رودابه نگران رستم است
در قسمت قبل خواندیم که اسفندیار بعد از نجات خواهرانش نزد پدر برگشت، به امید اینکه پدرش به عهدش وفا کند و سلطنت را به او بدهد. اما پدر برای رهایی از این عهد به اسفندیار می گوید تنها در صورتی تاج را به او می سپارد که رستم دستان را دست بسته نزدش ببرد.
فاطمه قاسم آبادی /
اسفندیار وقتی به زابل رسید فرزندش بهمن را نزد خود فراخواند و به بهمن گفت :
” به سوی رستم برو و درود و سلام ما را به او برسان و به او بگو هر کسی که در این جهان عزیز گردد ، باید که سپاس یزدان کند و باید از حرص بپرهیزد و چو از این بد خویی ها دور ی کند جهان بر کام او گردد .
و بگو که همه دانایان می دانند بد و نیک می گذرد و سرانجام همه خاک است و روان ما به سوی پرودگار پاک خواهد رفت .تو ای رستم سالیان درازی را پشت سر گذراندی و سرد و گرم را چشیده ای ، اما به نیروی خود مغرور مشو ، که آنچه از گوهر و گنج داری همه از پدران و نیاکان من است من شنیده ام چون گشتاسب پادشاه گشت ، به بارگاه او نرفتی و کسی را بعنوان شهریار نپذیرفتی و حتی یک نامه ننوشته ای و از بندگی خودت به او نگفته ای .
او پادشاهی است که وقتی ارجاسب به جنگ او آمد ، کسی نتوانست لشکربان او را بشمارد و دشتی را گورستان دشمنانش کرد به طوریکه جایی روی زمین دیده نمی شد . از خاور تا باختر همه سر به فرمان او هستند . این حرفها را از این رو زدم که بدانی که او از تو آزرده است که بندگی خود را بجا نیاوردی و به بارگاه او نرفتی . کنون من به فرمان او آمدم تا تو را نزد او برم . از خشم او بپرهیز و اگر بیای و با او عهد ببندی . من شاه را منصرف می کنم و این تیرگی رابطه را روشن خواهم کرد .”
بهمن سخنان پدر را شنید و سوار بر اسب از رود هیرمند گذشت . دیده بان او را دید و فریاد کشید که سواری با لباس بزرگان از هیرمند گذشت و به این سو می آید.
در دیدار با رستم
وقتی خبر رسیدن بهمن به زال رسید، زال ( پدر رستم ) سوار بر اسب شد و به سوی او رفت . بهمن زال را دید و نمی دانست که او زال است و چون نزدیکتر شد پرسید :
“ای مرد دهقان رستم کجاست؟ زیرا اسفندیار به زابل آمده است و در کنار هیرمند خیمه برافراشته و باید پیامی را به رستم برسانم .”
زال به او گفت :
“ای بزرگوار از اسب پیاده شو و کمی استراحت کن چون رستم و سپاه او در شکارگاه می باشند . بهمن نپذیرفت و گفت که باید پیامش را زودتر برساند و نمی تواند در رساندن پیام سستی کند .”
زال نام و نشان او را پرسید. فرستاده گفت :
“من بهمن ، پسر جهاندار روئین تن، اسفندیار هستم .”
زال فردی را با او همراه کرد تا او را به شکارگاه ببرد و مرد شکارگاه را به او نشان داد و برگشت.
رودابه نگران می شود
وقتی زال به خانه برگشت، در مورد دیدارش با بهمن پسر شاهزاده که در پی رستم بود به رودابه گفت، رودابه مضطرب شد و به زال گفت:
” نپرسیدی که از چه رو به دنبال پسرمان آمده اند؟”
زال که خیلی نگران این مطلب نبود و به نامداری رستم و جانبازی هایی که در راه وطن کرده بود، ایمان داشت، در پاسخ رودابه گفت که حتما به خاطر سرکشی یا دیدار با رستم به زابل آمده اند.
رودابه که با این دلیل قانع نشده بود، گفت:
” اسفندیار شاهزاده ی ایران زمین به همراه تمام پسران و لشکرش به زابل آمده است. امکان ندارد که این آمدن بی دلیل باشد، به نزد رستم بر گرد شاید به کمک و مشاوره ات نیاز داشته باشد.”
زال با شنیدن حرف های رودابه فورا به سمت شکارگاه حرکت کرد.
دیدار بهمن و رستم
بهمن از بالای کوه، شکارگاه را دید و رستم را به راحتی شناخت وقتی بهمن عظمت رستم را دید ، ترسید و فکر کرد که اسفندیار توان مبارزه با او را نخواهد داشت و بهتر است با یک سنگ او را از بین ببرم و رودابه و زال را در غم او بنشانم .
