سرویس فرهنگی به دخت/
پاسبانم چه کنم در بندم
چه کنم پای در آغوش زمین کردندم
به تنم پالتویی ساده و از رنگ سیاه
قد و بالم ز خس و یونجه و کاه
دست و پایم چوب است
و به سر پاره کلاه
سالها هست که هر روز ، شب وعصر وصباح
دانه را از دهن بلبلکان می گیرم
ابتدا هم گفتم ، پاسبانی پیرم
لیک از گردش این چرخ بلند
من شکایت دارم
شاکی از همه ی مردم شهر
و ز خود می پرسم!
ز چه رو پای در این مزرعه ام کوفته اند؟
تا مبا دا هرگز
بلبل و سار و کلاغ
دانه ای برگیرند ، به در خانه برند ، ز بر جوجه ی خود؟!!
و در این نزدیکی، پشت پرچین همین باغ چنار
پس دروازه شهر، آب و نان را هر روز، همه آدمیان
ز دو دست و دهن سفره ی هم می دزدند
کاش می شد شوم آزاد از این بند، از این مزرعه گند
روم از پس پرچین وسط شهر، زنم داد، کنم صیحه و فریاد بر این مردم نامرد
گریبان بدرم، پاره کنم جامه ننگین و بکوبم به زمین پاره کلاهم
و بادی بوزد، تا ببرد کاه و خس و خار تنم را به هوا
تا شوم آزاد ، تا شوم شاد
کاش روزی بروم بر سر منقار کلاغی و کُند تکه ای از جان مرا
قسمتی از لانه ی خود
و نسوزاننم، به گناه و شرر مردم شهر
دردائیل
/انتهای متن/