داستان بلند / مدافع عشق 3
در قسمت قبل، داستان تا آنجا پیش رفته بود که ریحانه دختر عکاس داستان ما، به خاطر رفتن به سفر راهیان نور، حاضر شد چادر سرش کند و راهی شود…
نگاهت می کنم. پیراهن سفید با چاپ چهره ی شهید همت به تن داری. زنجیر و پلاک، سربند یا زهرا و یک تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دورمُچ دستت. چقدرساده ای! و من به تازگی سادگی را دوست دارم.
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی به محل حرکت کاروان برویم. فاطمه سادات گفته بود: ممکنه راه رو بلد نباشی. بیا با هم بریم.
و حالا اینجا ایستاده ام. کنار حوض آبی حیاط کوچکتان. تو پشت به من ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه می کنم. چادر به من می آید. این را دیشب پدرم وقتی فهمید چه تصمیمی گرفته ام به من گفت.
صدای فاطمه رشته افکارم را پاره می کند.
– ریحانه! ریحان! الو.
نگاهش می کنم.
– کجایی؟
– همین جا.
به چفیه و سر بندش اشاره می کنم و می گویم: چه خوشتیپ کردی!
– خُب تو هم میووردی و می نداختی دور گردنت.
با دلخوری لب هایم را کج می کنم و می گویم: ای بدجنس! من که نداشتم. دیگه چفیه نداری؟
مکث می کند.
– اممم نه! همین یدونه است!
تا می آیم دوباره غر بزنم صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم.
– فاطمه سادات!
– بله داداش.
– بیا اینجا.
فاطمه، ببخشیدِ کوتاهی می گوید و با چند قدم بلند به سمت تو می دود.
تو به خاطر قد بلندت مجبور می شوی سر خَم کنی. در گوش خواهرت چیزی می گویی و بلافاصله چفیه ات را از ساک دستی ات بیرون می کشی و به دستش می دهی. فاطمه لبخندی از رضایت می زند و به سمتم می آید.
– بیا عزیزم.
چفیه را دور گردنم می اندازد. متعجب نگاهش می کنم.
– این چیه؟
– روسریه! مگه معلوم نیست؟
– هِرهِر. جدی پرسیدم؟ مگه برای علی آقا نیست!؟
– چرا! اما می گه فعلاً نمی خواد خودش بندازه.
یک چیز در دلم فرو می ریزد، زیرچشمی نگاهت می کنم، مشغول چک کردن وسایل هستی.
– ازشون خیلی تشکر کن.
– باشه خانوم تعارفی.
و بعد با صدای بلند می گوید:علی اکبر! ریحانه می گه خیلی باحالی.
و تو لبخند می زنی. میدانی این حرف من نیست. با این حال سرکج می کنی وجواب می دهی: خواهش می کنم!
احساس آرامش می کنم. درست روی شانه هایم. نمی دانم ازچیست؟ از چفیه است یا تو!
***
دشت عباس اعلام می شود که می توانیم کمی استراحت کنیم. نگاهم را به زیر می گیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار می کنم.
کلافه، چادر خاکی ام را از زیر پا جمع می کنم و نگاهی به فاطمه می اندازم.
– بطری آب رو بده. خفه شدم از گرما.
– کمه، خودم لازمش دارم.
– بابا دارم می پزم.
– خُب بپز. می خوااااامش.
– چی کارش داری؟
بی هیچ جوابی فقط لبخند می زند.
تو از دوستانت جدا می شوی و به سمت ما می آیی.
– فاطمه سادات!
– جانم داداش؟
– آب رو می دی؟
بطری را می دهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای می نشینی. آستین هایت را بالا می زنی و همان طور که زیر لب ذکر می گویی، وضو می گیری. نگاهت می چرخد و درست روی من می ایستد. خون به زیر پوست صورتم می دود و گُر می گیرم.
– ریحانه! داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره.
پس به چفیه ات نگاه کردی، نه به من. چفیه را دستش می دهم و او هم به دست تو می دهد. آن را روی خاک می اندازی. مهر و همان تسبیح سبز شفاف را رویش می گذاری. اقامه می بندی و دوکلمه می گویی که قلب مرا در دست می گیرد و از جا می کند.
– الله اکبر.
بی اراده مقابلت به تماشا می نشینم. گرما و تشنگـی از یادم می رود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب می کند چیست؟
نمازت که تمام می شود، سجده می کنی. کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه ی مهر را رها می کند با نگاهت، فاطمه را صدا می زنی.
او هم دست مرا می کشد، کنار تو، درست در یک قدمی ات می نشینیم. کتابچه کوچکی را بر می داری و باحالی عجیب، شروع به خواندن می کنی.
– السلام علیک یا ابا عبدالله.
زیارت عاشورا می خوانی. چقدر صوتت دلنشین است.
در همان حال اشک از گوشه ی چشمانت می غلتد.
فاطمه بعد از آن گفت: همیشه بعد از نماز صدام میکنه تا با هم زیارت عاشورا بخونیم.
چقدر حالت را، این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب است که هر کارت بوی خدا می دهد! حتی لبخندت.
ادامه دارد…
/انتهای متن/