنقدر در ماموریت ها شرکت کرده بود که من به نبودنش عادت کرده بودم و خود جبار هم از بس در ماموریت ها شرکت کرده بود، دچار بیماری های تنفسی شده بود. جبار واقعاً عاشق شهادت بود و روحش اینجایی نبود و دنبال پرواز بود و همیشه به من می گفت: من حوصله حساب و کتاب در آخرت را ندارم ، دنبال شهادت هستم که بتوانم راحت و بدون حساب و کتاب از این مرحله عبور کنم.
در سوریه ابوعارف بود
بهمن ماه سال 93 بعد از مدتی انتظار عازم سوریه شدند و در سوریه چون سرویس های اطلاعاتی عربستان و اسرائیل از تکفیری ها حمایت می کنند، خیلی اشراف اطلاعاتی دارند و برای همین جبار آنجا اسم مستعار ابوعارف را برای خود انتخاب کرده بود. چون قدرت بیان و تسلط به زبان عربی و تکنیک های اطلاعاتی بالایی داشت. تو سوریه به جبار مسئولیت های اطلاعاتی و عملیاتی داده بودند. جبار ریز مسائل اطلاعاتی را رعایت می کرد و چیزی حتی به خانواده هم نمی گفت و ما تازه بعد از شهادت فهمیدیم که چه کارهایی کرده است
قدرت بیان، اخلاق خوب، کار فرهنگی
در سوریه اوضاع خیلی نامناسب است بویژه کارهای فرهنگی اصلا صورت نگرفته است و ممکن در یک روستا و حتی در یک خانواده برادری عضو داعش باشد و برادری علیه داعش و اصلا آنجا نمی شود به کسی اعتماد کرد.
شهید عراقی آنجا بین روستایی ها جلسه می گذاشت و مشکلات آنها را حل می کرد و اجازه نمی داد سمت تکفیری ها بروند و خیلی از مناطق را با هیمن جلسات عشایری از لوث تکفیری ها آزاد می کرد.
بعد از عید که برگشت به سوریه
بعد از عید که سریع برگشت به سوریه ، من خودم آن موقع دانشجوی ارشد دانشگاه اراک بودم و مرتب تردد می کردم؛ البته الان در دانشگاه شهید چمران هستم و خیلی برای من سخت بود چون بچه ها تنها بودند و جبار هم که می رفت نمی دونستم چکار کنم. وقتی می خواست ساک خود را ببندد، گفت: ام علیرضا من دارم می روم سوریه و ممکن است شهید بشوم؛ پس تو را خدا ناراحت نشو و اجازه بده من بروم.
گفتم: جبار اگر تو را سپاه یا جایی اذیتت کرده بگو و یا برو استعفا بده، نمی خواهد بروی سوریه و من خودم کار می کنم و زندگی را یک جوری میگذرانیم.
بعد به شوخی گفتم: تو بروی من با این دو بچه چه کار کنم؟
جبار برگشت و گفت: امعلیرضا بابا، تو میشوی همسر شهید و همه بهت افتخار می کنند!
به جبار گفتم: خوب بلدی سر آدم را شیره بمالی و کلی خندیدیم؛ اما گفتم: من الان هم به بودنت افتخار می کنم و الان مملکت به مدیر احتیاج دارد و تو اینجا بیا نیروها را تربیت کن نمی خواهد بروی سوریه!
جبار با همان لبخند همیشگی گفت: مدیر زیاد است؛ اما الان آنجا شهید می خواهد و ساکش را برداشت؛ به جبار گفتم به شرطی رضایت می دهم که تنها نروی بهشت و من را هم با خودت ببری بهشت و اجر جهاد را به من هم بدهی!
من برای جبار آش پشت پای ابوالفضل(ع) درست کرده بودم و روز رفتن به جبار گفتم برای برگشتن سالم تو آش درست کردم و جبار خندید و گفت خانم دعا کن ابوالفضلی بشوم.
فرمانده عملیاتی رقه
هر از گاهی پیام می داد و می گفت حال من خوب است من هم تنها بودم و به جبار می گفتم زود بیا من می ترسم و او هم به من دلداری می داد و می گفت خدا بزرگ است ما داریم پیروز می شویم و برمی گردیم.
بعدها فهمیدیم جبار در منطقه رقه که یک محور مهم برای داعشی ها بود فرمانده عملیاتی بود. این منطقه جایی است که اسرای شام را از آنجا گذراندند و امام سجاد در آن تپه ها حضور داشتند. منطقه رقه به شدت برای تکفیری ها مهم بود و کاملا احاطه داشتند و فقط کافی بود موبایل روشن شود، سریع و با دقت آنجا را موشک می زدند، خیلی منطقه خطرناک بود؛ چون اگر رزمنده های اسلام آنجا را می گرفتند ارتباط داعش با حلب قطع می شد.
