داستان/ در این مسابقه همه برنده اند
یوسف یزدیان وشاره مهندس کشاورزی است ولی به ادبیات فارسی بویژه داستان نویسی علاقه مند است. سلسله داستان های «کودکی ها» در مجلۀ «باران» و دو مجموعه داستان کوتاه «کروکودیل در کلاس» و «چشمان بیدار» از اوست.
روز اول بهمن ماه بود که خانم شهیدی بچه های مدرسه را جمع کرد و گفت: بنا داریم برای جشن دهه فجر امسال یک مسابقه هنری در مدرسه راه بیندازیم. هر چند اسم این کار را مسابقه گذاشته ایم ولی برد و باختی وجود ندارد. در این مسابقه همه برنده اند. هر کس می تواند به علاقه خود کاری هنری بکند و تشویق شود.
یکی از همکلاسی ها پرسید: ببخشید خانم شهیدی موضوعش باید چه باشد؟
– محدودیتی وجود ندارد. روی هر موضوعی که دوست داشته باشید میتوانید کار کنید.
– خانم اجازه، خب چه موضوعی باشد؟! ما که نمی توانیم به همه چیز فکر کنیم!
دوباره این پری قبادی فضول بود که خودش را انداخته بود وسط و هی سؤال های مربوط و نامربوط می کرد. مربی پرورشی مان هم با آرامش تمام و لبخندی بر لب جواب داد: چون برای دهه فجر می خواهیم، می شود درباره انقلاب اسلامی کار کنید. یا در مورد وقایع تاریخی کشورمان یا اصلاً در مورد مهارت های زندگی و صفات اخلاقی بد و خوب باشد یا یک شیء هنری بسازید و بیاورید.
– بخواهیم درباره وقایع انقلاب بنویسیم، بهتر است درباره کدام یک از روزهای انقلاب باشد؟
– دخترم، شما در مورد هر روزی که دلت خواست می توانی کار کنی. گفتم که محدودیتی وجود ندارد.
– من در مورد فرار شاه می نویسم… شاه فراری شده… قاطر گاری شده… سوار باری شده…
– خیلی خوب. فعلاً ساکت باش. کار هنری، تنها انشا نوشتن نیست که بخواهی بنویسی. می توانی روی هر موضوعی فکر کنی و یک اثر هنری ارائه دهی.
– اثر هنری خانم؟! مگه ما لئوناردو داوینچی هستیم!؟
– مسخره بازی بس است قبادی. اگر یک کلمه دیگر بگویی می فرستمت دفتر.
همه ما بچه ها از این سمج بازی های قبادی داشتیم منفجر می شدیم. به قول بچه ها با این ایرادهای بنی اسرائیلی اش داشت کاری می کرد تا به یک موضوع محدودمان کند و دستمان را برای آزاداندیشی ببندد.
زنگ تفریح، من و چند تا از همکلاسی ها با هم مشورت می کردیم. پروین می گفت: بیایید یک روزنامه دیواری تهیه کنیم. همگی نگاه به هم کردیم و منتظر بودیم خود پروین یا یکی دیگر بیاید وسط و تقسیم کار کند. وظیفه هر کس را مشخص کند تا برویم دنبال روزنامه دیواری. اما هیچکس پا پیش نگذاشت.
زهرایی گفت: من دوست دارم یک نمایش خنده دار اجرا کنیم و سالن مدرسه را از خنده بچه ها بترکانیم.
صحبت به این جاها رسیده بود که سر و کله قبادی پیدا شد. همگی ساکت شدیم چون نمی خواستیم توی گروهمان راهش بدهیم. خندید و گفت: بچه ها روی مسابقه بی برد و باخت فکر کرده اید؟!
وقتی دید محلش نمی گذاریم، راهش را کشید و رفت.
قلباً از این کار خودم و بچه ها ناراحت شدم و گفتم: بهتر بود یک چیزی در جوابش می گفتیم. نباید ناراحتش می کردیم.
پروین گفت: فاطمه جان، آخر اگر یک کلمه می گفتیم او صد تا جمله تحویلمان می داد. همان بهتر که دمش را گذاشت روی کولش و زود رفت.
بچه های دیگر هم همین عقیده را داشتند و می گفتند توی گروه بیاید از بس حرف می زند همه ما را از کار کردن می اندازد.
خیلی دلم می خواست در خلق یک اثر هنری باشکوه سهیم می شدم اما آن روز با گروه پنج نفره مان به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. یکی می گفت: “خوب اگر بخواهیم نمایش اجرا کنیم، نمایشنامه اش را از کجا بیاوریم؟ لباس می خواهد. وسیله می خواهد.” دیگری می گفت: “کار سختی است. همه این ها هم جور شود، باید درس ها را کنار بگذاریم و در این ده روز مانده به دهه فجر، هر روز تمرین کنیم تا نمایشمان خوب از کار دربیاید.” بالاخره از خیر نمایش و صحنه های خنده داری که توی ذهنمان ساخته بودیم گذشتیم و قرار گذاشتیم ظهر موقع تعطیلی مدرسه یک فکر دیگر بکنیم.
