سرباز جنگ فرهنگی مدافع حرم را مسموم کردند
همسر شهید محمد پورهنگ تعریف می کند از داستان زندگی اش با محمد، از خواستگاری تا همراهی با همسر طلبه اش در سوریه با دو بچه کوچک تا شهادتی که با مسمومیت سرباز فرهنگی مدافع حرم اتفاق افتاد. شهید پورهنگ همان شهیدیست که شهید اربعینی در حله توران اسکندری برایش در فضای مجازی تلاشی
تاثیرگذاری فعالیتهای شهید مدافع حرم حجت الاسلام محمد پورهنگ در بین مردم باعث شده بود که دشمن به نحوی دیگر او را از ادامه راه باز دارد. ترور بیولوژیکی آن هم از راه «مسمومیت» گزینهی برای از میان برداشتن او بود.
ریحانه و فاطمه، فرزندان کوچولوی شهید که در یک سالگی پدر و مادر را در سفر سوریه همراهی کردند.
پدر که بار مسئولیت کار فرهنگی مردم سوریه و از طرفی حضور در میدان جهاد را بر دوش داشت، مهرش در دل مردم جا باز کرد. تاثیرگذاری فعالیتها در بین مردم باعث شده بود که دشمن به نحوی دیگر او را از ادامه راه باز دارد. ترور بیولوژیکی آن هم از راه «مسمومیت» گزینهی برای از میان برداشتن «محمد پورهنگ» بود. بعد از نوشیدن آب آلوده و سمی بود که طلبه روحانی محمد پورهنگ بعد از طی کردن چند ماه بیماری در 31 شهریورماه سال 95به شهادت رسید.و اکنون فاطمه و ریحانه برای دیدار پدر به قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) می روند.
ازدواجی به توصیه ائمه و سفارش برادر
21بهمن ماه سال 90 عقد کردیم و 17 ربیع الاول سال بعد ازدواج کردیم. محمد با دو تن از برادرانم دوست بود. قبل از ازدواج خودم او را ندیده بودم ولی اسمش را در خانه میشنیدم. یکی از خواهرانش را هم دیده بودم. موضوع ازدواج مطرح شده بود اما جدی نبود. خود محمد اعتقاد داشت هر کاری زمان خاص خودش را میطلبد، حتی برای شهادت هم معتقد بود باید زمان مناسبش فرا برسد.
ما 10 سال فاصله سنی داشتیم و به همین دلیل تمایلی به این ازدواج نداشتم. فکرم این بود که برای ازدواج نباید فاصله سنی زیاد باشد. محمد اولین در سفرش به کربلا، به حضرت عباس(ع) متوسل میشود، تا با کسی که مورد تائید ائمه است ازدواج کند. خودش تعریف کرد که در حرم حضرت عباس(ع) هیچ دعای دنیایی به ذهنش نرسید، فقط به دلش افتاده بود که برای ازدواجش دعا کند.
ظاهرا در همان وقتی که محمد در حال دعا کردن بوده، برادرم به من زنگ زد و به من که در هیئت بودم، گفت برای آخرین بار فکر کن و تصمیمت را بگیر. چون محمد دوست من است و شناخت کاملی از او دارم. می دانم که روحیات شما مشابه یکدیگر است و او ملاکهایی را که تو دوست داری دارد. همین شد که قبول کردم برای صحبت کردن، بیایند.
با 14 سکه مهریه نشانه گذاشته بود
محمد می گفت که برای دعایش چند نشانه گذاشته بود. خودش معتقد بود که دعاهایش خیلی کامل و سریع مستجاب میشود. برای همین همیشه نشانه میگذاشت که بداند این دعا براورده شده است یا خیر. از حضرت عباس خواسته بود همسری قسمتش کند که خودش از صورتش خوشش بیاید و حضرت عباس(ع) از سیرتش. یک نماز به حضرت زهرا(س) هدیه کرده و خوانده بود. همیشه برای انجام کارهای بزرگ، دو رکعت نماز به حضرت زهرا(س) هدیه میکرد. برای ازدواج مان هم نشانه گذاشته بود که اگر من همان مورد مد نظر ائمه هستم، مهریهای که عنوان میکنم بیشتر از 14 سکه نباشد.