ابوعارف ماموریت می گیرد که از آنجا دفاع کند و محور غرب را به ایشان می دهند و محور شرق را به کرمانشاهی ها که متاسفانه محور شرق را آنقدر موشک باران کردند که همه بچه ها را آنجا شهید می کنند و فقط محور غرب و یاران جبار می مانند. یاران جبار با دلاوری های تمام فتح می کنند و در عملیات بدر 1 و 2 و 3 موفق می شوند و در بدر 4 وقتی محور شرق سقوط می کند نیروهای سوری که پشتیبان جبار بودند می ترسند و فرار می کنند و تنها چند نفر از یارانش باقی می ماند.
در همان لحظات او به من پیام داد که من جای خیلی خطرناکی هستم برای من دعا کن و نگران هیچ چیزی نباش.
خدایا فقط جبارم را برای من نگهدار!
من خواب هایم درباره جبار همیشه صادق بود. شب قبل دیدم در یک عروسی هستم و من دارم حنا پخش می کنم و تا از خواب بیدار شدم صلوات فرستادم و گفتم خدایا فقط جبارم را برای من نگهدار!
صبح آماده شدم که بروم دانشگاه اراک و چند روز قبل هم بلیط رزرو کرده بود رفتم که سوار بشوم گفتند :خانم شما بلیط ندارید.
گفتم: مثل همیشه دیروز رزرو کردم.
مسئول اتوبوس گفت: خانم عراقی شرمنده مثل اینکه ثبت نشده الان هم کاملا ماشین پر است؛ اما اصرار کردم بابا من امتحان دارم باید بروم دانشگاه اراک. گفتم حداقل بگذارید با ماشین بروجرد بروم سمت اراک، گفت: بخدا همه ماشین ها پر است.
در این هنگام در ترمینال یکی از دوستان از سوسنگرد زنگ زد و گفت: ام علیرضا از جبار خبر داری؟
گفتم: نه خبر ندارم .
گفت: اینجا دارند خیلی شایعه درباره اش می گویند.
گفتم: چه می گویند؟
گفت: هیچی
و خداحافظی کرد.
من به یکی از همرزم های شهید در سوسنگرد تماس گرفتم. تا تماس گرفتم دیدم خودش جواب داد.
گفتم: حاجی سلام از جبار خبر نداری؟
تا گفتم جبار، گوشی را داد به خانمش و همسرش گفت: سلام خانم عراقی خوب هستید؟ شوهرم خانه نیست، کاری داشتید؟
با ناراحتی گفتم: بابا من که بچه نیستم الان سلام کرد.
تا این را گفتم صدای گریه را از پشت تلفن شنیدم و دوستش گفت: خداوند در مصیبت ها به همه صبر دهد.
تا این را شنیدم فریاد زدم و شروع به گریه کردم و با همان حال دویدم که برگردم سمت خانه و کیفم گیر کرد به در افتادم به زمین. همه مردم جمع شدند و می گفتند: خانم چی شده،کیفت را دزد زده؟
من با حالت شیون گفتم: نه شوهرم را دزد زده و همه ترمینال گریه کردند و ..
بعد از شهادت
ما با برادرانم به سپاه ولی عصر(عج) خوزستان رفتیم و از 8 صبح تا 4 بامداد آنجا بودیم و گریه می کردیم و کسی اطلاع کامل نداشت. برادران سپاه به ما مرتب دلداری می دادند و می گفتند: خواهرم گریه نکنید، اما می دیدم که خودشان می رفتند و آرام گریه می کردند خیلی روز سختی بود.
تا حدود 10 روز کسی از جنازه شهید خبر دقیقی نداشتیم و در این مدت مردم واقعا سنگ تمام گذاشتند و قشرهای زیادی برای تسلیت خانه ما میآمدند.
اگر علیرضا بخواهد برود
من با افتخار پسرم را دارم طوری تربیت می کنم که ولایی تربیت بشود تا مثل پدرش یک قهرمان بشود. من به جبار خیلی افتخار می کنم و اینکه برای اسلام و نابودی آمریکا در یک کشور غریب مظلومانه شهید شد اما اجازه نداد داعشی نفس راحت بکشند.
برخی که به من می گویند چقدر شوهرت پول به خاطر سوریه می گرفت که رفت شهید شد، واقعا خیلی ناراحت می شوم چون اصلا شوهرم پول برایش اهمیتی نداشت و فقط و فقط برای دفاع از اسلام رفت و الان هم ما با حقوق معلمی خودمان گذران می کنیم و هیچ اتفاقی نیفتاده و خوشحال هستیم. یا برخی می گویند سوریه کشور عربی است و حرف های قومیتی می زنند؛ در حالی که الان گردان ها از همه استان ها هستند از لر و فارس و … همسرم اجازه نداد همرزم لرستانی خود دست داعش بیفتد.
باید بصیرت داشته باشیم، سوریه چیزی ندارد دشمن با ایران مشکل دارد و می خواهد ایران را نابود کند و از شیعه می ترسد و برای همین هر کجا شیعه است، حمله می کند؛ اما بدانید همیشه ما پیروز هستیم چون به شهادت اعتقاد داریم.
منبع: خبرگزاری دانشجو/انتهای متن/