سرباز جنگ نرم که مدافع حرم شد
از حرف های از دل برآمده ی مادر شهید محمد بلباسی مدافع حرم مازندرانی گفتیم. حالا در باره ی محمد حرف های صمیمی همسرش را می خوانیم؛ او که همین روزهای اخیر فرزند چهارمش هم به دنیا آمد؛ دختری که به نام نامی بانویی که پدر در دفاع از حریمش جان فدا کرد، “زینب” نام گرفت.
محبوبه متولد اسفند 1365 است و هنوز وارد دهه سوم زندگیاش نشده است، تحصیلاتش دیپلم است اما طراحی هم می کند. 15 ساله بود که با شهید محمد بلباسی عقد کرد و سال 82 هم رفتند زیر یک سقف.
همه ی دغدغه اش کار فرهنگی بود
واقعا برای اسلام دغدغه داشت، کار فرهنگی می کرد و می گفت:
جنگ نرم یعنی همین!وقتی حضرت آقا میگن جنگ نرم مگه شوخی دارن!؟ وقتی میگن ما هنوز توی جنگ هستیم، مگه شوخی می کنن؟
محمد معتقد بود ما واقعا تو جنگ هستیم.
همیشه در اهمیت این کارها می گفت: اگر من نباشم، اگر بقیه نباشن،کی باید به داد این بچه ها و جوونا برسه؟
حتی یه بار بهش گفتم چقدر این دانشجوها زنگ میزنن؟ گفت: وای اصلا درمورد اینا نگو اینا نفَسای من هستن! خیلی علاقه داشت به کارش، اعتقاد داشت به کاری که انجام می داد، حتی به افرادی که باهاشون کار می کرد هم علاقه داشت . واقعا جای تحسین داشت که اینقدر روی کارش حساس بود و پیگیر بود.
خیلی کارا اصلا وظیفه ی ایشون نبود از لحاظ اداری، اما ایشون از بابت دلسوزی انجام می داد. می گفت: دلم می سوزه ما که امکاناتش رو داریم، ظرفیتش رو داریم، چرا نباید این کارو بکنیم؟
بی کفن در غربت
سال ۸۹که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا ، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف، ولی ایشون همش طفره می رفت. می گفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش.
بعدِ چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت: دوتا کفن می خوای ببری پیش بی کفن ؟
اون روز خیلی شرمنده شدم. ولی محمدجان نمی دونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت…
محمد خوش اخلاق و محجوب
اون وقتی که محمد اومد خواستگاری، به شدت مخالف ازدواج بودم ولی آن روز که با محمد صحبت کردیم حس کردم به هم میآییم. بیشتر زمان صحبت به خاطره گویی و خنده گذشت.
دوست داشتم همسرم با ایمان باشد. آنقدر اخلاقش به دلم نشست که دیگر از تحصیلات و دارایی و شغلش سوالی نکردم. حتی پدر و مادرم هم نمی پرسیدند. محمد بسیار محجوب و سر به زیر بود و خیلی این خصوصیات او را دوست داشتم و به دل من نشست. نه تنها من، هر کسی او را در جلسه ی اول می دید همین حس را پیدا میکرد.
این اواخر بهش میگفتم آنقدر شانست بلند است که همه دوستت دارند. میگفت، آره اگر شهید شوم مراسمم خیلی شلوغ میشه.
محمد وارد سپاه شد
وقتی محمد آمد خواستگاری هنوز وارد سپاه نشده بود و اصلاً قرار هم نبود نظامی شود، میخواست پیش پدرش در مغازه کار کند. زمانی هم که میخواست پاسدار شود دو دل بود که برود یا نه. اما من موافق رفتنش بودم. بالاخره قسمت بود و سال 82 رسما جذب سپاه شد.
سال 82 زمانی که محمد وارد سپاه شد اصلاً خبری از جنگ نبود و مثل یک کارمند میرفت و میآمد، به خصوص اینکه او در قسمت ستادی بود نه لشکری و خطر آنچنانی نداشت.
