راز تنهایی هایم را بعد از شهادتش فهمیدم
فاطمه سادات موسوی همسر فرمانده شهید مفقودالاثر مدافع حرم «مرتضی کریمی » است ؛ فرماندهی که دو همرزمش در یک زمان در خان طومان سوریه با هم شهید شدند: شهید مجید قربان خانی و شهید عباس آسمیه . فاطمه از تنهایی های سختش می گوید به خاطر کار زیاد مرتضی و این که تا بعد از شهادتش نمی دانسته که او فرمانده است.
مرتضی کریمی جانشین فرمانده گردان امام حسن مجتبی(ع) است. حنانه 10 ساله و ملیکا 6 ساله دو دردانه او هستند و البته شاید بتوان گفت آقا مرتضی کلی هم فرزند پسر دارد؛ همانها که خود تربیت شان را به عهده داشت تا نامش سالهای سال بر تارک محله شهرک ولیعصر (عج) بدرخشد.
عروس سید میخواهم
فاطمه سادات از آقا مرتضی و ازدواجش با او این طور می گوید:
سال اول دبیرستان بودم که ازدواج کردم. با دخترعموها و دخترداییهای مرتضی هم مدرسهای بودم. ما اصالتا قزوینی هستیم، بخش شال شهرستان بوئینزهرا. خانواده آقا مرتضی هم اهل همانجا بودند اما بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند.
همسرم گفته بود عروس سید میخواهم که اقوام آنها مرا به او معرفی کردند.
من، مرتضی، کار
بیشتر زمان مرتضی در هیئت و محل کار میگذشت. گاهی از دیر به خانه آمدنهایش شاکی میشدم اما وقتی میآمد حتی اگر برای بحث کردن نقشههای زیادی کشیده بودم، با دیدنش تمام حرفها و ناراحتی هایم تمام میشد. اصلاً در اینکه ناراحتی را از دلم درآورد، تبحر خاصی داشت. انگار با آمدنش تمام سختیهایم به اتمام میرسید…
مرتضی را کم داشتیم
قبل از وارد شدن به سپاه، مدتی در سازمان فرهنگی-هنری شهرداری تهران مشغول به کار بود.
محل کارش طوری بود که گاهی برای ماموریت شش ماه همدان، شش ماه ارومیه و… میرفت. از این وضعیت خوشحال نبودم اما دلم نمیخواست دلتنگیهای من به کارش صدمه بزند. به ظاهر این وفقدادن خودم به شرایط، کم کم باید عادتم میشد، اما حقیقتاً دلتنگی عادت بردار نبود.
با وجود بچه هم تنهاییهایم خیلی سخت بود. حتی این اواخر که دیگر شهرستان و مهمانیها را هم تنها میرفتیم، باز نبودن مرتضی برایم عادی نشد.
هرچه بیشتر از زندگیمان میگذشت، وابستگیام به مرتضی هم بیشتر میشد. با وجود اینکه تمام تلاش خود را میکرد تا زندگی ایدهآلی برایم فراهم کند اما بودن کنار مرتضی به تنهایی برایم بهترین شرایط بود. وقتی نبود، حتی در بهترین شرایط هم مرتضی را کم داشتم و این نبودنش کاملاً احساس میشد.
فقط یک سلام
میدانست چقدر به او وابستهام. دوستش داشتم. هرچه از زندگیمان میگذشت، حس وابستگیام بیشتر میشد. مرتضی ناچار بود اغلب زمانش را برای کار صرف کند.
یادم هست یک بار از شدت دلتنگی آنقدر با او تماس گرفته بودم که دگمههای تلفن همراهم خراب شد! حتی نمیتوانستم گوشی را خاموش کنم.
جالبتر اینکه حتی وقتی بعد از اینهمه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع میگفت “سلام”. وقتی سلام میکرد، انگار به یکباره تمام عصبانیتم فروکش میکرد.
همیشه برایم سوال بود که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه میآیند و دیر میروند اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود.
به او میگفتم: مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟ میگفت: علت خاصی ندارد فقط مدل کارهای مان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاریمان هم متفاوت است.
