مصطفی انگیزه ای بالاتر از شهادت داشت
هفته ی پیش از حرف های مادر دو برادر شهید مدافع حرم گفتیم که هر دو در یک زمان به شهادت رسیده بودند؛ دو بر ادری که دیدن تصویر آنها دل همه را لرزاند. این بار از زبان همسر شهید مصطفی بختی و دخترانش بشنویم در باره شهید.
برادران مشهدی «بختی» در اتفاقی بیسابقه در دفاع از حرم حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها و طی نبرد با داعش در یک روز به فوز عظیم شهادت نائل آمدند.
همسر شهید مصطفی بختی
زهرا سرایی، 30سال بیشتر ندارد که همسرش شهید میشود.
زهرا خانم از اولینهای زندگیاش اینگونه میگوید:
«من و مصطفی با هم نسبت خانوادگی داشتیم. ازدواج ما هم خیلی سنتی و ساده برگزار شد. آن زمان مصطفی در حوزه درس میخواند. سال 1378 عقد کردیم. دو سالی عقد بودیم. من آن زمان 14 سال داشتم. مصطفی همیشه میگفت: دوست ندارم به مرگ طبیعی از دنیا بروم. میخواهم با شهادت با خدا ملاقات کنم.
زمان حمله امریکا به عراق خیلی مشتاق بود در عراق به عنوان مدافع حضور داشته باشد. زمانی که کاظمین را بمباران کردند خیلی حالش خراب بود. میگفت باید بروم. الان هم زمان امام حسین است نباید امام را تنها بگذارم. من به حر فها و کارهایش ایمان داشتم. میدانستم از روی هوا و هوس نیست، فقط برای شهادت نیست که میخواهد برود. انگیزههای بالاتر از شهادت دارد. یک ماهی رفت عراق و بازگشت.
مصطفی دوباره عزم رفتن کرد
همسر شهید مصطفی بختی ادامه میدهد:
«اولین فرزندم محدثه سال 1383به دنیا آمد. مصطفی راننده آژانس بود. چند سال بعد که فتنه داعش در سوریه، سامرا و عراق شکل گرفت، مصطفی دوباره عزم رفتن کرد. ابتدا مخالف رفتنش بودم. اما بعد با خودم گفتم من چه فرقی با زنان زمان امام حسین(ع) دارم که اجازه نمیدادند همسران شان راهی جنگ با یزیدیان شوند و در رکاب مولایشان باشند. امروز هم خواهرش حضرت زینب از ما یاری میخواهد. میدانستم خداوند امتحانم میکند. برای همین راضی شدم که برود، برود برای به اهتزاز درآمدن پرچم اسلام. راضی شدم به رضای خدا و او هم رفت. اما ته دلم میدانستم که این رفتن را بازگشتی نیست. همیشه مصطفی میگفت: «توکل کن به خدا اگر تو خدا را باور داشته باشی، چیز سختی برایت وجود نخواهد داشت.»
نبودنش اذیتم میکند اما از رفتنش ناراحت نیستم
زهرا خانم از تحمل داغ دوری همسر شهیدش نیز میگوید: «میدانم صبری که دارم لطف خانم زینب(س) است و من مصطفی را در کنار خودم حس میکنم و او را زنده میدانم. اگر کنارم نبود نمیتوانستم آنقدر آرام و صبور باشم.»
نگاه بچهها به من بود؛ نباید از خود ضعفی نشان میدادم. در مورد بچهها سفارش میکرد که نماز و حجاب شان را رعایت کنند، بندهای باشند که خدا از آنها راضی باشد. من در حرم امام رضا گفتم که من به شهادتش افتخار میکنم. خیلی خوشحالم که به آرزویش رسید. میخواست کاری انجام بدهد، جهاد کند و مزد جهادش بشود شهادت.
خوشحالم برای دفاع از حرم عمه سادات رفت. تشییع جنازهاش را که میدیدم افتخار میکردم. سرم را بالا گرفتم و از او ممنونم که باعث افتخارم شد. نبودنش اذیتم میکند اما از رفتنش ناراحت نیستم چون میدانم جایگاه خوبی دارد.
من دو یادگار از او دارم که با نگاه کردن به آنها میتوانم دلتنگیهایم را بر طرف کنم. محدثه 10 سال دارد و فاطمه هفت ساله است.
محدثه و فاطمه دو یادگار شهید مصطفی
محدثه در مورد پدر شهیدش میگوید: بابا وقت رفتن میگفت که حضرت زینب در کربلا تنها بوده اما الان که دیگر نباید تنها باشد. ما هستیم، ائمه نباید تنها باشند و انشاءالله نیستند. جهاد همه اینها را دارد: اسارت، مجروحیت و شهادت. پیکر بابا را که آوردند نمیدانستم باید به بابا سلام بدهم، یا از او خداحافظی کنم. بین همین سلام و خداحافظی کردن من با بابا، چند ساعت بیشتر فاصله نبود.
فاطمه بختی هم رشته کلام را در دست میگیرد و او نیز میگوید: بابا همبازی من بود. بابا قبل از رفتن به من گفت: مامان را اذیت نکن و همه آنچه گفتم رعایت کن تا من برگردم. بابا از حجاب برایم میگفت. برای بابا نامه مینوشتم تا وقتی برگشت نامههایم را بخواند. امیدوارم بتوانم آنچه بابا گفته انجام بدهم تا لایق دختر شهید شدن باشم.
زبان دل دختر به پدر شهید
بابا مصطفی! با خودت نگفتی وقتی داری میروی، قلبهای دخترکانت را هم با خود به همراه میبری؟ نگفتی دل دخترکانت برای بابای قشنگشان تنگ میشود؟ اصلاً نگفتی دختر داری و بمانی کنارشان تا در امنیت کامل مشغول بزرگ کردنشان شوی و شب جمعهای دستهای کوچکشان را بگیری و آنها را برای تفریح به «کوهسنگی» ببری؟ نگفتی همسرت برای آمدنت لحظهشماری میکند و بغض نیامدنت را با شبنم اشک سر سجادهاش میشکند؟ حتماً به آنها گفتی میروم زیارت و زود برمیگردم! لابد قول سوغاتی هم داده بودی! آه! که چه سوغاتی آوردی.
بابا مصطفی! میدانیم که دخترانت را چقدر دوست داشتی ونگذاشتی تا قبل از عروجت، آبی در دلشان تکان بخورد، اما این را هم میدانیم که با خود «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» را بارها زمزمه کردی و گفتی مگر دختران من از دختران دردانه سرورم حسین علیهالسلام عزیزترند؟ مگر خون همسر من از خون ربابه خاتون سلاماللهعلیها رنگینتر است؟
/انتهای متن/