داستان/ در آغوش مه

ثــریا منصوربیگی [۱]رمان نویس و فیلمنامه نویس حوزه رمان و داستان دفاع مقدس است که در سال های ۱۳۹۰ و ۱۳۹۲ در همین زمینه مورد تقدیر قرار گرفته است.

3

ثریا منصور بیگی/

نمی­ دانست غروب شده یا هوا ابری است. تیک تاک ساعت دیواری سکوت اتاق را در هم شکسته بود. عینک ته استکانی­ اش را روی غضروف بینی ­اش جا به جا کرد و با ابروهایی در هم گره خورده، به ساعت گرد و فلزی روی تاقچه، خیره شد. یک دستش را روی لبه ­ی پشتی و دست دیگرش را روی زانویش گذاشت و برخاست. با عجله به طرف تاقچه رفت. ساعت را برداشت و آن را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. ساعت توی برف ­های باغچه فرو رفت. گوشه­ ی لب ­هایش لرزید و قطره ­ی اشکی لا به­ لای چروک­ های گوشه ­ی چشمش، درزیر عینک برق می­ زد. انگشت­ هایش را به هم فشرد.

– مادرت بمیره رضا! بی ­بی بمیره پسرم!

   چادر گُل گُلی­ اش را از روی رخت­ آویز برداشت. آن را روی سرش کشید و آرام پله ­های لغزنده­ ی ایوان را پایین رفت. ساق پاهایش توی برف ­هایی که سطح حیاط جمع شده بود، فرو می رفت. جوراب مشکی و ضخیم ­اش، خیس شد. سرما به مغز استخوان ­هایش نفوذ کرده بود. لبش را گزید.

– خدایا! نکنه پسرم توی این هوای برفی داره نگهبانی می­ ده؟

   درِ حیاط محترم خانم- همسایه ی دیوار به دیوار بی بی- نیمه ­باز بود. بی بی چند بار صدایش زد اما جوابی نشنید. درد از پاهایش به کمرش سرایت کرده بود. نفس نفس زنان پله­ های ایوان را بالا آمد. نگاهش به پوتین­ های پشتِ در افتاد. با خودش گفت: “یعنی محمد اومده؟ پس رضای من کو؟!”

لب گشود یا الله بگوید که صدای محمد او را به سکوت واداشت.

– از روز بمباران، رضا ناپدید شده. ننه خودت یه جوری به بی ­بی بگو. من نمی تونم بگم.

بی ­بی دَر را هول داد. چند بار بر سرش زد.

– سر پسرم چی اومده؟

   رضا با چشم­ هایی گشاد شده و لب­ هایی که مثل گج سفید شده بود، به بی ­بی چشم دوخت. محترم خانم دنباله­ ی چارقدش را روی شانه ­اش انداخت و به طرف بی­ بی رفت. دست­ هایش را گرفت و او را کنار بخاری نشاند.

– چیزی نشده بی­بی. حتماً زخمی شده و بردنش بیمارستان. همین امروز و فرداس که مرخصش کنن. بد به دلت راه نده.

محمد گفت: نگران نباش بی ­بی. رضا برمی­ گرده.

بی­ بی مدام دستش را به زانویش می ­زد و سرش را به این سو و آن سو تکان می­ داد.

– لال بشی بی­ بی. لال بشی که خودت کردی.

و بعد نگاهش توی اتاق چرخید و روی لباس ­های نظامی محمد خیره ماند که روی پشتی افتاده بود.

– مگه توی جبهه با هم نبودید؟ پس چرا خبری از رضای من نداری؟

محمد سر تراشیده ­اش را بالا گرفت. صورتش سیاه و استخوانی شده بود. آهی کشید و چشم­ هایش سرخ شد.

– رضا توی هلی کوپتر امداد بود. از برج دیده ­بانی اونا رو زیر نظر داشتن تا این که هلی­ کوپتر می­ ره توی مه و دیگه کسی نمی ­بیندش.