زنگ بعد فارسی داشتیم. می خواستم نظر دبیر ادبیاتمان را در مورد یک کار هنری که ضمناً ساده هم باشد، بدانم. بالاخره بعد از درس دلم را به دریا زدم و گفتم: ببخشید خانم الهامی، قرار است هر کدام از بچه ها توی دهه فجر یک کار هنری ارائه کند. به نظر شما چه کاری کنیم بهتر است و زودتر به نتیجه می رسد؟
خانم الهامی هم که انگار منتظر چنین پرسشی بود، مثل همیشه ابتدا رفت توی فکر. کف دست هایش را چند بار مالید به هم و شروع کرد به قدم زدن توی کلاس. وقتی چند قدمی برداشت، نطقش باز شد و با لحنی دلنشین گفت: تا این کار هنری چی باشد دخترم… یک وقت می خواهی یک فیلم کوتاه بسازی. منظورم فیلمی است که با گوشی همراه پدر و مادرتان هم می شود تهیه کرد. خوب، برای این کار باید از قبل روی سوژه ای به اصطلاح متمرکز شده باشی و انتخابش کرده باشی. فیلمنامه اش را هر چند مختصر بنویسی و بعد فرد یا افرادی را پیدا کنی که بتوانند از پس بازی در فیلم بربیایند و بعد مکان یا مکان های مناسب برای فیلمبرداری را انتخاب کنی و هزار و یک دنگ و فنگ دیگر که می بینی در این مدت ده روزه هیچوقت کسی نمی تواند فیلم کوتاه به درد بخوری بسازد. یک وقت می خواهی یک تابلوی نقاشی بکشی. خوب برای این کار علاوه بر داشتن مهارت لازم، نیاز به یک بوم نقاشی داری و رنگ و قلم مو که تهیه کردنشان زیاد مشکل نیست. یک وقت هم می خواهی یک تابلو خطاطی ارائه کنی که به مراتب سهل تر است از آن دو کار قبلی. اگر شاعر باشی می توانی شعری بسرایی. داستان نویس هم اگر باشی میتوانی داستان کوتاهی خلق کنی…
از پرسش خودم پشیمان شده بودم. خانم الهامی هنوز داشت چانه می زد و از کیفیت کارهای هنری می گفت. خیلی هم خوب درباره فیلم و نقاشی و شعر و داستان توضیح می داد ولی نمی دانم چرا نه من، نه دیگر همکلاسی ها، دیگر حوصله شنیدن پرحرفی هایش را نداشتیم. جالب بود قبادی هم رفته بود توی لاک خودش و جیک نمی زد. اگر مثل همیشه چیزی می پرسید شاید رشته کلام را از دست خانم الهامی می گرفت و تنوعی در کلاس پیش می آمد. سرانجام زهرایی دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه، منظور دوستمان از این سؤال این بود که از بین آن همه کارهای هنری که گفتید کدامشان را انجام بدهیم و خودمان را خلاص کنیم؟
دبیر پرحوصله ادبیات جواب داد: من این همه صغرا و کبرا آوردم به شما بگویم هر کاری مقدماتی دارد. باید قبلاً آن زمینه ها را فراهم کرده باشی تا توی این ده روز بتوانی کاری انجام بدهی. ببینید بچهها، خیلی صاف و پوست کنده بگویم. اگر سر تا سر سال هیچ هنری یاد نگیرید، هیچوقت نمی توانید ظرف ده روز یک کار هنری انجام دهید. ناامیدتان نمی کنم. مگر این که به ابتکار خودتان یک چیزی بسازید و بیاورید مدرسه.
قبادی بالاخره از خاموشی دست کشید و پرسید: خانم! دسته جمعی کار کنیم بهتر است یا انفرادی؟
خانم الهامی جواب داد: کار جمعی انضباط خاص خودش را می طلبد. به خاطر وقت کمی که دارید پیشنهاد می کنم هر کدام از شما بچه ها خوتان بشوید رهبر خودتان و به هر چیزی که علاقه دارید خوب فکر کنید. بعد از این که سوژه تان را پیدا کردید، با اشتیاق فراوان از جایتان بلند شوید و چهار دستی آن سوژه را بچسبید و رویش کار کنید.
حرف های مربی پرورشی و دبیر ادبیات خیلی رویم اثر کرده بود. روز اول خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم یک وبلاگ زیبا با مطالب جالب و خواندنی تهیه کنم. توی آن ده روز همه اش به دنبال این بودم وبلاگی تهیه کنم که هر کس می بیند از تعجب شاخ در بیاورد. از برادرم که دانشجوی رشته نرمافزار است کمک گرفتم تا وبلاگم از هر نظر کامل باشد. هر کدام از بچه ها می گفتند داریم فلان کار را می کنیم ولی من خودم را لو نمی دادم. با وجود آن که گفته بودند برد و باختی در کار نیست ولی دلم نمی خواست کسی بفهمد دارم وبلاگ می سازم.
