فروشنده های سوپر مترو-1
وارد مترو که می شوی، فکر می کنی وارد یک بازار واقعی شدی با اجناس جورواجور .بعد فکر می کنی: این همه فروشنده و این همه جنس در مترو چه کار می کند…
سرویس اجتماعی به دخت/
تصویر 1
زنی در مترو با ساکی در دست وکودکی در بغل که با صدایی واضح فریاد می زند:
ـ شال دارم. شال های رنگی.
کودک در آغوشش بی تابی می کند. زن ماسک بر صورت دارد. از تمام صورتش فقط چشمان خسته اش پیداست و چروکی بر پیشانی که نشان از رنج دارد. با این که ماسک زده، اما نگران نگاهی آشناست. نگاهی که او را در این وضعیت ببیند و بشناسد.
مترو می ایستد. زن ساکش را زیر چادر سیاهش پنهان می کند و نگاهش هراسان در پی مأموران ایستگاه می چرخد.
زنی زیر گوش دیگری می گوید:
ــ نگاهشون کن. این افراد کلاس مترو را پایین آورده اند. یک نفر خارجی بیاد تو متروی ما، پاک آبرومون می ره.
زن بغل دستی اش به تأیید سر تکان می دهد.
ــ هرچی جمع شون می کنن، باز سر و کله شون پیدا می شه.
زنی که از میله آویزان است، سرش را پیش می آورد:
ــ از قصد این بچه را با خودش آورده تا دل مردم را به رحم بیاره.
مترو حرکت می کند. زن ساک را پیش می کشد. زنی از انتهای راهرو راه می یابد و جلو می آید. شالها را نگاه می کند واز بین شان یکی را می پسندد و پولش را می پردازد. گرهی از چین های پیشانی زن باز می شود.
حالا می تواند در ایستگاه بعدی پیاده بشود و برای کودکش کیک بخرد. شاید اگر امروز چند شال دیگر هم بفروشد، بعد از ظهر بتواند به مرکز ترک اعتیاد برود و برای همسرش میوه ببرد.
تصویر 2
دختر کوله ای بر پشت دارد وجعبه ای پر از لوازم ریز و درشت. از مسواک گرفته تا دست بند و انگشتر.
نخستین روزی است که برای فروشندگی پا به مترو گذاشته است. چهرۀ نگرانش نشان از بی تجربگی دارد. یک بار دیگر حرف های صاحب اجناس را مرور می کند.
ــ اگر فروش خوبی داشته باشی، پورسانت بیشتری هم گیرت میاد. پورسانت بالا هم یعنی کار بیشتر و اجناس پرطرفدارتر. اما این سفته ها را می گیرم تا اگر به هردلیل جنس ها رو از دست دادی، من متضرر نشوم. این جا تهران است. چیزی که زیاد است مشتری، مخصوصاً تو مترو. مگه نمی گی دانشجویی و مشکل کرایه خونه داری. کسی هم که تو رو این جا نمی شناسه. پس بفرما.
دختر لب باز می کند تا اجناسش را معرفی کند اما ایستگاه است ومردم در حال سوار وپیاده شدن. کسی دستش را می گیرد و به سمت در مترو می کشد. نگاه می کند. مأموران انتظامی اند. او را به بیرون واگن می کشند. دختر شنیده بود اگر گیرمأمورها بیفتد، تمام اجناسش را از دست خواهد داد، حالا یک چیز دیگر هم به دغدغه اش اضافه می شود: تهیه پول این اجناس.
تصویر 3
دو ماه از مرگ عزیزش گذشته است، نان آور خانه اش. اقوام همه رفته اند. یک باره اطرافش خالی شده است. او مانده با دوفرزند کوچک و هزاران مخارج. همسرش کارگر روزمزد بوده است. نه بیمه ای ونه پس اندازی. تتمۀ پس اندازشان هم خرج کفن ودفن و مراسم عزاداری شده است.
تمام شب نخوابیده است. به فردا می اندیشد. فردایی که فرزندانش سهم مهمی در آن دارند. می داند نمی تواند حتی روی اقوام نزدیک هم حساب کند. همه مشکلات مالی خودشان را دارند. باید کاری کند. کاری که هم درآمد داشته باشد، هم کنار فرزندانش باشد. باید به تمام کارهایی که وارد است فکر کند. باید تمام جوانب را بسنجد. شاید بتواند در خانه آشپزخانه ای راه بیندازد و به شرکت ها و خانه ها سرویس دهی کند. این روزها همه غذای خانگی را می پسندند، اما یادش می افتد یکی از اقوام که سال پیش تصمیم به انجام چنین کاری گرفت، بهداشت فهمید و مانع کارش شد. می دانست در خانه اجازۀ چنین کاری را نخواهد داشت.
کاش آرایشگری می دانست، اما حتی پول نداشت دورۀ مقدماتی را هم بگذراند. یادش افتاد، زمانی خیاطی می کرد. لباس های ساده می دوخت. شروع خوبی بود. می توانست بروشور تبلیغاتی چاپ کند، آن هم با هزینه ای کم، بعد آن ها را داخل حیاط خانه ها بیندازد و مشتری جذب کند. بهترین راه هم گرفتن کارمزد کم بود. فقط دعا کرد برای این کار نیاز به مجوز نداشته باشد. فکر کرد بروشورها را به مترو ببرد بار پخش کردن…؟
ادامه دارد…
منیژه جانقلی/انتهای متن/