همان اوایل ازدواج که تازه وارد سپاه شده بود منتقل شدیم تهران و دو سالی در منطقه ی نارمک خانه ای با ماهی 40 هزار تومن اجاره کردیم. من مریض شدم و محمد درخواست انتقالی داد که برگردیم شهر خودمان اما قبول نمی کردند، فرماندهانش گفتند یک سال مأموریتی برو ولی دوباره برگرد. اما محمد بعد از یک سال مجددا گفت می خواهم در شهر خودم بمانم.
همسرم خیلی به مأموریت میرفت اما من هیچ وقت موقع رفتنش نه نمی گفتم. حداقل یادم نمیآید که گفته باشم؛ فقط ماموریتهایش که پشت سر هم میشد میگفتم وقتی تو خودت می خواهی من که نمی توانم بگویم «نرو» اما من و بچهها هم به تو نیاز داریم، آخر هم مرا راضی میکرد و میرفت.
تولد فرزندان مان
فرزند اول مان فاطمه خانم سال 85 متولد شد. دو سال و 8 ماه بعد حسن به دنیا آمد و دو سال بعد هم آقا مهدی را خدا به ما داد. زینب خانم هم بعد از شهادت محمد متولد شد.
محمد سرش خیلی شلوغ بود آنقدر که برای تولد مهدی نتوانست خودش را برساند. با اینکه نگهداری بچهها سخت بود اما هر دو نفرمان بچه دوست داشتیم، به شدت درگیر کارهای مربوط به اردوهای جهادی و راهیان نور بود آنقدر که هشت سال پیاپی عید را خانه نبود. دوبار در این سفرها همراهش بودم که آخرین آن همین عید گذشته بود.
من نروم، پس چه کسی باید برود
یک شب اسفند ماه بود، با مادرشوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم، یک دفعه گفت: حالا شاید ما بخواهیم برویم سوریه.
مادرشوهرم به خاطر من گفت: نه تو سه تا بچه داری نرو! خیلی ناراحت شد. محمد که مخالفت مادرش را دید گفت: من نروم، دیگری نرود پس چه کسی باید برود؟ تازه قطعی نیست،شاید بروم شاید هم نه
از شهدا خواسته بود
جنوب که رفتیم خیلی کم همدیگر را دیدیم. بعد از سه چهار روز که برگشتیم، رفتیم برای خانه کلی خرید کردیم و در راه پرسیدم: «قرار بود یکی از دوستانت کمک کند بروی سوریه، چه شد؟»
گفت: «نه من دیگر از کسی خواهش نمیکنم. از شهدا خواستم اگر صلاح باشد خودشان درست میکنند».
این اولین باری بود که من این حرف را از او شنیدم، شاید از آنها خیلی چیزها را خواسته بود ولی هیچ وقت بیان نمی کرد که من از شهدا چیزی را میخواهم.
پر کشیدنش را دیدم
وقتی به محمد زنگ زدند و گفتند تا چند ساعت دیگر آماده باش، محمد به من نگاه کرد و گفت: میگوید امشب حرکت است، بروم؟
گفتم: دوست نداری؟ مگر از شهدا همین را نخواستی؟ برو.
انگار همه تحملها را که تاکنون کرده بود تمرین بود و همه ی مقاومتها مقدمه ی این امتحان. آن شب آنقدر به من شوک وارد شده بود که اصلاً حالم خوب نبود و از لحاظ گوارشی مشکل پیدا کردم.
ساعت 11 زنگ زد به فرماندهاش و گفت: سردار اجازه بده من بروم. هماهنگ کرد و زنگ زد عکاسی و گفت: عکس فوری می خواهم، الان می توانید برایم انجام دهید؟ آنها هم گفتند: باشه بیا.
یعنی واقعاً من پر کشیدن او را به چشم دیدم که او دارد پر میکشد و می رود.
باز پیش خودم گفتم: مگر دفعه ی اول بروند شهید میشوند؟! یک بار است دیگر این همه رفتند و برگشتهاند.
خداحافظی آخر
خداحافظیِ آخر ما حال و هوای «خداحافظی آخر» را نداشت، خیلی عادی نشست، کمی با هم صحبت کردیم و گفت: اگر من رفتم و شهید شدم درباره ی من چه می خواهی بگویی؟
با خنده و شوخی گفتم: تو برو! بالاخره من یک چیزی می گویم.