با این فکر سنگی از آن کوه خارا کند و به طرف رستم نشانه گرفت . زواره که صدای پرتاب سنگ را شنید بر پهلوان بانگ زد . اما رستم خندید و تکان نخورد ، تا اینکه سنگ نزدیک شد و او با پا سنگ را به کناری انداخت .
بهمن وقتی این بزرگی را از او دید از کار خود پشیمان شد . پیش خودش گفت اگر اسفندیار با چنین پهلوانی کارزار کند کشته خواهد شد و بهتر است که با او مدارا کند . بهمن از کوه پایین می آید تا نزدیک شکارگاه می رسد .
رستم از موبد پرسید : ” او کیست ؟ به گمانم که از طرف گشتاسپ آمده است .”
بهمن از اسب پیاده می شود . رستم از او نام و نشانش را پرسید . پسر جواب داد :
“من بهمن ، پسر اسفندیار هستم . پهلوان او را در آغوش گرفت و از تاخیر در خوش آمد عذر خواهی کرد .”
و هر دو نشستند سپس بهمن بر او سلام و درود فرستاد و پیام اسفندیار را به او رساند . رستم سفره ای را از آهوان شکار شده جلوی روی او گستراند .
فرمان شاه را بله، اما بند را نمی پذیرم
رستم سخنان بهمن را شنید و ذهنش پر از افکار مختلف شد . به بهمن گفت :
“پیامت را شنیدم و از دیدار تو دلم شاد شد پاسخ من به اسفندیار این است” و بعد گفت:
“هر آنکس که مانند تو خردمند است و دارای بزرگی و نامی بلند باشد و نزد بزرگان عزیز باشد به عاقبت کار بنگرد و نباید سرش را از بدیها پر کند . از دیدارت خوشحال خواهم شد . بدون سپاه به پیش تو می آیم و آنچه را شاه فرمود از تو می شنوم . و اکنون ای تهمتن به کارهای من نگاه کن و آن همه رنجها که من کشیده ام و حالا پاداش این همه رنج ، به بند کشیدن من است ، از من گناهی سر نزده است و چنین رفتاری شایسته نیست .
تو راه مرا با جنگ نبند ، که من در جنگ کارآزموده ام و تا حالا کسی بر پای من بند و زنجیر ندیده است . اگر با سپاهت به نزد ما بیایی ، اسباب آسایش مردان و اسبانتان را فراهم می کنم و زمانیکه بخواهی به نزد شاه برگردی ، تمام گنجهایم را به تقدیم می کنم و همراهتان به نزد شاه خواهم آمد و از او دلجویی خواهم کرد و خواهم پرسید که چرا باید به بند کشیده شوم ولی قبل از آن بند نمی پذیرم.”
بهمن وقتی از رستم این پیام را شنید به سمت سپاهش براه افتاد . وقتی بهمن پیش پدر رسید ، اسفندیار گفت ، هر چه از پهلوان شنیدی برایمان بگو . او سلام رستم را به اسفندیار رساند و آنچه شنیده بود برایش نقل کرد.
اولین دیدار اسفندیار با رستم
بعد از شنیدن حرفهای بهمن ، اسفندیار دستور داد تا اسب سیاه را زین کنند و همراه صد سوار تا لب رود هیرمند آمد .
ناگهان با صدایی برگشت و سواری دید که به سوی آنها می آید . رستم را شناخت .
وقتی رستم از رود گذشت و پا بر خشکی گذاشت بر اسفندیار درود فرستاد . و ادامه داد خدا را شکر که سلامت به این جا رسیده اید، همیشه بخت با تو یار باشد و بد اندیشان از تو دور باشند .
چون اسفندیار این خوش آمد را شنید او را در بغل گرفت و گفت :
“خدا را سپاس می گویم که تو را شاد و خرم می بینم .”
رستم بدو گفت :
“ای نامدار به سرا و خانه من بیا تا جان من از وجود شما روشن گردد ، هرچند آنچه که داریم درخور شما نیست ولی تمام تلاشمان را خواهی کرد .”
اسفندیار گفت :
“هرچند که پذیرفتن دعوت پهلوانی مانند تو برای من عزیز است ولی نمی توانم از فرمان شاه سرپیچی کنم که اجازه نداریم که در زابل بمانیم . تو نیز فرمان شاه را بپذیر و بند بر پای کن که عمل کردن به دستور شاه ننگ نیست . و از فرمان او سرپیچی نکن .
اگر همراه من بیایی ، سوگند می خورم که به تو آسیبی نرساند و آنگاه که من تاج بر سر گذارم ، تو را با شکوه فراوان به زابلستان برخواهم گرداند .”
/انتهای متن/