داستان/ دندان لق
سمیه سلطان پور نوشتن را از سال 1390 با کلاس های داستان نویسی دفتر تبلیغات قم آغاز کرد. از ایشان تا به حال از مقالات و داستان های زیادی در مجلات چاپ شده است.
سمیه سلطان پور/
زن دست دختر بچه را کشید و او را به سمت در خروجی آپارتمان کِشان کِشان برد. دخترک همانطور که سعی می کرد با قدم های بلند و سریعِ مادر هماهنگ شود، رو به پسر بچه ای که کنار پله های آپارتمان ایستاده بود کرد و با صدای بلند گفت:
“امیر! وقتی برگشتم بازم ترک دوچرخه ات سوارم می کنی؟ “
امیر که از نگاه غضب آلود مادر دخترک خودش را جمع و جور کرده بود و سعی می کرد نگاهش به سمت بالا و صورت خانم همسایه نرود، چشم در چشم دخترک لبخندی زد و سری به نشانه ی تایید، تکان داد.
زن دختر را به درون ماشین هُل داد و درِ عقب ماشین را با غیض بست. عصبانی کنار همسرش نشست.
– اگه بچه عقل داشت که دیگه بهش بچه نمی گفتن. آخه دختر نگاه کن چه بلایی سرت آورده؛ بازم بر می گردی و به پسره میگی که سواردوچرخه ات می کنه!؟
پدر از آینه دخترش را نگاه کرد. چشمان دختر به در آپارتمان بود تا مثل همیشه برای امیر دست تکان دهد. امیر این بار از ترس اخم های مادر دخترک و فریاد “برگرد توی خونه” ی مادر خودش، نتوانست دَم در بیاید.
مرد نگاهی به زنش انداخت. دست مشت شده ی زن را در دستش گرفت تا آرامش کند. زن برگشت و نگاهی به چهره خندان مرد انداخت. برعکس تصور مرد؛ که با خودش فکر کرده بود این برخورد او باعث آرامش زنش می شود، چهره زن برافروخته تر شد.
مرد از تغییر غیر قابل پیش بینی زن یکه خورد و دستش را کشید و ماشین را روشن کرد.
– باید همون دیشب که ملیحه خانم با خونسردی تمام برگشت و گفت:
” بچه اند دیگه، بازی می کردن” داد و بیداد راه می انداختی. آخه مرد نگاه کن صورت بچه رو به چه وضعی در آورده. اگر جای زخم روی لبش بمونه می خوای چه خاکی توی سرت بریزی؟ میشه یه عیب روی صورت دخترت. می فهمی؟
مرد چیزی نگفت. در واقع چیزی برای گفتن پیدا نمی کرد. همان دیروز غروب وقتی امیر، مریم را با صورتی خونی و پر از اشک آورد دم در و با ترس و لرز ماجرا را تعریف کرد در حالی که مادر دخترک داشت با آه و ناله صورت دخترک را می شست، نمی دانست چطور جواب زنش را بدهد. زن پسرک را برای بی ملاحظگی اش دعوا کرده بود و پسرک با سری پایین فقط عذرخواهی کرده بود. در آخر هم پرسیده بود ” صورتش مثل اولش میشه؟”. مرد با لبخند دستی به سرش کشیده بود و او را مطمئن کرده بود که همه چیز مثل اولش می شود.
وقتی خون ریزی دهان دخترک بند آمده بود و یکی از دندانهای شیری اش به خاطر ضربه ای که دیده بود در دهانش لق می خورد، دخترک با تمام دردی که داشت التماس می کرد تا پایین برود و دندان لقش را به امیر نشان دهد. پدر هنوز نمی دانست چطور با زنش صحبت کند تا آرامش کند.
به اصرار زن، هر دو به طبقه پایین رفتند تا از امیر گله و شکایت کنند و در واقع همسایه های پایین را شرمنده کنند. به اعتقاد همسرش وظیفه آنها بود تا بیایند بالا و از آنها بابت این اتفاق هولناک عذرخواهی کنند.