   محمد نگاهی به مادرش انداخت و ادامه داد: منم امشب برمی­ گردم منطقه. از زیرسنگم که شده، رضا رو پیداش می­ کنم.

   بی­ بی توی فکر فرو رفت. تصویر شعله­ های سرخ و آبی بخاری نفتی، روی عینکش افتاده بود.

– یعنی می ­شه دوباره ببینمش؟ این دفعه دیگه نمی­ ذارم برگرده جبهه.

   محترم خانم اصرار کرد بی ­بی خانه شان بماند، اما نماند. به خانه برگشت. کنار پنجره ایستاد. نور چراغ برق کوچه، روشنایی کم رنگی به حیاط بخشیده بود. درخت­ های عریان باغچه مثل ارواحی که کفن­ پوش شده باشند، گویا با آغوش باز، پذیرای دانه ­های درشت برف بودند.

   پرده را کشید. نگاهش به رختخواب­ های گوشه­ ی اتاق افتاد. پتوی سورمه­ ای رضا را برداشت. بو کشید و آن را توی آغوشش فشرد.

– رضا کجا موندی پسرم؟ بگو کجایی تا خودم بیام پتوت رو بکشم روت. به خدا اون سر دنیا هم که باشی میام. فقط بگو کجایی گل پسرم؟

به سقف نمور و رنگ پریده ­ی اتاق خیره شد.

– الهی لال بشم که خودم کردم.

   رفت توی حیاط و روی تخت گوشه ­ی حیاط نشست. اثری از ساعت فلزی، توی باغچه نبود. برف تمام سطح باغچه را پوشانده بود. آب حوض یخ بسته بود. نگاهش به موتور گازی گوشه­ ی دیوار افتاد. یادش آمد رضا آرزو داشت یک بار زن آینده­ اش را به همراه بی ­بی، ترک موتورش به زیارت شاه عبدالعظیم ببرد. بغض به گلویش چنگ انداخت. انگارمی ­خواست خفه ­اش کند.

– خدایا! نکنه رضای من زیر برف مونده باشه.

***

   پنجره­ های اتاق بخار کرده بود. محترم خانم کنار بخاری نفتی نشسته بود و توی استکان ­های کمر باریک چای می­ ریخت.

– بفرمایید چایی.

   رضا در حال بستن ساکش بود. نگاهی به بی ­بی انداخت که بند پوتین ­های او را می ­بست.

– زحمت نکش بی­ بی جان.

بی­ بی لبخندی زد و گفت: دلم می ­خواد مثل بچگی­ هات خودم بند کفش­ هاتو بندازم.

   محمد حبه ­ای قند توی دهانش انداخت و جرعه­ ای چای نوشید و گفت: بی بی، پسرتو خیلی لوس کردی.

   محترم خانم طره ­های جوگندمی جلوی پیشانی­ اش را زیر روسری قایم کرد و گفت: خدا بعد بیست سال زندگی مشترک، رضا رو به بی ­بی داد، بایدم لوسش کنه.

بی ­بی بند پوتین ­ها را انداخت و آنها را کناری گذاشت.

– پدرش خیلی دوست داشت دامادی تک فرزندش رو ببینه ولی حیف اجل مهلتش نداد.

   محمد استکان چای را مقابل او گذاشت. بی ­بی آن را برداشت و جرعه­ ای نوشید. نگاهی به رضا انداخت که گوشه ­ی اتاق توی فکر فرو رفته بود.

– پسرم چرا ساکتی؟

رضا برخاست. چشم ­های سیاهش را به دست­ های پینه بسته ­ی مادرش دوخت.

– تصمیم گرفتم دیگه نرم جبهه.

بی­ بی استکان چای را روی نعلبکی گذاشت و متعجب نگاهش کرد و گفت: چی داری می ­گی؟! یک سال و نیم از خدمت سربازیت گذشته، حالا که کمش مونده می ­خوای نری؟!

– اون موقعی که من رفتم سربازی بابا هنوز زنده بود.

