داستان بلند/ مدافع عشق 18

بعد از اتفاقاتی که برای ریحانه افتاد، رفتار علی اکبر با او بهترشده اما نه آن طور که ریحانه دوست دارد. در کافی شاپ هم که ریحانه شاهد است که دوباره علی اکبر ما بین صحبت هایش برای بار دوم از بینی اش خون می آید و این باعث نگرانی اش می شود.

0

پدر ریحانه هم از طرف اداره اش جا رزرو می کند تا همگی با خانواده علی اکبر به مشهد بروند. ریحانه بسیار خوشحال می شود.

روی صندلی خشک و سرد راه آهن جا به جا می شوم و غرولند می کنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک می کند و میگوید: چته؟ از وقتی نشستی هی غر می زنی!
پدرم که درحال بازی با گوشی داغون و قدیمی اش است با خنده می گوید: خُب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم.
خجالت زده نگاهم را از هر دویشان می دزدم و به ورودی ایستگاه نگاه می کنم. دلشوره به جانم افتاده “نکند نرسند و ما تنها برویم!” از استرس گوشه ی روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می پیچم و باز می کنم. شوق عجیبی دارم، از این که اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم از جایم بلند می شوم که مادرم سریع می پرسد: کجا؟
– میرم آب بخورم.
– وا آب که داریم. توی کیف منه.
– می دونم. گرم شده. شما می خورین بیارم؟
– نه مادر.
پدرم زیر لب می گوید: واسه من یه لیوان بیار دخترم.
آهسته “چشم” می گویم و به سمت آبسردکن می روم اما نگاهم می چرخد. در فکر این که هر لحظه ممکن است برسید، به آب سردکن می رسم. یک لیوان یکبارمصرف را پر از آب خنک می کنم و برمی گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف می گردد که یک دفعه به چیزی می خورم و لیوان ازدستم می افتد.
– هوی خانوم، حواست کجاست!؟
روبه رو را نگاه می کنم. مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن جذب که لیوان آب دستم، تماماً خیسش کرده بود. بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند. گوشه چادرم را روی صورتم می کشم. خم می شوم و همان طور که لیوان را از روی زمین برمی دارم می گویم: شرمنده. ندیدمتون.
ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم می کشد و در حالی که گوشه پیراهنش را تکان می دهد تاخشک شود، جواب می دهد: همینه دیگه، گند می زنید، بعد می گید ببخشید.
در دلم می گویم: “خب چیزی نیست که… خشک میشه.”
اما فقط می گویم: باز هم ببخشید.
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل می کند. خب پس همینه. دلش از جای دیگر پر است. سرم را پایین می اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره می گوید: چادری هستین دیگه. جز این انتظاری نیست. یه ببخشید و سرتونو می ندازید پایین و هِری!
عصبی می شوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش می کنم و می گویم: در حد خودتون صحبت نکنید آقا.
صورتش را جمع می کند و زیر لب آرام می گوید: برو بابا دهاتی.
از پشت، همان لحظه دستی روی شانه اش می نشیند. برمی گردد و با چرخشش فضای پشتش را می بینم. تو! با لبخند و نگاهی آرام، تن صدایت را به حداقل می رسانی.
– یه چند لحظه.
مرد شانه اش را کنار می کشد و با لحن بدی می گوید: چند لحظه چی؟ حتماً صاحبشی.
– مگه اسباب بازیه؟ نه آقای عزیز بذارید تو ادبیات کمکتون کنم. خانومم هستن.
– برو آقا. برو به حد کافی اسباب بازیِ گونی پیچت، گند زد به اعصابم. ببین بلیط ها رو چی کار کرد.
نگرانی به جانم می افتد که الآن دعوا می شود. اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد می دوزی. دست راستت را بالا می آوری سمت دگمه آخر پیراهن مرد، نزدیک گردنش و در یک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دگمه می بری و با فشار انگشتت دو دگمه اول را می کَنی. مرد شوکه نگاهت می کند. با حفظ خونسردی ات سمت من می آیی و با لبخند معناداری می گویی: خواستم بگم این دو تا دگمه رو ما دهاتیا می بندیم. بهش می گن یقه آخوندی. این جوری خوش تیپ تری. این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت. یاعلی!
بازوی مرا می گیری و به دنبال خودت می کشی. مرد عصبی داد می زند: وایسا ببینم!
سمت مان می آید. با ترس آستینت را می کشم.
– علی الآن می کشتت.
اخم می کنی و بلند جوابش را می دهی: بهتره نیای و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی.
به حراست اشاره می کنی. مرد می ایستد و با حرص داد می زند: آره اونا هم از خودتونن.
می خندی و می گویی: آره. همه دهاتی هستیم.
پشتت را به او می کنی و دست مرا محکم می گیری. با تعجب نگاهت می کنم. زیر چشمی نگاهم می کنی.