تا قبل از اینکه بحث مهریه پیش آید، با کسی درباره مقدار مهریه صحبت نکرده بودم. عرف خانواده و خواهرهای دیگر که ازدواج کرده بودند، مهریهی 114 سکه بود اما خود به 14 سکه تمایل داشتم تا برای خواندن خطبه عقد به محضر آقا برویم. با اینکه احتمال میدادم این اتفاق نیافتد ولی از این حربه برای داشتن مهریه 14 سکهای استفاده کردم.
وقتی موضوع مهریه را مطرح کردم دیدم حالش دگرگون شد. بعدها به من گفت برای مهریه نشانه گذاشته بود که بداند من فرد مورد تائید ائمه هستم یا نه.
فکر می کردم دو دنیای متفاوت داریم
تا محمد را ندیده بودم تصور میکردم 10 سال فاصله سنی یعنی دو طرز فکر و دنیای مختلف و شاید تفاهم لازمه زندگی مشترک با این اختلاف سنی به وجود نیاید، ولی زمانی که با هم صحبت کردیم فهمیدم اینطور نیست. بعدها به شوخی میگفتم کلا خانمها از نظر فکری شش سال از آقایان جلوتر هستند، ولی تا 20 سال اختلاف سنی هم مشکلی ایجاد نمیکند.
به واسطه دانشگاهی که در آن درس میخواندم و دوستانم موارد زیادی برای ازدواج معرفی میشد. رفت و آمد خواستگارها به خانه ما زیاد بود، ولی من کسی را که کامل باشد، قبل از محمد ندیده بودم. شاید از نظر مادی و ظاهری افراد ایدهآلی برای خواستگاری آمده بودند ولی این مسائل برایم مهم نبود. آنچه برایم اهمیت داشت یکی ایمان و دیگر قدرت تحلیل فرد بود، چون دیده بودم کسانی را که در خصوص مسائل روز و موضوعات سیاسی منفعل عمل میکردند.
در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می فروشم
از آنجا که محمد یک طلبه بود، انتظار داشتم که او زندگی متفاوتی داشته باشد. در صحبتهای خواستگاری گفت برای ادامه راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم میفروشم.
وقتی خواستگاری من آمد، درسش تمام نشده بود و جایی هم مشغول به کار نبود. در آن شرایط شاید از نظر مالی امکانات لازم برای شروع یک زندگی جدید را نداشت اما من همه این شرایط را پذیرفتم. در تمام مدت آشنایی درباره مسائل مالی هیچ صحبتی نکردیم و فرصتش هم پیش نیامد چون برای هردوی مان مسئله دیگری مهم بود.
هر دو دنبال سوریه رفتن بودیم
بعد از ازدواج من تا جایی که توانستم با محمد همراه شدم. قبل از اینکه به سوریه برود شغل خوبی پیدا کرده بود و درآمد خوبی داشت. من هم به صورت پاره وقت در دانشگاه تدریس میکردم. بحث سوریه که پیش آمد، تمایل داشتم که همراهش بروم ولی بچهها کوچک بودند و شرایطش پیش نیامد و مجبور شدیم بمانیم ولی دو ماه آخر حضورش در سوریه من و بچه ها در کنارش بودیم.
اصلا از اول ازدواج مان هم من و هم محمد میل زیادی برای رفتن به سوریه داشتیم. قرار شد من کار تدریس را در سوریه دنبال کنم و به بچههای سوری قرآن و زبان و انگلیسی یاد بدهم.
نیازمندان را به زیارت می فرستاد
محمدپورهنگ عشق عجیبی به زیارت امام حسین(ع) و مشهدالرضا(ع) داشت و اگر میدید کسی از صمیم قلب آرزوی زیارت دارد، حتی با هزینه خودش او را به مشهد و کربلا میفرستاد. البته او هیچوقت فرصت شرکت در پیادهروی اربعین را از دست نمیدادولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب الزیاره باشند.
مسجد پناهگاه توابین است
محمد با این که روحانی بود، زیاد اهل منبر رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر میرفت که از نظر اعتقادی، زمینه داشتند. او برای ارشاد و اصلاح افراد روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را پیدا میکرد. وقتی می دید که ما می خواهیم از رفت وآمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی نداشتند، به بسیج و مسجد محله جلوگیری کنیم، ما را سرزنش میکرد و میگفت مسجد جای این آدمهاست. خدا در توبه را به روی همه باز گذاشته است.