مکثی کرد و ادامه داد: به خاطر خودم نمی­ گم بی بی. نمی­ خوام شما تنها بشی.

بی­ بی نفس عمیقی کشید: نری مردم چی می ­گن؟

لحن بی­ بی تندتر از قبل شده بود: باید بری!

   محمد برخاست. لباس­ های نظامی­ اش را می­ پوشید که نگاهش متوجه­ ی پوتین ­های رضا شد که بی­ بی، بندهایش را یکی در میان از سوراخ ­ها رد کرده بود. با خنده گفت: بی ­بی جان؛ بند پوتین ­ها رو اشتباه بستید.

رضا خم شد، پیشانی بی­ بی را بوسید: اشکالی نداره. همین طوری می­ پوشمشون.

***

   صدای در حیاط را شنید. به خودش آمد. برف توی دامنش جمع شده بود. با خودش فکر کرد رضا است که درمی­ زند. برخاست. با عجله به سمت در می ­رفت که پایش لغزید و نقش بر زمین شد. درد توی کمرش پیچید. دست به زانو زد و برخاست. دست­ هایش از سرما بی­ حس شده بود. دستگیره ­ی در را می ­گرفت و دوباره رها می ­کرد. به هر زحمتی که بود، در را باز کرد. محترم خانم با کاسه ­ی آش، توی چارچوب در قرار گرفت.

– سلام بی بی . برات آش پختم.

بی ­بی به دیوار تکیه زد و گفت: رضا خیلی آش دوست داره. اونم توی روزای برفی. محاله لب بزنم.

محمد ساک به دوش، جلو آمد. بخار از دهانش بیرون می­ آمد.

– بی ­بی من دارم می ­رم، دعا کن.

***

   محمد چانه­ اش را روی زانویش گذاشته بود. به گوشه­ ی سنگر خیره شد و به ساک رضا، که جای خالی ­اش را فریاد می ­کشید. کسی بیرون سنگر صدایش ­زد. به خودش لرزید و با عجله از سنگر بیرون رفت. پوتین ­هایش تا زانو، توی برف فرو رفتند. سوز صبحگاهی مثل سیلی بود که به صورتش زده می­ شد. فرمانده بیرون سنگرایستاده بود. چند سرباز هم مقابلش، به صف ایستاده بودند. نگاهی به محمد انداخت و گفت: مسؤولیت این گروه با توست. برید ببینم چیکار می­ کنید.

   ساعتی گذشت تا به حوالی جایی که هلی­کوپتر در آن جا ناپدید شده بود، رسیدند. رضا کوهنوردها را به سوی ارتفاعات اطراف فرستاد و خودش به اتفاق دو سرباز دیگر با بیلچه برف های اطراف را پس می­ زد تا این که نا امید از جست­ وجو، روی زمین نشستند. محمد به نقطه ­ای خیره شده بود که آفتاب، برف ­ها را آب می­ کرد. دست ­هایش کبود و بی ­حس شده بود. آن را زیر بغلش نگه داشت تا کمی گرم شود. چهره ­ی مضطرب بی ­بی که جلوی چشم ­هایش آمد، برخاست. به اتفاق بچه ­های گروه به پیش ­رفتند اما هیچ اثری نه از هلی­کوپتر بود، نه از رضا  و نه از همراهانش.

   خورشید از پس قله­ های سر به فلک کشیده، غروب می­ کرد که یکی از سربازها فریاد ­زد: یکی از پره­ های هلی ­کوپتر اینجاس.

   بچه­ های گروه درآن نقطه جمع شدند. محمد دوربین را روی چشم­ هایش گذاشت و به دقت اطراف را ­کاوید. دست­ هایش می ­لرزید. نمی ­دانست خطای دید است یا یک سیاهی ته درّه می بیند. دوربین را از گردنش درآورد و آن را به سرباز بغلی داد که مثل نردبان بلند و کشیده بود. سرباز به دقت، ته درّه را با دوربین نگاه کرد.