میخندیدم ولی هر دو نفرمان دل مان از این حرفها ریش می شد، ظاهراً میخندیدیم ولی وقتی این حرفها را می زدیم هم دل من میریخت و هم خودش منقلب میشد. ب
چه ها را کنار کشید و گفت: من می خواهم به سوریه بروم، دفعات قبل برمی گشتم ولی اینجا شاید برگردم شاید هم برنگردم، می خواهم با دشمن بجنگم. به مهدی هم قول تانک و تفنگ داده بود. بعد آنها را خواباند و آمد لباس هایش را آماده کرد و گفت: چه بپوشم؟
با همان لحن شوخی گفتم: مگر میخواهی بروی آنجا تیپ بزنی؟
کولهاش را بست و ساعت 2 حرکت کرد و رفت. وقتی میخواستم از زیر قرآن ردش کنم گفتم: آیهالکرسی بخوان، اضطراب دارم. و او خواند و این آخرین باری بود که محمدم را زنده میدیدم.
به من زنگ نزنید
بعد از اینکه رفت، اضطراب شدیدی وجودم را گرفت آنقدر که کسی من را این گونه ندیده بود. تلفن هیچ کسی را جواب نمی دادم، عصبی و کلافه بودم، هر کس زنگ می زد می گفتم: تو را به خدا به من زنگ نزنید، مگر قرار است اتفاقی بیفتد که تماس میگیرید؟
قبلا هم ماموریت می رفت مگر کسی به من زنگ میزد؟ می خواستم خودم را راضی کنم که چیزی نیست، رفته سوریه و برمی گردد دیگر.
تمام تماسهای تلفنی را که با هم داشتیم ضبط کردم. وقتی از اوضاع میپرسیدم، میگفت: نگران نباشیها، هیچ خبری نیست، امن است.
در صورتی که اینها سه تا عملیات داشتند، بیست و یکم، سی و یکم و آخری هم هفدهم بود.
وقتی زنگ می زدم باید 10 بار زنگ میخورد تا جواب بدهد، از بس سرش شلوغ بود. ولی این یک ماه سیر شدیم از بس با هم صحبت کردیم. تلفن تایمر 10 دقیقهای داشت و قطع می شد، دوباره 10 دقیقه دیگر صحبت میکردیم، تا 40 دقیقه هم طول میکشید.
یاد دوران نامزدی افتادم، بهش می گفتم انگار دوباره من را به آن دوران برگرداندی، یک مدت روابط مان عادی شده بود ولی الان احساس میکنم به دوران گذشته و نامزدی برگشتهایم و دوباره به اوج دوران حسی رسیدهایم. میخندید و میگفت: خدایا به علاقمندان ما اضافه کن.
اصلا فکر نمیکردم این دفعه که میرود دیگر برنمیگردد. چون اصلاً وصیتنامهای ننوشته بود و به بچهها قول داد که تا 15-14 خرداد حتماً برمی گردد. مهدی خیلی روزشماری می کرد و بیقرار بود. من هم خودم را به آن راه می زدم و میگفتم حتماً برمی گردد. تماس که میگرفت فقط میخواست بگوید من سالم هستم. در صورتی که آنجا خیلی خبرها بوده و ما تازه میفهمیم که چگونه میرفته جلو و دوستانش می گویند او با این وضعیت نترسی که داشت همان ابتدا باید شهید میشد.
تماس آخر
آخرین تماسش ظهر همان شبی بود که شهید شد. دقیقا پنجشنبه روز مبعث ساعت 12 و نیم ظهر.
شب قبلش ما عروسی پسر عمهام دعوت بودیم. زنگ که زد گفتم: جای تو در عروسی خالی بود، همه میپرسیدند تو کجایی؟ میگفتند شوهرت قهرمان است.
بلند بلند خندید و پرسید: چرا وسط هفته عروسی گرفتند؟
گفتم: «مبعث است دیگر».
گفت: «جدی؟»
آن قدر سرشان شلوغ بود که هر وقت زنگ می زد روزهای هفته را از من میپرسید.
گوشی مدام دستم بود مبادا زنگ بزند و متوجه نشوم.