روز موعود داشت می رسید. وقتی به وبلاگم نگاه می کردم که همه چیزش روی حساب ساخته شده بود و از مطالب خواندنی و خنده دار هیچ کم نداشت، احساس شور و شادی می کردم. وبلاگم به کتابخانه بزرگی می مانست که گویی خود نویسندگان کتاب هایش با آدم حرف می زدند. حالا دوست داشتم همه دانش آموزان مدرسه، بلکه همه بچه های دنیا سری به وبلاگم بزنند و هنرنمایی های مرا با چشم خودشان ببینند.
شبی که فردایش همان روز و ساعتِ ارائه کارهای هنری بود، یک سی دی تهیه کردم و به کمک برادرم همه محتویات آن وبلاگ را روی آن ریختم. حالا دیگر خیالم از هر جهت راحت شده بود و آن شب تا صبح خواب های طلایی می دیدم.
در روز جشن دهه فجر، هر کدام از دانش آموزان که به مدرسه وارد می شدند، چیزی در دست داشتند. یکی یک گلدان ظریف با چوب و سنگریزه های رنگی درست کرده بود. یکی تابلوی نقاشی در دست داشت. یکی با مدادرنگی های خیلی تراشیده شده و کل و کوتاهش یک تابلوی دیدنی سه بعدی درست کرده بود. دیگری ریسه هایی از کاغذهای رنگی ساخته بود و گل و بوته هایی از جنس تکه پارچه و کیسه های پلاستیکی اضافی در خانه به آن آویزان کرده بود و می گفت این ها را برای تزئین کلاس خودمان درست کرده ام. چند تایی هم مثل من می گفتند یک سی دی تهیه کرده اند و به موقع اش آن را رو می کنند.
چه جشن با شکوهی شده بود. همه بچه ها در محوطه مدرسه جمع شده بودیم. تریبونی گذاشته بودند و میزی در کنارش که یک دستگاه رایانه با تجهیزات نمایش عکس و فیلم بر روی آن به چشم می خورد. خانم مدیر و دبیرها همه بودند. مربی پرورشی مان هم با همان صورت خندان و متانت بی مانندش در کنار میز ایستاده بود و مایه دلگرمی همه مان بود. بچه ها یکی یکی با خوشحالی اثر هنری خودشان را تحویل خانم شهیدی می دادند. ایشان نگاه خریدارانه ای به آن اثر می کردند. در بارهاش نکته های جالب می گفتند و خالقش را تشویق می کردند. هر کس هم که دلش می خواست خودش می رفت پشت تریبون و درباره کار هنری اش حرف می زد. تا آن روز واقعاً نمی دانستم آن همه هنرمند توی مدرسه ما هست. اگر با چشم خودم آن همه کارهای متنوع و جذاب دانش آموزان مدرسه را نمی دیدم، باورم این بود وبلاگی که ساخته ام به راستی تنها اثر هنری قابل تحسین روی کره زمین است. آن وقت بود که به راز حرف های خانم شهیدی پی بردم که گفته بود مسابقه ای داریم که برد و باختی ندارد و همه برنده اند.
سی دی ام را که تحویل دادم، خودم رفتم پشت تریبون. اما دیگر آن حس غرور کاذب در من از بین رفته بود. من هم مثل بچه های دیگر کار هنری ام را توضیح دادم و با صدای دست هایی که تشویقم می کردند به سر جای خودم برگشتم.
حالا نوبت قبادی بود. او هم یک سی دی تهیه کرده بود. وقتی پشت تریبون قرار گرفت با سلام به همه بچه ها گفت: بچه ها جونم می دانم با پر حرفی هایم میانه خوبی ندارید. با وجود این، یک داستان خیلی کوتاه برایتان می خوانم که خواهش می کنم به آن گوش کنید.
وقتی داستان انتخابی قبادی با صدای خودش از بلندگو پخش می شد، هیچکدام از بچه ها جیک نمی زدند. هم داستان دستچینش جذاب بود و هم نحوه خواندنش. آهنگ ملایمی هم در زیر صدای دلربای قبادی به گوش می رسید که اثر معنوی قصه اش را ده چندان می کرد. همه مان آن روز به هنرمندی او و خیلی از بچه های مدرسه اعتراف کردیم.
درونمایه داستان منتخب قبادی به زبان بی زبانی با ما سخن می گفت: “به راستی نباید هیچ کس را دست کم گرفت و با دیده تحقیر نگاهش کرد. در این دنیای خاکی هیچکس فرشته نیست.”
[1] یوسف یزدیان وشاره در سال 1349 در روستای «وِشاره» از توابع شهرستان قم چشم به جهان گشود. تحصیل کرده مهندسی کشاورزی دانشگاه تهران تا مقطع کارشناسی ارشد است ولی به ادبیات فارسی بویژه داستان نویسی علاقه مند است. از محضر اساتیدی مانند محمدرضا سرشار و حسین فتاحی بهره برده است.
نویسندگی داستان را با نوشتن سلسله داستان های «کودکی ها» در مجلۀ «باران»آغاز کرده و دو مجموعه داستان کوتاه «کروکودیل در کلاس» و «چشمان بیدار» از او به چاپ رسیده است.
کتاب «هویزه مطلع پایداری» از انتشارات روایت فتح هم از یزدیان در راه است.
/انتهای متن/