داستان/ قلب فلزی
سهیلا سهرابی رامینی[1] از شاگردان استاد راضیه تجار است که دوره های آزاد ویراستاری کتاب و عکاسی را هم گذرانده است.
سهیلا سهرابی/
سحر فرورفته است در مبل مخملی بزرگ روبروی تلویزیون. پاهایش را دراز کرده روی میز. گوشی موبایل بین دو دستش است. انگار با انگشتانش ضرب گرفته باشد. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد می گوید:
– ساعت شیش باید برم. پریا میاد دنبالم.
می پرسم:
حالشم بهم می خوره؟
می گوید:
نه هنوز. (سرش را بالا می آورد) از کِی باید بهم بخوره؟
می گویم:
من چه می دونم. باید از مادرت بپرسی. چند وقتشه؟
دوتا از انگشتان دستش را بالا می آورد. می گویم:
گمونم از سه ماهگی.
بساط کیک پزی را می چینم روی پیشخوان آشپزخانه. سحر سرش را لحظه ای بالا می آورد و دوباره پایین می اندازد.
– خاله جون می خوام خودم درست کنم. تو فقط بگو چیکار کنم.
می پرسم: همونجا که نشستی می خوای درست کنی یا زبونم لال میای توی آشپزخونه؟
طلبکارانه می گوید: میام!
تلفن زنگ می خورد. سحر گوشی را برمی دارد. نگاه به شماره می اندازد. می گوید: مال منه!
می رود تو اتاق و در را هم می بندد.
پودر کاکائو را در آب جوش حل می کنم. کاسه بزرگی برمی دارم زرده تخم مرغ و شکر و روغن و وانیل را داخلش می ریزم. عطر وانیل همه جا پخش می شود. با نوک انگشت کمی نمک به آن اضافه می کنم. کاسه را می زنم زیر بغلم و پشت پنجره ی بدرقه می ایستم. از مدتها پیش وقتی می خواهم چیزی را خوب هم بزنم می ایستم پشت پنجره و خیره می شوم به بیرون. برایم فرقی نمی کند پنجره به حیاط پشتی پردرخت همسایه باز شود یا خیابان پرترافیک دود گرفته. مهم این است که پنجره پرده نداشته باشد. پرده مشت می شود و قلبم را می گیرد در خودش.
سحر از اتاق بیرون می آید. گوشی را محکم به گوشش چسبانده است. لبخند مسخره ای روی لبانش است. با دست اشاره می کند که صبر کنم تا بیاید. از کتابخانه گوشه سالن مجله ای برمی دارد و برمی گردد توی اتاق و دوباره در را می بندد.
کاکائو را به کاسه اضافه می کنم. سه چهار دقیقه با همزن هم می زنم. کاسه را کنار می گذارم. نگاهی به درِ بسته اتاق می اندازم. آرد را از یخچال درمی آورم. روی پیشخوان آشپزخانه می گذارم.
صدای خنده ی سحر بلندتر می شود. درِ اتاق را باز می کند و با عجله وارد آشپزخانه می شود.
– گفتم که می خوام از اولش خودم درست کنم.
قهوه جوش را پرمی کنم و می گذارم روی شعله ملایم اجاق. می گویم:
– اینطور که تو شروع کردی تا ساعت شش فردا هم تموم نمیشه. اصلاً مگه نمی خوای حاضر بشی و حموم بری؟
می گوید: چرا خب!
– پس دیگه چی می گی؟
خودش را لوس می کند و می گوید: اول اینو درست می کنم بعد می رم حموم.
شانه ای بالا می اندازم و می گویم: خود دانی. پس اول آردو الک کن تا بهت بگم.
انگشت اشاره اش را روی لبش می گذارد.
– آرد کجاس؟
– رو اپن.
– الک کجاس؟-
– تو کابینت.
– کدوم کابینت؟
– بالا سریت.
در کابینت را باز می کند نگاه سرسری می اندازد.
– نیست.
می گویم:
– هست. خوب بگرد.
خوب می گردد.
– نیست
می آیم از کابینت الک را برمی دارم و می دهم دست سحر.
با تعجب می گوید: کجا بود؟
می گویم: دوتا پیمونه پُر بریز و الک کن.