یاد فیلم شیار 143 افتادم که مادر شهید رادیو به کمرش بسته بود. کلاً در عروسی موبایل خودش و موبایل خودم مدام دستم بود. یک لحظه رفتم لباس عوض کنم دیدم گوشی زنگ خورده بعد دیگر زنگ نزد تا فردا ظهرش همان تماس آخر. گفت: مواظب بچهها باش من 15-14 خرداد برمیگردم. اصلا نگران نباشید، فکر نکنید من اینجا دلهره دارم. تو آرام باشی، من خیالم راحت است.
دفعه ی آخر تلفنش خیلی قطع و وصل میشد. پرسیدم: چه شده؟
گفت: اینجا تیراندازی میکنند، قطع و وصل میشود، اگر زنگ نزدم نگران نباش! ممکن است تلفن قطع شود. اتفاقا شب اولی که تماس نگرفت، اصلا نگران نشدم در حالی که دفعات قبل اگر 10 دقیقه دیرتر زنگ می زد، میخواستم سکته کنم. ولی آن شب تا صبح خانه ی مادرشوهرم بودیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم. فکر کردم حتماً فردا صبح تماس میگیرد.
روز جمعه همه خبر داشتند جز من. شبکههای تلگرامی را مرتب سر میزدم اما همسایهمان آن روز اینترنت و تلفنام را پنهانی قطع کرده بود. من اصلا منتظر شنیدن خبر شهادتش نبودم، منتظر بودم چند روز دیگر بیاید و اصلاً فکر نمیکردم در این مدت شهید شود. حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم.
جمعه تا ظهر خانه ی مادرشوهرم بودم. بعدازظهر که آمدم خانه ی خودمان جاریام زنگ زد گفت: ما میخواهیم بچهها را ببریم پارک، شما هم می آیید؟ میخواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. اما قبول نکردم و گفتم: کمرم درد می کند، دراز کشیدم.
آمدند بچهها را بردند پارک و ساعت 7 برگشتند.
جالب است همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید، تسیبح در دستم پاره شد، آبگرمکن خاموش شد. با این اوضاع اصلاً نمیخواستم فکر بد کنم، میگفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش میشد ولی خودم را گول میزدم. ساعت 8 شب میخواستم بخوابم، عمویم زنگ زد و گفت: میخواهیم با پدرت یک سر بیاییم آنجا، هستی؟ بعد که فهمید در حال خواباندن بچهها هستم، خیال شان راحت شد که سمت موبایل هم نمیروم و منصرف شدند.
بعد یکی از دوستانم از تهران زنگ زد و گفت: نگران نباشیها آن خبری که دادهاند تکذیب شده. اصلا به روی خودم نیاوردم که بیخبر هستم. گفتم: آهان، باشه دست شما درد نکنه. بعد رفتم گوشی محمد آقا را آوردم و از طریق سیم کارت، اینترنت گوشی را فعال کردم، دیدم چه خبر است و تا آخر قضیه را گرفتم اما باز به روی خودم نیاوردم تا ساعت 12 شب.
به داماد خواهر شوهرم که دوست صمیمی محمد بود و شهید بلباسی باعث ازدواجشان شده بود، زنگ زدم. او آدم خیلی منطقی و آرامی است. قضیه را گفتم و خواهش کردم خبری برایم بگیرد. دیدم دارد گریه می کند. با شنیدن صدای گریهاش کلاً ماجرا را فهمیدم.
ساعت 12 به پدرم زنگ زدم، گفتم بیایید ببینیم چه خبر است؟ آنها فکر کرده بودند ما خواب هستیم. یعنی تمام این مدت من خودم را حفظ می کردم و به روی خودم نمیآوردم. آنها که آمدند اینقدر سست بودم که وقتی وارد شدند نتوانستم از جایم بلند شوم . عمویم گفت: نگران نباش من تکذیبیه می نویسم، شکایت میکنم از دست شان که چرا این خبرها را زدهاند، چون اصلا چنین چیزی نیست. اسم شهید کابلی را گفتند ولی اسمی از محمد نیاوردند.
