مریم ابراهيمی شهرآباد/
یک ایستگاه بعد از من سوار شد و روبه رويم نشست. رنگ بنفش کفش لا انگشتی اش و ناخن های لاکزدۀ پایش، توي چشم می زد. مانتوی تنگ قرمزی هم تنش بود كه آستین هایش را تا آرنج تا کرده بود. کفش بنفش، ساپورت کرم، مانتوي قرمز و روسری زرد، يك تركيب كامل رنگ بود! شايد گرمش بود كه با حرص، بادبزن را یکریز تاب می داد. بعد هم با بی تفاوتی کامل و بدون هیچ استرسی روسری اش را برداشت، کریپس مویش را باز کرد و دستی بر موهای بلوند شده اش کشید. در همان چند لحظه، سه گوشواره اش به چشم آمد که یکی از آنها حلقوی و از همه بزرگ تر بود؛ شايد بهاندازه یک النگوی شماره سه! از اشکال عجیب و غریبی كه روی دستش تاتو شده بود، چيزي نفهميدم.
مخلوطی از کرم و عرق روی صورتش نقش بسته بود. با يك دستمال کاغذی زیر چشمش را چک کرد تا ریملش نریخته باشد. انگار بی تاب بود. از بس بی قراری کرد، كتابم را بستم و محو حركاتش شدم. نگاهم كه به نگاهش افتاد، با لبخند و با حالت گلایه گفت: هوا خیلی گرمه! فکر کنم دمای هوا نزدیک چهل درجه باشه.
در تأیید حرفش لبخندی زدم و سرم را تکان دادم. با إکراه ابروهایش را بالا انداخت و به چادرم اشاره کرد و گفت: شما چادری ها توی این گرما چی می کشید؟! آستین های مانتوت که بلنده! ساق دست دیگه چرا؟! چهقدر سخت گرفتی؟ چادر، مقنعه، ساق دست؟!
با لبخندی جواب دادم: جنس چادرم فرق می کنه!
با تعجب پرسید: جنسش چیه؟ از این پارچه های نانو که جدید اومده؟
گفتم: نه!
متعجب تر از قبل پرسید: حتماً جدید تره! حالا چي هس؟
گفتم: جنسش طوریه که اگه تو آتیش جهنم هم باشی خنکای بهشت توش موج می زنه.
/انتهای متن/