داستانک/ نیش زندگی
هوا گرم و سوزان بود ، پاهای برهنه ام گویا روی آتش قدم می گذاشت . خسته و تشنه بودم و نیاز به اندکی استراحت داشتم .
مهناز یعقوبی آبکناری/
هوا گرم و سوزان بود ، پاهای برهنه ام گویا روی آتش قدم می گذاشت . خسته و تشنه بودم و نیاز به اندکی استراحت داشتم .
زائران با تمام قوا در حال رفتن بودند . صدای لبیک یا حسین از پشت سر شنیده می شد .
از دور چشمم به چادر استراحتگاه افتاد. باید اندکی می نشستم تا با انرژی بیشتری به ملاقات مولایم بروم .
وارد چادر شدم. زنی روی زمین دراز کشیده بود و چندین زن دیگر دور او را احاطه کرده بودند .
یکی از زائران گفت : زن بیچاره …
پرسیدم : چه شده ؟
گفت : خسته بود، به چادر آمد تا اندکی استراحت کند اما …
سپس با دست کمی آن طرف تر را نشان داد، عقربی گوشه ی چادر افتاده بود؛ او با نیش زدن زن و گرفتن جان او خودش نیز از بین رفته بود .
آهی کشیدم و من نیز همچون دیگران گفتم : زن بیچاره.
اما وقتی برای بلند کردن جنازه اش اقدام کردند با چیز عجیبی مواجه شدند ؛ وای خدای من زیر چادر زن کمربندی پر از بمب بود. باورم نمی شد او یک تروریست انتحاری بود .!
نگاهی به عقرب انداختم و زیر لب گفتم : یا حسین مظلوم … چه معجزه ای نشان مان دادی آقا جان!
/انتهای متن/