سرویس فرهنگی به دخت/
دیروز داشتم از سرکار بر می گشتم خونه، خیابونا شلوغ بود و ترافیک وحشتناک…
ترجیح دادم دو ایستگاه پیاده راه برم… داشتم از کنار پارک دانشجو رد می شدم که یهو دو تا دختر رو دیدم : یکیشون با کلی عروسکهای جورواجور و شکلاتهای مختلف با جعبه های زیبا وایستاده بود و یکیشون روی نیمکت سنگی پارک نشسته بود…
اولی با یه ذوق عجیبی که یه کمی هم دلهره چاشنی احساسش بود، به دوستش کادوهاشو نشون میداد که : اینو امیر بهم داده، این یکی رو از افشین گرفتم ،این یکی رو فکر کنم از علی گرفتم ، نه نه از حامد گرفتم ، این یکی رو نمی دونم… چشماشو تنگ کرد ، مثل اینکه داشت فکر می کرد، بعد یه دفعه داد زد و گفت : آهان، اینو از اون پسره که رفته بودیم کوه … از اون گرفتم … بعدش خندید و گفت : هنوز اسمشو نپرسیدم.
بعد به دوستش گفت: راستشو بخوای خودمم قاطی کردم که کدوم ماله کدومه. چون نمی خوام براشون کادو بخرم ، می خوام کادوی افشین رو بدم به علی ، کادو علی رو بدم به حامد… نکنه کادوی حامدو بدم به خودش!… بعد لباشو جمع کرد گفت: کاش توی گوشیم یادداشت میکردم …
بعد یکی از عروسکها رو برداشت و با ناراحتی بغلش کردو کنار دوستش نشست…
اینقدر حواسم به دختره بود که یادم رفت یه نگاهی به دوستش بندازم ببینم عکس العمل اون چی بود…
آره امروز ولنتاین بود ، خیلی ها مثل این دختر عشقهاشونو قاطی کردن… من فکر کردم راستی این عروسکها و شکلاتها چندتا دست چرخیده…!؟/انتهای متن/