آنقدر بیریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهاییهای مان پی بردم.
آبی را دوست داشت به رنگ آسمان
به زیبایی خانه خیلی اهمیت میداد. حتی یکبار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! گفتم مرتضی مبلها را چه کردهای؟ گفت از چشمم افتاده بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش دادهام.
بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و … را به تبع آن کم کم عوض کرد. مثلا آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید.
به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه میخریدم، اولویت اولم رنگ آبی بود. مبلمان، فرشها، ترمههای رو میزی و … همه آبی بود، رنگ آسمان!
ویترینی برای عکس شهدا
برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنهای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه اینعکسها را روی آن بگذارد، آن را ساخته بود.
تزئین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسبهای تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش.
همسرم مرا درک میکند
اغلب برای رفتن به مأموریتها با مرتضی همراهی میکردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که همسرم مرا درک میکند و مانع کار زیاد من نمیشود.
با این حال هرچند مرتبه که برای رفتن به سوریه اقدام کرد، مخالفت کردم.
با اینکه میدانست حتی حرف زدن از سوریه هم مرا ناراحت میکند اما با هیجان از رفتن میگفت. انگار نمیتوانست ذوقزدگیاش را پنهان کند. این وضعیت وقتی از سوریه شهید میآوردند، دوچندان می شد. انگار به وجد آمده باشد، شور تازهای می گرف، شرکت در مراسم تشییع شهدا را وظیفه خود میدانست.
بعد از مخالفهای من، به ظاهر کمی تأمل میکرد اما بعد از مدتی کوتاه دوباره برای رفتن مهیا میشد. وقتی از رفتن حرف میزد، به هم میریختم. دست و دلم به هیچکاری نمیرفت. به مرتضی میگفتم تا به حال هرکجا میرفتی، مانع رفتنت نمیشدم، اما سوریه فرق دارد.
نامی که ناآرامم میکرد
مرتضی دلش میخواست مثل همیشه لب به اعتراض باز نکنم اما سوریه فرق داشت. کارم به التماس کشیده بود تا بتوانم مانع از رفتنش شوم. او هم با زبانها و روشهای مختلف سعی داشت مرا راضی کند. ولی واقعاً نام سوریه هم ناآرامم میکرد… من مرتضی را میخواستم.
در تمام ماموریتها حس میکردم امنیت دارد و سالم میماند اما سوریه، نه! تصور میکردم هرکس به آنجا رفته به شهادت رسیده! این در حالی بود که مرتضی هیچ حرفی از برنگشتن نمیزد.
به مرتضی میگفتم من اغلب روزهای زندگیام را تنها بودهام و هنوز از بودن با تو سیر نشدهام! حتی مدتی با او سرسنگین بودم شاید راضی شود که بماند اما…
جزیره فارور
قبل از سفر آخر، یک مرتبه دیگر هم به سوریه رفته بود. سال 93 بعد از فوت خواهرش بود که دوهفته سفرش طول کشید. در مورد این سفر هیچ حرفی به ما نزد.
مدتی بعد از اینکه برگشت، از طریق یکی از اقوام از این موضوع مطلع شدیم. او در هیئت هفتگی از دوست مرتضی شنیده بود. به ما گفت که یکی از دوستانش گفته که مرتضی در سوریه بوده است.
ما گفتیم: نه! آقا مرتضی جنوب بوده، جزیره فارور. حتی عکسهایش در خلیج فارس را هم دیدهایم.
گفت: اینطور نیست. مرتضی سوریه بوده.
از خودش که سوال کردیم، فقط میخندید. بعدها از برخوردهایش فهمیدیم که واقعاً سوریه بوده است.
تا بیایی…
قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت: 25- 30 روزه میروم و برمیگردم.
من گفتم: در این مدت به خانه خودمان میروم تا برگردی. دلم میخواست با بچهها تنها باشیم و خاطرات لحظههای بودن او را مرور کنم تا برگردد. اینطور راحتتر بودم.
مرتضی در پادگان کرج به نیروها آموزش میداد. هنوز آنجا بود که تماس گرفت و به بچهها قول داد که وقتی بیاید برای خرید پالتو و چکمه آنها را به بازار ببرد.