گوشی عمویم در شارژ بود و قفل نداشت. پنهانی گوشی را باز کردم و دیدم همسایه مان پیام داده که خانواده ی محمد آقا فهمیدند؟ من بیایم بالا؟
تا آن موقع می خواستم خودم را کنترل کنم و بگویم حالا شاید مجروح شده و به خودم امیدواری میدادم. اما همان لحظه یک پیام دیگر از پسر عموی محمد آمد که نوشته بود: شهادتش مبارک و عکس جنازه او را فرستاده بود. وقتی عکس را دیدم، آنجا دیگر مطمئن شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم.
وقتی عکس را دیدم ناخودآگاه یاد کربلا و حضرت زینب افتادم. جنازه محمد سالم سالم بود، فقط از پشت سر یک تیر خورده بود و انگار خواب بود. آن لحظه فقط نام امام حسین(ع) را صدا میزدم و آن صحنه برایم تداعی می شد که چقدر سخت است.
نماز شکر خواندن چه سخت است
از خدا شکوه نکن، از خدا گلایه نکن، فقط سرت را روی شانه های آرامش بخش خدا بگذار و های های گریه کن، خودت را به خدا بسپار و از او کمک بخواه، خودت را در آغوش گرم خدا گم کن.
رفتم نماز شکر خواندم. قبلش وقتی خواستم وضو بگیرم دیدم چقدر سخت است که تو بعد از این اتفاق نماز شکر بخوانی! در آن لحظه و اوج ناراحتی و اضطراب و بی قراری و درد و غصه که به همه چیز فکر میکنی و شوهرت را هم از دست دادهای، بخواهی نماز شکر بخوانی خیلی سخت است. شاید دو روز بعد راحتتر بتوانی بخوانی.
مادران شهدا وقتی میگویند لحظه شنیدن خبر شهادت فرزندان مان نماز شکر خواندیم، وقتی همسر شهید کابلی گفت: من سجده شکر کردم، بدانید خیلی سنگین است. در لحظه ی نماز گریه میکردم که خدایا! چقدر سخت است، حضرت زینب(س) وقتی می گوید:”ما رأیت الا جمیلا” چطور ما «حسین حسین» میکردیم بدون اینکه درکی داشته باشیم؟ واقعا سخت است.
خسته و شکسته و غمگین، خداوند را سپاس گفت و به این تقدیر رضایت داد: آن شب همه خیلی گریه کردند. من و مادرشوهرم و خواهرهای محمد آرام بودیم ولی مهمان ها خیلی گریه میکردند. تا صبح مهمان می آمد و بچهها بیدار شدند. فاطمه شروع کرد گریه کردن، حسن به روی خودش نمیآورد، مهدی فهمیده بود ولی لج کرده بود و چیزی نمیگفت. در آن ولوله فرصت نکردم خودم به بچهها بگویم ولی خودشان متوجه شدند چون دیگر مهدی نمیگوید بابا کجاست؟ چرا نمیآید؟ تب کرده بود و هذیان میگفت. از هذیان گوییاش خنده ام گرفته بود. میگفت: «مغزم داغ شده خنکش کن». یا می گفت:«بابایی بد است چرا نمیآید؟»
چقدر مسئولیتم سنگین است
تا چندوقت قبل اصلا به این قضیه فکر نمیکردم که خب حالا من ماندهام و چهارتا بچه، ولی الان فکر می کنم. فکر میکنم چقدر مسئولیتم سنگین است، چون از این به بعد اگر خطایی از بچهها سر بزند، دیگر نمیگویند پدرشان مقصر است میگویند مادرش نتوانست آنها را خوب تربیت کند.
یک حدیث قدسی شنیده ام که کسانی که در راه خداوند به شهادت برسند، خود خداوند وعده کرده که سرپرستی خانواده آنان را بر عهده بگیرد و آنان عائله ی خداوند میشوند؛ نگاه خدا چقدر تحمل این ماجرا را آسان میکند.
به بچهها هم گفتم: ناراحت نباشید که بابا شهید شده و ما تنهاییم، حضرت آقا دیگر بابای ماست، بابای ما دیگر بزرگ است.
با فاطمه، دختران دیگر شهدا را در برنامه «ملازمان حرم» هر روز نگاه می کردیم. به او می گفتم: ببین اینها پدرشان شهید شده ولی باز هم چقدر مقتدر هستند و چقدر زیبا حجاب دارند.
