داستان بلند/ مدافع عشق 13
علی اکبر ریحانه را از ترک موتور پیاده می کند. ریحانه عصبانی پیاده می شود و شروع می کند به دویدن. در حال گریه در کوچه ای خلوت دزدی کیفش را به زور از او می گیرد و دست ریحانه را با چاقویش زخمی می کند. ریحانه بر می گردد و درست سر کوچه خانه علی اکبر از حال می رود. علی اکبر او را می بیند…
دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. اشک هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود.
– ریحان! ریحا… ری…
و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی.
***
چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم:
– عزیزم! صدامو می شنوی؟
تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.
– ریحانه! مادر!
پس چیز نرم، همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم.
زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟چند بار پلک می زنم. نه! درست است. این تویی! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام!
“یعنی مرخص شدم!؟” صدایت می لرزد.
– می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟
نا باورانه نگاهت می کنم.
– هیچ وقت خودمو نمی بخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند.
– دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه دوستت دارم؟ آره! ریحان من دوستت دارم…
صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم.
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم.
چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟
چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق نگاهت لمس می کنم.
– چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که…
لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی.
– کاش می دونستم کی این کار رو کرده…
با صدای گرفته در گلو جواب می دهم.
– تو این کار رو کردی.
نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. بغض را در چشم هایت می بینم.
– کاش می شد جبران کنم.
– هنوز دیر نشده. عاشق شو.
با خودم می گویم: “من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، بسم الله”
گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟
***
بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟
لب هایش را تکان می دهد که: مادر شوهرته!
دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت!
بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود.
– این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟
– وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟
– ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو.
– کجا ان شاالله؟
– بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جایی، هوا بخوره. دیگه نمی دونه چقدر عروسش بی ذوقه.
– ای بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خُب هرکس یه جوره دیگه.
– آره یکی هم مثل تو دستشو بهونه می کنه می شینه رو مبل، هی بیسکویت می کنه تو چایی.
می خندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از آشپزخانه خارج می شوم و به سمت اتاقم می روم. به سختی حاضر می شوم و بهترین روسری ام را سر می کنم. حدود نیم ساعت می گذرد که زنگ در خانه مان به صدا درمی آید. از پنجره خم می شوم و بیرون را تماشا می کنم. تو پشت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمی دارم و از اتاقم بیرون می آیم. مادرم در را باز می کند و صدایتان را می شنوم.
– سلام علیکم. خوب هستید؟
– سلام عزیز مادر. بیا تو.
– نه دیگه. اگر حاضرید لطفاً بیاید که راه بیفتیم.
– من که حاضرم! منتظراین…
هنوز حرف مادرم تمام نشده که وارد راهرو می شوم و می پرم جلوی در.
نگاهم می کنی.
– سلام.
مثل خودت سرد جواب می دهم.
– سلام.
مادرم کمک می کند چادرم را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود.
“پس من و تو کجا بشینیم!؟” مادرت می خندد.
– شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید.
و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم:
– دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد.
همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی. فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم:
– دست منم بهتر شده.
– الحمدلله.
“چقدر یخ!”
سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی.
– حتماً باید این جوری بشینی؟
– مردا معمولاً بدشون نمیاد.
اخم می کنی و راه میفتی.
*
پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می کند و گرم صحبت با زهرا خانوم می شود.
– می بینم که آقای شما هم نیومدن، مثل آقای ما.
– آره. علی اصغر رو برده پیش یکی از همرزماش.
از جایم بلند می شوم و به فاطمه اشاره می کنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید.
– نظرت چیه بریم تاب بازی؟
– الآن؟ با چادر؟
– آره خُب. کسی نیست که.
مردد نگاهم می کند. دستش را با شیطنت می کشم و سمت زمین بازی می رویم. سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب می خوانی. اول من سوار تاب می شوم و زیر چشمی نگاهت می کنم. می خواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود. فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب کناری می شود و هر دو با هم مسابقه سرعت می گذاریم. کم کم صدای خنده هایمان بلند می شود. نگاهت می کنم از روی نیمکت بلند می شوی و عصبی به سمتمان می آیی.
– چه خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی!؟ آروم تربخندید.
فاطمه سریعاً تاب را نگه می دارد و شرم زده نگاهت می کند. اما من اهمیت نمی دهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بی اهمیت باشم.
– ریحانه با تو هم هستما. تاب رو نگه دار.
گوش نمی دهم و سرعتم را بیشتر می کنم.
– ریحان مجبورم نکن نگهت دارم.
– مگه می تونی؟
پوفی می کنی. آستین هایت را روی ساق دست هایت تا می زنی. این حرکت یعنی هشدار.
– نگهت دارم یا خودت میای پایین؟
– یه بار گفتم که نمی تونی…
– هنوز جمله ام کامل نشده که دستت را دراز می کنی ومچ پایم را می گیری. تاب شروع می کند به لرزیدن. تعادلم را از دست می دهم و جیغ می کشم.
– هیس!
عصبی پایم را می کشی و من با صورت توی بغلت پرت می شوم. دست باند پیچی شده ام بین من و تو می ماند و من از درد “آخ” بلندی می گویم. زهرا خانوم از دور بلند می گوید: خب مادر این کارا جاش تو خونه ست.
و با مادرم می خندند. تو خجالت زده خودت را عقب می کشی و در حالی که از خشم سرخ شده ای می گویی: شوخی این جوری نکن. هیچ وقت.
ادامه دارد…
/انتهای متن/