داستان بلند/ مدافع عشق 9
علی اکبر به همراه خانواده اش به خواستگاری ریحانه می رود اما از ریحانه تقاضای ازدواج صوری می کند تا بتواند راهی جبهه جنگ بشود. ریحانه قبول می کند با این فکر که کم کم خودش را به علی اکبر نزدیک کند و در مجلس نامزدی همه سعیش را می کند برای این که او را عاشق خودش بکند و …
خم می شوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده، مقابل درب حوزه تان نگاه می کنم. دستی به روسری ام می کشم و دورش را با دقت صاف می کنم.
دسته گلی که برایت خریده ام را با ژست در دست می گیرم و منتظر، به کاپوت همان ماشین تکیه می دهم. آمده ام به دنبالت. درست مثل بچه مدرسه ای ها!
می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند، ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی، آن هم حسابی.
در باز می شود و طلاب یکی یکی بیرون می آیند.
می بینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت درحالی که یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و با خنده بیرون می آیی. یک قدم جلو می آیم و سعی می کنم هرطور شده مرا ببینی.
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت به من می خورد و رنگت به یک باره می پرد! یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت می گویی. یک دفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: آقا! آقا سید!
اعتنا نمی کنی و من سمج ترمی شوم.
– آقا سید! علی جان!
یک دفعه یکی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه می کند، درست خیره به چشمان من. به شانه ات می زند و با طعنه می گوید: آ سید جون! یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله می گویی. ازشان جدا می شوی و به سمتم می آیی.
دسته گل را طرفت می گیرم.
– به به! خسته نباشید آقا! می بینم که مسیرتونو با دیدن خانومتون کج می کنید!
– این چه کاریه دختر!؟
– دختر؟ منظورت همس…
بین حرفم می پری.
– آره. همسر! اما یادت نره، صوری! اومدی آبرومو ببری؟
– چه آبرویی؟ خُب چرا معرفیم نمی کنی؟
– چرا جار بزنم که زن گرفتم، در حالی که می دونم موندنی نیستم؟
بغض به گلویم می دود. نفس عمیقی می کشم.
– حالا که فعلاً نرفتی. از چی می ترسی؟ از زن صوریت؟
– نه نمی ترسم. به خدا نمی ترسم. فقط زشته. زشته این وسط با گل اومدی. اصلاً اینجا چی کار می کنی؟
– خُب اومدم دنبالت.
– مگه بچه دبستانی ام؟ اگر لازم بود، مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن.
از حرفت خنده ام می گیرد. چقدر با اخم، دوست داشتنی تر می شوی. حسابی حرصت گرفته.
– حالا گُل رو نمی گیری؟
– برای چی بگیرم؟
– چون نمی تونی بخوریش. باید بگیریش.
و پشت بندش باز هم می خندم.
– الله اکبرااا! قرار بود مانع نشی، یادته؟
– مگه جلوتو گرفتم؟
– مستقیم نه. اما..
همان دوستت که تو را متوجه من کرد، چند قدم بما نزدیک می شود و کمی آهسته می گوید: داداش چیزی شده؟… خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی درموهایت می بری.
– نه رضا. چیزی نشده. شما برید. منم الآن میام.
دوباره با عصبانیت نگاهم می کنی.
– برو خونه تا یه چیزی نشده.
پشتت را می کنی تا بروی، بازویت را می گیرم.
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش می شود. تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و تو بُهت زده برمی گردی و نگاهم می کنی. نگاهت سراسر سؤال است که: “چرا این کار رو کردی!؟ آبروم رفت.”
دوستانت نزدیک می آیند و کم کم، پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازویت را محکم گرفته ام. نگاهت می لرزد… ازاشک؟ نمی دانم. فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی. دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید می دیدند. لب هایت و پشت بندش صدایت می لرزد.
– چیزی نیست. خانوممه.
لبخند پیروزی روی لب هایم می نشیند. موفق شدم.
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود، جلو می پرد: چی داداش؟ کِی زن گرفتی که ما بی خبریم؟
کلافه سعی می کنی عادی به نظر بیایی و می گویی: بعداً شیرینی شو می دم.
یکی می پراند: اگه زنته، چرا در می ری!؟
عصبی دنبال صدا می گردی و جواب می دهی: چون حوزه حرمت داره. نمی تونم بچسبم به خانومم که!
این را می گویی و مُچ دستم را محکم در دستت می گیری و به دنبال خودت می کشی.
جمعیت را شکافی می دهی و تقریباً به حالت دو از حوزه دور می شوی و من هم به دنبالت…
نگاه های سنگین را خیره به خودمان، احساس می کنم. به یک کوچه می رسیم، می ایستی و مرا داخل آن هُل می دهی و سمتم می آیی. خشم از نگاهت می بارد. می ترسم و چند قدم به عقب بر می دارم.
– خوب شد؟ راحت شدی؟ ممنون ازدسته گلت. البته این نه!(به دسته گلم اشاره می کنی) اون دسته گلی رو میگم که به آب دادی.
– مگه چی کار کردم؟
– هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده، بروخونه.
به تمسخرمی خندم.
– هه. مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا می خوری. توقع این جواب را نداشتی.
– نه مهم نیست. هیچ وقت هم مهم نمیشه، هیچ وقت.
و به سرعت می دوی و از کوچه خارج می شوی.
دوستت دارم و تمام غرورم را خرج این رابطه می کنم. چون این احساس فرق دارد. بندی است که هر چه در آن بیشتر گره می خورم، آزاد تر می شوم. فقط نگرانم. نکند دیر شود. هشتاد و پنج روز بیشتر، فرصت برایم نمانده.
ادامه دارد…
/انتهای متن/