محمد آقا وقتی متوجه شد فرزند چهارمی خدا به ما عنایت کرده، گفت:حس می کنم فرزندمان دختر است و اسمش را با خودش آورده، چون ظهر عاشورا به دنیا میآید، اسمش را زینب بگذاریم.
چه دلیلی دارد ایرانی ها بروند
برخی افراد میگویند: چه دلیلی دارد ایرانی ها بروند در خاک یک کشور بیگانه بجنگند؟ یا اینکه اگر نروند جنگ زودتر تمام میشود. اولاً از کجا معلوم است که اگر ایران در سوریه حضور داشته باشد صلح برقرار شود…
این حرفها از زبان رسانههای بیگانه مطرح میشود، حرفهایی که پایه و اساسی ندارد، مانند آتشبسی که اعلام کرده بودند و آن بلا را سر رزمندگان ما آوردند.
دوم این که مسلم است دشمن، دشمن قسی القلبی است و باید از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) دفاع کنیم، چرا که تکفیری ها گفته بودند می رویم شهر دمشق را میگیریم و قرار بود دوباره به ساحت این دو بانوی عزیز هتک حرمت شود. یکی از بچه های رزمنده تعریف میکرد، تروریستها آدم های فوق العاده وحشی هستند و در جیبهای شان پر از قرص روانگردان و آمپول بود، وقتی یکی را با تیر می زدی، اینقدر مست و غیر طبیعی بود که نمیافتاد.
جدای از این مساله ی اعتقادی،اگر مدافعان حرم در سوریه نجنگند، دشمن آرام آرام جلو میآید و به مرز ما میرسد. بنابراین عقل حکم میکند که باید در سوریه جنگید.
باید مذاکره کنیم؟!
افرادی که میگویند نباید ایران در سوریه باشد و باید مذاکره کنیم، واقعا دلایل عقلی و منطقیشان چیست؟ نتیجه این همه مذاکرات چه شد؟
قدرت های استکباری هزینههای هنگفتی برای پیروزی این تروریستها میکنند. از گاز استریلی که یکی از جزئی ترین امکانات جنگی است گرفته تا تسلیحات؛ آن وقت عجیب است که عده ای چشم شان را روی این واقعیتها میبندند.
از تفاوت حرف و عمل مسئولان دلگیرم
از تفاوت حرف و عمل مسئولان دلگیرم. در مسئله سوریه متاسفانه حرف و عمل برخی از مسئولین ما خیلی فرق می کند. حرف میزنیم و مذاکره میکنیم ولی در عمل مجبور هستیم برویم و بجنگیم چون چارهای نداریم. نیروهای ما انشاءالله دارند پیش می روند و خیلی از نقاط حفظ شده و باز هم پیشروی می کنند.
مدافعان حرم پول میگیرند؟
خطاب به کسانی که میگویند مدافعان حرم پول میگیرند و داوطلب رفتن به سوریه میشوند میگویم: گیرم که ما پولی بگیریم، آیا با پول امید آمدن همسرم به خانه برمیگردد؟ اگر بچه های من بروند پارک و دل شان بخواهد مانند بقیه دوستان شان، پدرشان کنار آنها باشد، جواب این حس را پول می دهد؟ چقدر باید بگذرد تا فرزندانم عادت کنند که دیگر قرار نیست پدرشان در را باز کند و بیاید داخل؟ این ها با پول قابل قیاس است؟ کسی حاضر میشود این لحظه ها را به خاطر پول از خانوادهاش دریغ کند؟
شما میلیاردها تومان پول داشته باشید، کاخ بسازید ولی وقتی پدر نباشد چه فایده؟ این موضوعات هم احساسی است و هم عقلی. هر کسی هم که این اتهامات را می زند میداند چه دارد می گوید، منتها نمیفهمم چرا خودشان را به آن راه می زنند؟
آرزوی شهید بلباسی
شهید بلباسی خیلی دوست داشت حاج قاسم را ببیند. او را بسیار دوست داشت و میگفت: یک ایمان قوی میخواهد که آدم به اینجا برسد، اینها فقط عمل نیست ایمان هم هست که آدم مثل حاج قاسم باشد.
/انتهای متن/