پیمانه ها را در الک خالی می کند. الک را تکان می دهد. دستش را بالا می آورد تا الک شدن آرد را ببیند. آرد پخش می شود روی اپن آشپزخانه. تلفن زنگ می زند. دستپاچه به طرف گوشی می رود. آرد می ریزد روی ناخن های تازه لاک زده پاهایش. ادای گریه کردن درمی آورد و می گوید:
– وااااای لاکام خراب شد!
به شماره روی گوشی نگاه می کند. گوشی را به طرفم می گیرد. لب و لوچه اش را کج و کوله می کند و می گوید:
– بفرمایید آرش برادرزاده عزیزت.
گوشی را می گیرم.
– جانم عزیزم!
– سلام عمه خوبی؟
– خوبم. ماشینو دادم کارواش. تمیزه. خیالت راحت. هر وقت خواستی بیا ببر.
آرش با ذوق می گوید:
– قربونت برم عمه جون. چیزی لازم داری اومدنی برات بگیرم؟
– نه جونم مواظب خودت باش.
قهوه ام را از روی اجاق برمی دارم. آرام سرازیرش می کنم در لیوان آبی سفالیم تا کف خوش رنگش از بین نرود. یک بیسکویت دارچینی برمی دارم. چشمانم را می بندم و بویش می کنم.
می نشینم روی صندلی پشت پنجره ی بدرقه ی بی پرده و نگاه می کنم به گنجشک های پرسروصدای درخت حیاط همسایه.
سحر تا کمر خم شده و با ناخن های آردیش ور می رود. دستپاچه می گوید:
– وای خاله حالا چیکار کنم؟
می گویم:
– معلومه خب باید دوباره لاک بزنی. برو تا از این دیرتر نشده. نگران نباش من به کارا می رسم.
می پرد سفت بغلم کرده و لپم را ماچ می کند.
– تندی برمی گردم!
با پاشنه ی پا، سنگین راه می رود تا به اتاق برسد. آردهای پخش شده را جمع می کنم. دو پیمانه آرد می ریزم و الک می کنم. به کاسه اضافه می کنم. و آرام آرام هم می زنم.
زنگ خانه به صدا درمی آید. صورت نیلوفر میان مانیتور آیفون شکلک درمی آورد. با انگشت سبابه دکمه گرد آیفون را می زنم. صدای باز شدن در را می شنوم. سحر می پرسد:
– کی بود؟
می گویم:
– نیلو
چشمانش گرد می شود.
– تو گفتی بیاد؟
نگاهش می کنم!
– اینجا هر کی بخواد می تونه بیاد.
– پس من میرم تو اتاق تا بره. نگی اینجا هستم ها!
شانه بالا می اندازم و بی خیال می گویم:
– باشه. میل خودته. ولی فکر نکنم به این زودی کارش تموم شه.
غر می زند و به طرف اتاق می رود.
– این دیگه از کجا پیداش شد؟
می دانم تا از حیاط رد شود و به طبقه دوم برسد طول می کشد. گوشه ی در آپارتمان را باز می گذارم و به آشپزخانه برمی گردم.
نیلو پرسروصدا از پله ها بالا می آید. درِ آپارتمان را تا آخر باز می کند بلند و با خنده می گوید: سلااااااام
چشمش که به کفش های سحر می افتد. آرام می پرسد: مهمون داری خاله؟
– اینجا همه صاحب خونه ان. بیا تو عزیزم.
نگاهی به آردهای ریخته ی روی زمین می اندازد.
– چه خبره؟ جنگ آرد داشتین؟
می خندم. می پرسد:
– همینطوری کیک می پزی یا مناسبت داره؟
– والا مهمونی ویارونه دوست سحره!
با چشمان گرد شده می پرسد:
– مهمونی چی؟
– نمیدونم والا تو این پنجاه سال که از خدا عمر گرفتم اولین باره می شنوم. خل و چلا می خوان دور هم جمع بشن دنبال بهونه می گردن. هر کی یه چیزی که طرف هوس کرده باید درست کنه با خودش ببره. مهارت سحرم که می دونی تو کیک درست کردنه …
نیلوفر دستش را که گیر کرده در آستین مانتویش به زور بیرون می کشد و می مالد به شکمش:
– پس ما چی؟
– به توام می رسه تپل.