دی ماه بود که تماس گرفت و گفت فردا به خانه میآید. برایش قرمه سبزی پختم و کلی برای ناهار تدارک دیدم. سهشنبه بود که خواهرزادههای مرتضی به خانه ما آمدند و گفتند که دایی تماس گرفته و گفته شما را به خانه مادربزرگ ببریم.
می خواست پرو از کند
گفتم: قرار بود به خانه بیاید!
گفتند: دایی تماس گرفته و گفته پادگان کرج هستم و نمیتوانم بیایم!
در دلم حسابی شاکی شدم.
مرتضی چهارشنبه آمد. شب را همانجا ماندیم. پنجشنبه مرتضی دوباره به محل کار رفت و ساعت 11-10 صبح بود که برگشت.
نمیدانم چرا وقتی در خانه را برایش باز کردم و مرتضی را دیدم، حس کردم انگار مرتضی میخواهد پرواز کند.
همه دور هم نشسته بودیم؛ پدر و مادر مرتضی، من و بچهها. تا وارد اتاق شد، گفت من یک ساعت دیگر عازم سوریه هستم! جا خوردم. باورم نمیشد.
فقط خودت را میخواهم
خیلی عجله داشت. همان دقایق کوتاه، دائماً تلفنش برای هماهنگیها زنگ میخورد.
میخواست با همه ما حرف بزند و سفارش کند. کارتها و مدارکش را به من داد، از او نگرفتم.
میگفتم: مرتضی من فقط خودت را میخواهم، کارتها به چه کار من میآید؟
دیگر التماسها و اشکهایم اثری نداشت. اینبار مرتضی عزمش را جزم کرده بود. حالا دیگر حتی من هم نمیتوانستم مانع از رفتنش شوم.
بعد از شهادتش دیگران خواب دیده بودند که :”باید خانمات را راضی کنی… ” بعد از ان واقعاً از او راضی شدم.
جواب حضرت زینب(س)
دفعه قبل که قرار بود به سوریه برود و کنسل شد، گفت: راضی میشوید که خانم زینب سلام الله علیها از شما ناراحت شود؟ اگر آن دنیا از شما گلایه کند، چه جوابی دارید که به ایشان بدهید؟ چه توجیهی برای کارتان دارید؟ می خواهید بگویید چرا اجازه رفتن را به مرتضی ندادهایم؟
مادر مرتضی هم میگفت که یاد این حرفهایش که افتادم دیگر نتوانستم مانع از رفتنش شوم.
بیخبر از خبر
دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که میخواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بیخبر بودیم.
هواپیمای بابا
همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد، گفت: مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان میدادیم…
رابطه دخترها با پدرشان رشک برانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند
نیمی از افراد شهید شدند و نیمی اسیر
همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمیگشتند. من و بچهها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم، گفتند یکی از دوستان مرتضی، علیرضا مرادی به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم.
همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی. برادر شوهرم کم کم شروع به حرفزدن کرد: در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیدهاند و نیمی دیگر اسیر شدهاند.
بند دلم پاره شد. بدنم میلرزید. نمیدانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم تو رو خدا بگو چه شده؟ سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بنده خدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش.
حالم دست خودم نبود. مثل بچهها پایین و بالا میپریدم و به مادر مرتضی میگفتم: مامان، من مرتضی را میخواهم!
حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچکس حواسش به بچههای مرتضی نبود… فقط فریاد میزدم و میگفتم مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو میخواهم.
همکارانش و اقوام آمدند. اجازه نمیدادم کسی به من تسلیت بگوید. من شهادتش را باور نکرده و نکردم. تا خبری از او نیاید هم باور نمیکنم. از دلسوزی مردم بدم میآمد. هنوز هم منتظرم که دَرِ خانه را بزند و بیاید. بچهها هم منتظرند تا پدرشان بیاید. پیکر مرتضای من را نیاوردهاند.
مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تایید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباسهای مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباسها را درآوردیم.
