کشته شدن در راه خدا عادت ماست
در مجلسی که ابن زیاد برای نمایش اسیران بر پا کرده بود، حضرت زینب (س) غوغا به پا کرد. ابن زیاد که خود را در مقابل زینب (س) مغلوب و خوار دید به سمت علی ابن حسین (ع) رفت…
فریبا انیسی/
ابن زياد برای اینکه شکستش را در مقابل یک زن پنهان کند خنديد، ناگهان چشمانش به يک مرد افتاد که در ميان جمع زنان و کودکان بي حال تکيه داده بود. ناگهان ايستاد و پرسید:
_ او کيست؟
صدای ابن زياد بود که فضا را پر کرد.
_علی پسر حسين است.
شهادت مايه ی سربلندی ماست
ابن زیاد با تمسخر گفت:”مگر علی پسر حسين را خدا نکشت؟”
علی بن الحسین(ع) گفت: “برادری داشتم که نامش علی بن الحسين بود، مردم او را کشتند”
_ “بلکه خدا او را کشت”
_ امام در جواب ابن زیاد، سوره ی زمر آيه 42 را خواند: (وقت مرگ خداوند هر جانی را قبضه می کند و می ميراند. )
ابن زياد عصبانی شد و گفت:
_هنوز جرأت جواب دادن داری؟ اين را ببريد و گردن او را بزنيد.
زينب (س) بلند شد و فرمود: ای پسر زياد تو که برای من کسی را باقی نگذاشته ای. اگر تصميم به کشتن اين يکی هم داری، مرا هم بکش.
علی نگاهی به عمه کرد، خواهر پدر چون شير مواظب فرزندان برادر بود. گفت:
” عمه جان آرام باش تا من با او سخن بگويم…” (رو به ابن زياد کرد ):
” ای پسر زياد مرا با مرگ می ترسانی، مگر نمی دانی که کشته شدن در راه خدا عادت ماست و شهادت مايه ی سربلندی ما؟”
توهین به سر امام حسین(ع)
ابن زياد با زينب (س) و علی (ع) گفتگو مي كرد و هر لحظه خشمگين تر مي شد. سر مقدس اباعبدالله (ع) وارد كاخ شد. ولوله اي در ميان اهل حرم افتاد… ابن زياد بي شرمانه با سر مقدس اباعبدالله (ع) گفتگو مي كرد:
_”چه خوش دندانی است حسين!”
چوب به سر و روی دهان اباعبدالله می خورد. خدايا چه بي شرمی. رباب طاقت از كف داد. قلبش فشرده شد، جلو رفت. سر مقدس را برداشت و بر دامن گذاشت. بوسيد و گفت:
واحسينـاه، زيـادش نبـرم هرگـز مـن كه بر او دشمن بي اصل چه سان نيزه كشيد
كربلا روي زمينش تن بي سر انداخت كربلا تر نكنـد دشت تـرا رب حميـد
مجلس آرام شد، اشك ها بي صدا بر گونه ها مي لغزيد. عشق رباب، در دست رباب. کاش گلاب داشت يا حتی آبی که خاک صورتش را پاک کند… “وای حسين” … سر ابا عبدالله در دامن رباب می خنديد.
صداي نعره ی ابن زياد كاخ را لرزاند:
” آن ها را در كوچه ها بگردانيد… از کاخ ابن زياد که بيرون آمدند هنوز دلهايشان پر از غم و چشم هايشان پر از اشک بود، آن ها را به خانه ای جنب مسجد اعظم بردند. صف سربازان مواظب هر کدام از آن ها بود. زنان کوفه شيون کنان کنار درب قصر ايستاده بودند. آن ها را که ديدند به راه افتادند. چه جماعت غريبی. هنوز هم گريه می کردند… زينب (س) فرمود:
” زنان عرب حق ندارند به ديدار ما بيايند تنها کنيز امّ ولد حق دارد بيايد که مانند ما طعم اسارت را چشيده است”
صدای تکبیر نیامد
خورشيد از شرم قدرت نگاه نداشت، قرمزی به خون نشسته اش آتش درونی اش را نشان مي داد. جارچی ها ميان مردم جار می زدند که مردم به مسجد بيايند… ابن زياد بالای منبر رفت، صدای او به گوش اسيران می رسيد: حمد و سپاس خدايی را که حق و اهل حق را پيروز کرد و خليفه و پيروانش را ياری فرمود و دروغ گو، فرزند دروغ گو را کشت.
همهمه بلند شد… آن ها را به زور از مسجد بیرون راندند. گريه های شبانه آن ها قطع نمی شد. هر بار خبر جديدی از کوفه می رسيد، سر گشته و سر در گم می شدند، در خانه ای که ديوارهای بلندی به اندازه ی آسمان داشت. از آن جا فقط رگه های نور که به درون می تابيد روز و شب را نشان می داد. زن و کودک بدون بستر، بدون بالش، بدون تن پوش و مردی بيمار… اخبار می رسید، بی نشانی از قاصد و پیک.
تنها صدای سربازها بود و هياهوی گم شده ی ناله ای در دشت، يک روز سنگی به داخل خانه آمد که نوشته ای بر آن بسته بودند:
“ابن زياد درباره ی شما نامه ای به يزيد نوشته است. پيک او در فلان روز برمی گردد، اگر در آن روز صدای تکبير شنيديد يعنی همه ی شما کشته خواهيد شد و باید وصیت کنید و اگر صدای تکبير نيامد در امانيد انشاء الله.”
روز رسیدن نامه فرا رسید… پیک آمد ولی صدای تکبير نيامد…
/انتهای متن/