نگاهی به سرتاپایش می اندازم.
– اول لباساتو از رو زمین جم کن بعد برو تو اتاقِ من، کامپیوترو روشن گذاشتم. کارتمم روی میزه. قسطاتو پرداخت کن، بعد بدو بیا کمکم کن.
ظرف دیگری برمی دارم. سفیده های تخم مرغ را می ریزم داخلش و کاسه را می زنم زیر بغلم و دوباره می روم پشت پنجره. صدای سلام و احوالپرسی سرسنگین سحر و نیلو را می شنوم. لبخند می زنم.
شروع می کنم به هم زدن سفیده ها. کاسه کم کم پر می شود از کف سفید و سبک. سحر خودش را می رساند به آشپزخانه.
– آخرشم یاد نگرفتم چطوری باید سفیده ها رو هم بزنم که کف درست بشه.
می گویم:
– خوبه لااقل بقیه چیزارو فوت آبی.
نگاه چپ چپی می کند. با چشم اشاره می کنم:
– اون شکرو بیار آروم آروم بریز تو کاسه.
نیلو می آید. گوشی موبایلم در دستش است می گوید:
– اس داری خاله.
می گویم:
– عینک ندارم، بخون ببینم چیه.
– مامانم فرستاده. نوشته «نیلو داره میاد پیش تو وقتی رسید خبر بده. نذار نیلو بفهمه.»
می گویم: جوابشو بنویس «چشم»
کمی از سفیده ی زده شده را به مواد اضافه می کنم. آرام هم می زنم. بقیه سفیده را هم اضافه می کنم و با لیسک خیلی ملایم مخلوط می کنم تا پفش نخوابد.
به سحر می گویم:
– هر ظرفی رو می خوای بیار تهشو چرب کن. تو کابینت بالای سینکه.
در کابینت را باز می کند. دستش نمی رسد. نیلو می رود سراغش. با نوک انگشت گوشه ی ظرف کیک پزی را می کشد. ظرف تلو تلو می خورد. نیلو کف دو دستش را فواره می کند تا ظرف را بگیرد. قالب های کوچک شیرینی از داخل ظرف سرازیر می شوند روی سر نیلو و سحر. جیغ و ویغ شان بلند می شود. می خندند.
سحر می پرسد:
– ستاره بهتره یا قلب؟
نیلو می گوید:
– قلبه.
ظرف را می دهد دست سحر و می پرسد: کی حامله شده؟
– فریبا
– آخی، عزیزم، نازی، بچه می خواست چیکار تو این هیری ویری؟
– نمی خواست. شده دیگه.
نیلو گردنش را کج می کند: خوش بگذره.
سحر هم همانطور گردنش را کج می کند.
– توام بیا. بچه ها رو که می شناسی.
– آره خب، ولی اینجا لباس ندارم که.
نوک انگشتم را می مکم:
– لباسای من که هست برو ببین چیزی به دردت می خوره.
نگاهی به هم می اندازند. هردو همزمان حرف می زنند. با هم می دوند سمت کمد.
فر را روشن می کنم و می گذارم که گرم شود. قلب فلزی را برمی دارم. کَفَش را چرب می کنم. مواد را به آرامی می ریزم داخلش و می گذارمش طبقه وسط فر.
گوشی تلفن زنگ می خورد. برش می دارم. صدای دخترها بلند است. گوشی را می چسبانم به گوشم و به کنار پنجره می روم.
– بله
– الو خاله جون. نازنین هستم. خونه ای خاله؟ دارم از خستگی می میرم. از کله ی سحر تا حالا سگ دو زدم. خونمون یه عالمه مهمون داریم.
می گویم:
– آره نازنینم. خونه ام. زود خودتو برسون.
گوشی را می گذارم سر جایش. کتری را برمی دارم. پُرش می کنم از آب و دوباره می گذارمش روی اجاق.
[1] سهیلا سهرابی رامینی در بهار سال 1345 در تهران به دنیا آمد.
دوره های آزاد ویراستاری کتاب و عکاسی در دانشگاه تهران را گذرانده است. دوره های داستان نویسی خانم را دراستاد راضیه تجار را هم طی کرده است.
/انتهای متن/