پشت میزنشین نبود
محمد پورهنگ، نماینده ولی فقیه در قرارگاه سازندگی خاتمالانبیا(ص) بود. اما از روحانیانی نبود که توی اتاق و پشت میز بنشیند و بسیاری اوقات به طرحهای ساختمانی قرارگاه سرکشی می کرد. شهید پورهنگ با کارگر و مهندس و معمار دوست بود و آنقدر مورد محبت و اعتماد اعضای قرارگاه بود که آنها مشکلات و اسرار شخصیشان را با او در میان میگذاشتند.
یکی از زنان سوریه شیعه شد
جنگ سوریه جنگی متفاوتی است. شناخت خودی و غیر خودی کار آسانی نیست. افرادی چون محمد پورهنگ که حجم کاریش بالا بود، برای چند روز مرخصی باید از مدتها قبل برنامه ریزی میکردند تا مسئولیت را به فرد دیگری محول کند، مخص.صا او هم مستشار نظامی بود و هم کار فرهنگی میکرد.
اثرگذاری فعالیتهای همسرم باعث علاقه مندی مردم سوری به تشیع شده بود که این محبوبیت یکی از دلایل مسمومیت او شد. یکی از خانمهای سوری با دیدن فعالیتها و منش محمد بود که شیعه شد و این زنگ خطری برای دشمنان بود که اگر نمی توانند محمد را در میدان جنگ به شهادت برسانند با نقشه از بین ببرند. از این رو نوع شهادت محمد پورهنگ با دیگر شهدای ما در سوریه فرق داشت.
مسمومیت عزیز نام آشنای مردم سوریه
روز حادثه وقتی به خانه آمد حالت بیحسی و کسلی داشت. گفت یک لیوان آب خوردم که مزه عجیبی داشت، وقتی خوردم حالم عوض شد. من فکر کردم چون آب شرب منطقه از آب شست و شو جداست، ممکن است آب کثیف خورده است. من گمان میکردم که یک مسمومیت ساده است. پزشک معالج نیز یک داروی مختصری داد. هرچه می گذشت علائم بیماری افزایش مییافت. یک روز تهوع، بیاشتهایی و تب و لرز شدید شروع شد. خودش به شهر دیگری رفت و بستری شد. در مدتی که سوریه بودیم مدام در حال رفت و آمد به بیمارستان بود.
وقتی مطلع شد فردی که آب را پخش کرده ناپدید شده این شک به یقین تبدیل شد که قصد مسموم کردن او را داشته اند، چون چند نفر دیگر هم حالت مسمومیت داشتند ولی سرعت پیشروی سم در بدن او بیشتر بود و فرصت درمان پیش نیامد.
اثر سم 40 روزه در بدن محمد خودش را نشان داد. علت اینکه با وجود مسئولیتهایی که داشت با این که دوره کاری اش هم تمام نشده بود، اجازه دادند به ایران برگردیم چون مسمومیتش تائید شد. دستنوشتهای از خودش به جای مانده که شرح حادثه را نوشتهاند.
تقدیر وزیر فرهنگ سوریه
کارها و شخصیت حاج محمد، محبت مردم جنگ زده سوریه را جلب میکرد.
برنامههای فرهنگی او آنقدر مورد توجه مسئولان این کشور قرار گرفت که وزیر فرهنگ سوریه از حاج محمد تقدیر کرد و از او خواست این برنامهها را در شهرهای دیگر سوریه هم اجرا کند.
رویای صادقه ای که به وقوع پیوست
در همان زمانی که درباره ازدواج صحبت میکردیم، یک بار به من گفت خواب شهادت را دیدهام. خوابهای شهید شبیه رویای صادقه بود. حتی قبل از به دنیا آمدن بچهها خواب دیده بود دختر دوقلو دارد. در رابطه با شهادتش هم گفت:
«میدانم در چهل سالگی در تهران شهید می شوم.»