جلوی در خانه ی احمد آقا، مرد نمی دانست چه بگوید. وقتی ملیحه خانم در را باز کرد، زن مهلت سلام کردن به زن را نداد. با داد و بیداد و بعد هم با آه و ناله بریدگی گوشه لب دخترک را آنقدر عمیق و غیر قابل ترمیم نشان داد که دیگر جایی برای صحبت و حتی سلام علیک برای مرد و احمد آقا نگذاشت. ملیحه خانم هر کاری کرد تا فاجعه ی اتفاق افتاده را به یک بازی بچگانه تبدیل کند، موفق نشد.
– مرد تو چرا اینقدر بی خیالی؟! زدن دخترت رو ناقص کردن. اینو میفهمی؟
صدای زن که حالا به خاطر بی توجهی مرد به حرفهایش، بلندتر شده بود توجه پدر و دخترک را به سمت مادر کشاند. مرد قبل از برگرداندن صورتش به سمت زن از آینه نگاهی به صورت دخترش انداخت.
– چی بگم؟ تو که هر چی بود گفتی، هرچی داد و بی داد نیاز بود راه انداختی، من دیگه باید چه کار می کردم و چی می گفتم؟ الآن هم که داریم می ریم دکتر تا خیال تو راحت بشه.
– خیال من؟ یعنی تو اصلاً نگران نیستی که این پارگی جاش روی لب مریم بمونه؟
– عطیه جان؛ مگه خودت بچه نبودی؟ خودت اصلاً زمین نخوردی؟ لب و دهنت خون نیومده؟ الآن چیزی پیداست؟
زن همینطور که خودش را آماده می کرد تا جواب مرد را بدهد، سایه بان را پایین آورد و صورتش را در آینه کوچک روبه رویش ورانداز کرد.
– نه زمین نخوردم. لب و دهنم خون نیومد. برای همینه که لب و دهنم اینقدر خوش ترکیبه. آدم باید مواظب دختر بچه باشه. فردا پس فردا عیبی ایرادی روی صورت بچه پیدا بشه، هزار و یکی حرف و حدیث براش درست می کنن.
– عزیز من این چه حرفیه؟ آدمی که بخواد حرف و حدیث درست کنه، درست میکنه، نیازی به نماد و نشونه نداره.
– اَه تو مردی، چه می فهمی که من چی میگم.
مرد که کم کم داشت کنترل اعصابش را از دست می داد کمی صدایش را بلند کرد.
– یعنی چی؟ مگه نمیگی فردا یکی میاد و عیب و ایراد روی دخترت میزاره؟ خب منم میگم نمیاد.
زن به هیچ عنوان حواسش به تغییر تُن صدای مرد نبود. با همان لحن حق به جانب ادامه داد:
“تو چی می دونی؟! تو که قرار نیست عیب و ایراد بزاری. یکی مثل مادر و خواهر پسره پا میشن میان روی دختر مردم عیب و ایراد میزارن.”
مرد چشم هایش را بست. یک نفس عمیقی کشید و کمی روی فرمان خم شد. به جلو نگاهی انداخت. به هیچ عنوان دلش نمی خواست وارد این بحث شود. بحثی که انتهایش دعوا و مرافع بود و شنیدن انواع و اقسام واقعیت ها و توهم ها درباره مادر و خواهرش و عذر خواهی آخر خودش بابت همه ی کارهای انجام شده و انجام نشده ی آنها.
صدای نازک و آرام دخترک در گوش چپش پچ پچ وار وارد شد: بابایی؛ آقای دکتر می خواد منو آمپول بزنه؟
پدر دستش را به پشت سرش برد تا صورت کوچک دخترک را لمس کند.
– نه بابایی. فقط می خواد زخم لبتو معاینه کنه. همین.
/انتهای متن/