اسفندیار با شکست ارجاسب، خواهران را می رهاند
اسفندیار همان رویین تن معروف ، یکی از پهلوانان ایرانی بود که به خاطر نجات خواهرانش از هفت خوان عبور می کند و ما داستان چهار خوان از این دلاوری ها را بیان کردیم و حال بقیه ی ماجرا…
فاطمه قاسم آبادی/
در قسمت قبل در مورد اسارت خواهران پهلوان نامدار ایرانی اسفندیار گفتیم. داستان به جایی رسید که اسفندیار چهار خوان از هفت خوان را به خاطر آزاد سازی آنها پشت سر گذاشت.
خوان پنجم : جنگ با سیمرغ اهریمنی
اسفندیار ، گرگسار را آورد و سختی خوان بعدی را پرسید و او گفت : در این منزل کوهی می بینی که مرغی بر آن فرمانرواست و او مانند گرگ و جادوگر نیست و بسیار قوی است و دو بچه هم دارد. اسفندیار خندید و گفت : او را شکست می دهم .
شبانگاه سپاهیان راه افتادند و وقتی سپیده زد، اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و اسب و صندوق و گردون را با خود برد . وقتی به کوه رسید سیمرغ از دور گردون و صندوق را دید، خواست تا گردون را با چنگ بگیرد که تیغ ها پروبالش را زد و او نیرویش را از دست داد و سست شد . وقتی بچه هایش این صحنه را دیدند، از آنجا پریدند و رفتند . اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر سیمرغ را به شدت زخمی کرد و سیمرغ از چنگش فرار کرد. بعد از این پیروزی، اسفندیار از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و آن صحنه را ، شاد شدند و جشن گرفتند .
خداوند یار من است، از برف و سرما نمی ترسم
اسفندیار بازهم از گرگسار از اوضاع خوان بعدی پرسید. او گفت : فردا کار بزرگی پیش روست که در آن گرز و کمان به کارت نمی آید و آن اینکه برف زیادی می آید و تو و لشکرت را مدفون می کند. بهتراست که بازگردی.
از این سخن گرگسار ایرانیان ترسیدند و از اسفندیار خواستند تا برگردد اما او گفت : من ترسی ندارم شما از سخنان این ترک تیره روز ترسیده اید ؟ پس چرا به دنبال من می آیید ؟ اگر می خواهید برگردید. خداوند یار من است…
ایرانیان پوزش خواستند و وقتی هوا تاریک شد، به راه افتادند . هوا که روشن شد، به جای خوش آب و هوایی رسیدند و خیمه زدند . ناگهان تندبادی وزید و هوا تاریک شد و برف شدیدی بارید . سه روز و سه شب گذشت و هوا به شدت سرد بود . اسفندیار به پشوتن گفت : در این راه زور بی فایده است پس به درگاه خدا زاری کنید تا این بلا از سرمان رفع شود . پس چنین کردند و ناگاه باد خوشی وزید و هوا خوب شد . شب هنگام به راه افتادند ناگهان صدای رعد از آسمان برخاست. اسفندیار گفت : تو گفتی اینجا آب نیست، پس این صدای چیست ؟ او گفت : چهارپایان جز آب شور نمی یابند و یک چشمه آب زهرآگین هم هست انگار ما به خان هفتم رسیده ایم.
خیانت گرگسار و پنهان کردن خوان هفتم
وقتی پاسی از شب گذشت، صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد. پس اسفندیار گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟ گرگسار گفت : جز بند و ناراحتی از تو چیزی ندیدم ، چرا باید به تو کمک کنم ؟
اسفندیار خندید و گفت : به تو گفته بودم اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می کنم و پادشاهی توران را به تو می دهم، کافی نبود؟ گرگسار از شنیدن این حرف ها دوباره شاد شد. اسفندیار پرسید: چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت، اگر پای مرا باز کنی آب افسون می شود و راهت باز می گردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند و جشنی گرفتند. سپس اسفندیار گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را می گویم. سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشید خواهم کشت . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دو نیم شوی . اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دو نیم کرد و به دریا انداخت سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند .
در لباس بازرگانان
وقتی دژ بلند و استوار را دید، به فکر فرورفت. اسفندیار به سوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمی آید مگر اینکه چاره ای بیندیشیم . باید دست از جان بشوییم . تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ می روم .
پس در لباس بازرگان وارد دژ شد و با ارجاسب دیدار کرد و به ارجاسب گفت : هرچه از بارهای من می پسندی بگو تا برایت بیاورم . شاه شاد شد و خندید . اسفندیار خود را خراد معرفی کرد . شاه گفت : تو هر وقت خواستی می توانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند . سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت : پنج ماه است که در راهم .
ارجاسپ پرسید: از اسفندیار و گرگسار چه خبر داری ؟
او گفت : هرکسی چیزی می گوید . یکی می گوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی می گوید او از هفت خوان به جنگ شما می آید .
ارجاسپ خندید و گفت : امکان ندارد.
چند روزی اسفندیار در آنجا به تجارت مشغول بود . وقتی خورشید پایین آمد و مشتریان او تمام شدند، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او می خواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند. اسفندیار غرید که من فروشنده ام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم .
همای صدای او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که همای او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید…
اسفندیار انتقام می گیرد
اسفندیاربعد از این که خوب مواضع دشمن را بررسی کرد، به بهانه ی برگزاری مهمانی از دژ بیرون رفت ولباس رزم پوشید و وقتی همه غرق در شادی و مستی بودند به دژ حمله کرد. پسر ارجاسب که از حمله ی اسفندیار غافلگیر شده بود، به سوی دژ رفت و به پدر گفت : سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آنها اسفندیار است . ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که به سوی آنها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید.
اما اسفندیار همه لشکریان را شکست داد و به بالای سر تخت پادشاه رسید. وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد، با خنجر با اسفندیار جنگید . ارجاسپ زخم های زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا همنبردش نبود. سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آنها را روانه کرد و چند مرد را آنجا قرار داد و گفت : وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند، سر ارجاسپ را جلوی آنها بیندازید .
وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت : زنده باد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد .
ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند . گیرودار شدیدی در رزمگاه بوجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند . اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دو دستش را بست . لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند و شهر را به آتش کشیدند . بعد از پیروزی، اسفندیار نامه ای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت. پس از چندی پاسخ تشکر شاه آمد که از او می خواست تا به ایران برود .
اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنج های ارجاسپ را به سوی ایران برد . او به همراه دو فیل، کنیزکی چینی، خواهران خود و پنج تن از پوشیده رویانش و دو دختر و مادرش روانه بارگاه گشتاسپ شد .
وقتی اسفندیار به ایران رسید، گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در بر گرفتند و در ایران جشن به پا شد.
/انتهای متن/