– اولاً سلام. دوماً چیه داری قورتم می دی با چشات!؟
– نترسیدی؟ از این که…
– از این که بزنه ترشیم کنه؟
– ترشی؟
– آره دیگه. مگه منظورت له نیست؟
می خندم.
– آره. ترشی.
– نه. اینا فقط ادا و صدا دارن.
– کارت زشت نبود؟ این که دگمه شو پاره کردی.
– زشت بود. اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم… لا اله الا الله… می زدم. فقط به خاطر یه کلمه اش.
در دلم قند آب شد. چقدر روی من حساسی! با ذوق نگاهت می کنم. می فهمی و بحث راعوض می کنی.
– خب بهتره چیزی به مامان و بابا نگیم. بی خودی نگران می شن.
پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف می کند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته اند. فاطمه هم یک گوشه، کنار چمدانش ایستاده و با گوشی اش ور می رود. پدرم که ما را در چند قدمی می بیند می گوید: از تشنگی خفه شدم بابا. دیگه زحمت نکش دخترم.
با شرمندگی می گویم: ببخشید باباجون. نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب می دهد: اصلاً نیووردی!؟ هوش و حواس نمونده که برات.
و اشاره می کند به تو. به گرمی با خانواده ات سلام علیک می کنم و همه منتظر می شویم تا زمان سوار شدن را اعلام کنند.
با شوق وارد کوپه می شوم و روی صندلی می نشینم.
– چقدر خوب شیش نفره اس! همه، جا می شیم، کنارهمیم.
فاطمه چمدانش را به سختی جا به جا می کند و در حالی که نفس نفس می زند کنار من ولو می شود.
– واقعاً که! با این هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که.
حساب سرانگشتی می کنم. درست می گوید ما هفت نفریم و کوپه شش نفره است. می خندم و جواب می دهم.
– آره اصلاً تو رو آدم حساب نکردم.
او هم می خندد و زیر لب می گوید: بچه پُر رو.
پدرم چمدان ها را یکی یکی بالای سر ما در جای خودشان می گذارد. مادرم و زهرا خانوم هم روبه روی من و فاطمه می نشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه می شود و در را می بندد. لبخندم محو می شود.
– باباجون! پس علی اکبر کجا موند؟
سرش را تکان می دهد و میگوید: از دست شما جوونا آدم داغ می کنه به خدا. نمیاد.
یک لحظه تمام بدنم سرد میشود و با ناراحتی می پرسم: چرا؟
و به پدرم نگاه میکنم.
– چی بگم بابا؟ منم زنگ زدم راضیش کنم، اما زیر بار نرفت. می گفت کار واجب داره.
حس کردم اگر چند جمله دیگر بگویند بی اراده گریه خواهم کرد. از جا بلند می شوم و از کوپه به سرعت خارج می شوم. از پنجره راهرو بیرون را نگاه می کنم. ایستاده ای و به قطار نگاه می کنی. به زور پنجره را پایین می کشم و بغضم را فرو می خورم. به چشمانم خیره می شوی و باغم لبخند می زنی. با گلایه بلند می گویم: هنوزم می خوای اذیتم کنی؟
سرت را به چپ و راست تکان می دهی. یعنی نه. اشک پلکم را خیس می کند.
– پس چرا هیچ وقت نیستی؟ الآن… الآنم تنها…
نمی توانم ادامه بدهم و حرفم را نیمه تمام می کنم. صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید، با پشت دست صورتم را پاک می کنم.
– دوست داشتم با هم بریم… بشینیم جلوی پنجره فولاد.
نمی دانم چرا یک دفعه چهره ات پر از غصه می شود.
– ریحانه! برام دعا کن.
هنوز نمی دانم علت نیامدنت چیست، اما آنقدر دوستت دارم که نمی توانم شکایت کنم. دستم را تکان می دهم و قطار آهسته آهسته شروع به حرکت می کند. لب هایت تکان می خورد: د…و…ست….د…ا…رم.
با نا باوری داد می زنم: چی گفتی؟
آرام لبخند می زنی. بالاخره بعد از چهل روز چیزی که مدت ها در حسرتش بودم را گفتی!
***
   دست راستم را روی سینه ام می گذارم. تپش آرام قلبم، ناشی از جمله آخر توست. همانی که در دل گفتی. و من لب خوانی کردم. نگاهم را به گنبد طلایی می دوزم و به احترام کمی خم می شوم. جایت خالیست. اما من سلامت را به آقا می رسانم.
   یک ساعت پیش رسیدیم. همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم. پاهایم را روی زمین می کشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم عبور می دهم. احساس آرامش می کنم. حسی که یک عاشق برنده دارد. از این که بعد از چهل روز مقاومت بالاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا می کردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سرمی گذارم و می رسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش می نشینم و از شوق گریه می کنم. مثل کسی که بالاخره از قفس آزاد شده باشد. یاد لحظه آخر و چهره ی غمگینت می افتم. کاش بودی علی اکبر! کاش بودی!

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق۱۷

/انتهای متن/

درج نظر