سمیره
زیر تابش آفتاب سحرگاهی, جلودار زنان ساکن جزیره صغیر بحرین راه می رود. خانواده سمیره با بیست خانوار که همه از خاندان شفیعی علوی هستند، دریکی از سی وپنج جزیره ای که بحرین دارد، با شغل ماهیگیری زندگی می کنند.
سرویس فرهنگی به دخت/
سمیره با بغض در گلو، پدر و مادرش را صدا می زند و در میان ماسه ها پیش می رود. باد بهاری از سمت خلیج می وزد، داخل چادر قهوه ای رنگش می پیچد و جثۀ ریزنقش چهارده ساله اش را هم شکل زنان پشت سرش بزرگ سال نشان می دهد.
زنان نقاب به صورت زده اند و دست های خود را زیر چادر قهوه ای رنگشان پنهان کرده اند.
سمیره به سمت تکاور ناو آمریکایی مستقر در جزیره شان می رود. غروب روز گذشته وقتی کنار دو برادر هفت و هشت ساله اش نشسته بود و برای پدر و مادر زندانی شده اش گریه می کرد، مرد آمریکایی از پشت سرش جلو آمد و گفت:
ــ ناراحت نباش! من از شما مراقبت می کنم. گریه چشمان میشی رنگ قشنگت را خراب می کند. حیف است تو پژمرده شوی! ما آمریکایی ها از شصت سال پیش که نفت شما کشف شد، اینجا آمده ایم. سی سال هم هست که ناوهایمان را آورده ایم تا از کشور کوچکتان نگهبانی کنیم. حافظ شما باشیم… شما را متمدن کنیم. ما دوست شما هستیم!
سمیره چشمانش را پاک می کند. با حرص دست برادرانش را می گیرد از مقابل مرد چشم آبی دور می شود.
_ به محل استراحت من که آلاچیق نزدیک خانه شماست، بیا! من در زیر ناو بزرگمان، ماهی های بزرگی دیده ام. ما با هم ماهی می گیریم. تو می توانی دوست خوبی برای من باشی! در عوض من هم پدر و مادرت را از آل خلیفه می خرم و به تو برمی گردانم.
سمیره تند و تیز به خانه عمه هایش می رود، از خواستۀ مرد آمریکایی و چهرۀ سرخ شده اش حرف می زند و اشک می ریزد.
عمه زینبش می گوید:
ــ من هنوز نمرده ام تا ارباب آل خلیفه حامی تو شود. پدر و مادرت وقتی به میدان لولو می رفتند، شما را به من سپردند…
سمیره خودش را نزدیک آلاچیق می بیند.
_ چه خوب شد که آمدی! می دانستم به خاطر پدر و مادرت هم که شده می آیی… ولی این زنها را برای چی آورده ای! دفعۀ دیگر تنها بیا!
هنوز صدای مرد قطع نشده که باران سنگ بر سر وصورتش سرازیر می شود.
مرد می خواهد سرش را از اصابت سنگها دور نگه دارد. سمیره با لگد او را به داخل دریا می فرستد. مرد آمریکایی تا به خودش بیاید زنها پا به فرار گذاشتند.
نادره عزیزی نیک/انتهای متن/