– فکر کنم لاشه ­ی هلی ­کوپتر باشه.

   محمد بی­ سیم را نزدیک دهانش برد و تقاضای هلی ­کوپتر کرد. وقتی هلی ­کوپترها رسیدند، ظلمت ته درّه، آدم را یاد جهنّم می­ انداخت. هلال باریک ماه مثل پیرمردی که کمرش خمیده باشد، توی آسمان، آن ­ها را نظاره می ­کرد. محمد به اتفاق بچه­ های گروه، سوار بر هلی ­کوپتر در حال فرود از درّه بود. نور چراغ­ قوه ­ها، دور تا دور درّه می­ چرخید. جز سپیدی برف چیزی پیدا نبود.

   محمد برف ­های اطراف هلی­ کوپتر را پس ­زد که بیلچه به چیزی خورد. هوری دلش ریخت. جسد نیم سوخته­ ای را از آنجا بیرون آوردند که از سر و صورتش جزء استخوان جمجمه­ اش چیزی باقی نمانده بود. محمد پاهایش سست شد. روی زمین نشست و با دست صورتش را پوشاند و فقط فریاد زد: همه جا را بگردید.

   آفتاب از پشت قله­ های سفیدپوش بیرون زده بود، مثل این که دست­ های درخشانش را بر فراز قله ­های اطراف می ­کشید. محمد در حال جست ­وجوی دامنه ­ی کوه بود که نگاهی به جسد نیم سوخته انداخت.

– خدایا! از کجا بفهمم این رضاس یا نه؟

صدای سربازی را در نقطه ­ای دور شنید:

– دو تا جسد دیگه ­م اینجاس.

   درد عجیبی توی سرش پیچید. سربازها دور جنازه جمع شده بودند. آن ­ها را پس زد. دست­ هایش شروع به لرزیدن کرد. یکی از جنازه ­ها، اسکلت سیاه دنده ­هایش از زیر لباس­ های نیم سوخته ­اش پیدا بود. دیگری هم از سر تا نزدیکی ­های زانو کاملاً جزغاله شده بود. کنار جنازه ­ها نشست. با دست زد توی سرش و فریاد کشید: خدایا! از کجا بدونم کدومشون رضاس؟

   انعکاس صدایش توی درّه پیچید. هر کدام از بچه­ ها، گوشه ­ای کز کرده بودند. محمد دستش را روی پیشانی ­اش گذاشته بود. صدای هق­ هق ­هایش بلند شده بود. زیر چشمی جنازه ­های سوخته را نگاه کرد یکدفعه چشم­ هایش گشاد شد. سکوت کرد و نگاهش روی پوتین ­های یکی از شهدا خشک شد که بندهایش یکی در میان از سوراخ­ هایش رد شده بود.

 

ثــریا منصوربیــگی متولد شهریور سال ۱۳۶۳ در تهران اما اصالتاً ایلامی است.
   در رشته­ی ادبیات تحصیل کرده و بیش از ۱۲ سال است که وارد عرصه­ی نویسندگی شده­است. از آثار او می­توان به رمان­های اجتماعی عاطفی “عشق و هوس”،”لحظه­ی عاشق شدن”، “لذت تلخ” و “شهربانو” اشاره کرد.
   بیش از ۱۳کتاب در حوزه­ی دفاع مقدس در قالب داستان کوتاه و بلند دار که “قبل از سپیدی” از جمله آنهاست که از سوی فرمانده نیروی زمینی ارتش – سرتیپ پوردستان- در سال ۱۳۹۲ لوح تقدیر گرفت.
در سال ۱۳۹۰ هم موفق به کسب لوح تقدیر به عنوان نویسنده­ی منتخب ادبیات داستانی دفاع مقدس به خاطر داستان ” دوار (سیاه چادر)” شد.
وی در حوزه­ی فیلم نامه نویسی نیز فعالیت دارند[۱]

/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)