داستانک/ کنکور
پیرزن مغموم و افسرده گوشه ی دیوار تکیه زده بود عصایش در دستانش می لرزید و هر از چند گاهی به مرد نگهبان می گفت : خب چی می شه اجازه بدین آسمون که به زمین نمیاد .
مهناز یعقوبی آبکناری/
پیرزن مغموم و افسرده گوشه ی دیوار تکیه زده بود عصایش در دستانش می لرزید و هر از چند گاهی به مرد نگهبان می گفت : خب چی می شه اجازه بدین آسمون که به زمین نمیاد .
دختر جوان در حالیکه از ساختمان خارج می شد به محض مواجه با پیرزن گفت : چی شده مادر جون ؟ نوه ات سر جلسه است چیزی جا گذاشته ؟
پیرزن اشک توی چشمانش جمع شد نگاه حسرت باری به سردر دانشگاه انداخت و گفت : یه عمر نذاشتن درس بخونم ، اول بابام ، بعدم شوهرم … آهی کشید و ادامه داد : آرزو داشتم دکتر بشم ولی حالا که آقا بالا سر ندارم اینقدر پیر و علیل شدم که حواس پرتی گرفتم کارتمو جا گذاشتم تا رفتم و برگشتم از کنکور جا موندم …
/انتهای متن/