آن روزها به هرکس میرسیدم میگفتم تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد… گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند.
یکی از دوستانش گفت من شهادت مرتضی را دیدهام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیهای جمع کردم و… هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت اما واقعیت آن است که هنوز هیچیک از آن حرفها آرامم نکرده.
با این حال زیبایی روایتها، خاطرات همزمانش از او بود. یکی دیگر از دوستانش میگفت دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دستها کارش را ادامه میداد.
میگفتند بعد از شهادت نیروهایش بهم میریخت و همیشه میگفت پدر و مادرهای شان این بچهها را به من سپردهاند. من نمیتوانم جواب آنها را بدهم! مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربانخانی» که تک پسر خانواده بود.
رضایت تلفنی
تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. میخواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی.
وعده میداد تا دلم را بدست بیاورد. گفت: وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا میرویم.
گفتم: مرتضی، من مشهد هم نمیخواهم. فقط تو را میخواهم.
سفارش بچهها را کرد.
گفتم: مرتضی، دلم میخواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچهها زندگی کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگیهای زندگی را بدون تو نمیخواهم.
آرزوی خداحافظی آخر
من اما حتی با او خداحافظی نکردم. نمی توانستم به راحتی دل بکنم. با خودم میگفتم حضرت زینب از من راضی میشود. من مرتضایم را خیلی دوست داشتم. حال که باید از او دل میکندم، درد تمام روزهایی که از من دور بود برایم تازه شد و به قلبم فشار میآورد.
حالا اما دائماً با خودم میگویم کاش دستهایش را میگرفتم و بدرقهاش می کردم. هنوز آرزوی خداحافظی آخر و نگاهش به دلم مانده… دهم دی ماه سال 94 بود که اعزام شد.
حرفهایی که تمام نشد
خیلی برایش حرف میزدم. وقت صحبت کردن هم باید حتماً به چشمهایم نگاه می کرد تا خیالم راحت شود که حرفهایم را میشنود. همیشه حرفهای نگفته زیادی برایش داشتم. مخصوصاً وقتهایی که بعد مدتی از مأموریت برمیگشت، حرفهایم تمام نمیشد.
آنقدر حرف می زدم که گاهی با خنده میگفت: فاطمه خسته نشدی؟ اما من دلم می خواست تمام کارهایی که انجام دادهام، تمام برنامههایی که روی آن فکر کرده بودم، همه و همه را برایش بگویم. حرفهایی که تنها میتوان برای همسر زد و نه هیچکس دیگر.
انگار که ذوق حرفزدن برای مرتضی، مرا به انجام برخی کارها ترغیب میکرد. اصلاً یک خانم اگر حرف نزند، میمیرد.
جالبتر اینکه اغلب با زبان تاتی با مرتضی صحبت میکردم و او به فارسی جوابم را میداد. چون میدانست دوست دارم زبان محلیمان را اصلاً اعتراض هم نمیکرد.
مرتضی برای همه
هرچه مرتضی تلاش کرده بود تا کارهایش را از من و دیگران پنهان کند، بعد از شهادتش گوشههایی از آن برایم روشن شد. راز تمام لحظههایی که مرتضی در خانه نبود… مرتضی خیلی از جوانها را از راه ناصواب به راه آورده بود.
او حرفی نمیزد اما در مراسمهای او خیلی از افراد میآمدند و به من می گفتند اگر آقا مرتضی نبود بچههای ما نااهل میشدند… برخی میگفتند وقتی با فرزندمان تماس میگرفتیم و متوجه میشدیم کنار آقا مرتضی هستند، خیالمان راحت میشد.
حتی گاهی خانوادهها به مرتضی سفارش میکردند که هوای بچههای شان را داشته باشد. اما مرتضی هیچگاه این حرفها را به من نگفته بود… انگار که شهادت مرتضی خیلی از خانوادههای دیگر را هم عزادار کرده بود.
اکنون راضیام
برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن مرتضی فکر نمیکردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود.
اما، اکنون آرامام و راضی. من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است اما من و دخترانم به داشتن مرتضای شهید افتخار میکنیم.
منبع: فارس