انتظار شهادتش را داشتم ولی با توجه به صحبتهایی که کرده بود فکر می کردم الان این اتفاق نمیافتد، مخصوصا که خیلی دوست داشت در سوریه جانباز شود و بعد به شهادت برسد.
خیلی نگران بود که این جنگ تمام شود و بی نصیب بماند.
تعریف میکرد در یکی از درگیریها نارنجک کنار پایش عمل نکرده و بارها در معرض شهادت قرار گرفته ولی این اتفاق نیفتاده و از این بابت که بابی باز شده و ممکن است تا چند سال دیگر بسته شود، دلشوره داشت.
وقتی حالش بد شد به من گفت حسی دارم که میگوید به چهل سالگی نمیرسم، خیلی دعا کرد که از بستر بیماری بلند شود و برود سوریه تا اگر قرار بر شهادت است، بر اثر تیر مستقیم به شهادت برسد و میگفت دعا کردم تا پایان خوابی که دیدهام عوض شود ولی وقتی به تهران برگشت روز به روز اوضاع جسمی اش وخیمتر شد، اطرافیان هم خوابهایی میدیدند که احساس کردم رویای صادقه ای که قبلا از آن صحبت میکرد، در حال وقوع است.
نتوانستم برای شفایش دعا کنم
زمان برگشت از سوریه در ساعات آخر حضورمان در این کشور چون وی در بیمارستان بود، به من گفت که همراه با فرزندان مان به حرم حضرت زینب(س) بروم. در حرم هر کار کردم تا برای شفایش دعا کنم نتوانستم. تنها از خانم خواستم خانواده ما را قبول کند و هرچه خیر و صلاح است پیش بیایید.
از چند روز قبل شهادت خیلی حالش بد شد. حالت چهرهاش عوض شده بود. یک عارضه چشمی داشت که وقتی سرما میخورد، چشمهایش التهاب پیدا میکرد و قرمز می شد. سم که وارد بدنش شد تمام بیماریهای نهفته بدنش را فعال کرد. در سوریه وضع چشمش بدتر شد ولی در ایران بهتر شده بود. یک روز قبل شهادت به ایشان گفتم خدا را شکر حال تان بهتر است، خودش چیزی نمیگفت و تنها به گفتن الحمدلله بسنده میکرد.
برای شهادت منتظر رضایت من بود
آخرین بار که با یکدیگر ملاقات داشتیم، گویی میخواست چیزی بگوید، اتاق که خالی شد با گریه خواست دعا کنم تا در بستر بیماری از دنیا نرود و شهید شود. احساس کردم در آن لحظه منتظر است که من رضایت دهم، چند ثانیه نشد که من از ته دل دعا کردم آنچه لیاقتش است به او بدهند.
یکی از دوستان سوال کرد که چطور توانستی چنین دعایی کنی. واقعیت آن است در این مرحله به آنچه طرف مقابلت میخواهد راضی میشوی. احساس کردم اگر شهادت نصیبش نشود، یک عمر حسرت میخورد.
حتی برای سوریه رفتنش با اینکه گفته بود ممکن است مشکلات بسیاری پیش بیاید ولی من قبول کردم، برود. خودش میگفت بعد از اینکه به سوریه می روم ممکن است نتوانم تا مدتی شاغل باشم، ولی وقتی دیدم بیتاب است و احساس تکلیف میکند، گفتم برو و تمام تلاشت را انجام بده، اگر دیدی کاری از دستت برنمی آید برگرد.
زمانی که قرار شد به سوریه برود مدتی بود در محلی شاغل شده بود، جای آرام و خوبی بود اما وقتی سخنرانی مقام معظم رهبری را که فرمودند اگر مدافعان حرم نمی رفتند، باید در همدان و کرمانشاه میجنگیدیم شنید، دیگر نتوانست ماندن را تحمل کنند. گفت الان برای رفتن احساس تکلیف میکنم. یکی از آشنایان گفت هنوز که مرجع تقلیدتان حضور در سوریه را تکلیف ندانستند، برای چه میروید. ایشان هم در جواب گفته بود:
“هنر آن است آدم حرف دل رهبرش را بفهمد، وگرنه عمل به حرفی که از زبان خارج شود لطفی ندارد و دیگر واجب است.”
منبع: شاهد/انتهای متن/