داستان/ شاید برای شما هم اتقاق بیفتد

رقیه مهری آسیابر [۱] به طور حرفه ای کار داستان را از پنج سال پیش شروع کرده است واولین داستان کوتاهش به نام “کوی عشق” در مجله مادران به چاپ رسید. کتاب “توفان عشق”، “سفر به آفتاب”، “گل همیشه انتظار”و “عطر گل سیب” از مهری در دست چاپ است.

1

 رقیه مهری آسیابر[1]/                                                                                                     

   قدمهایشان را یکی پس از دیگری بر می داشتند و به در ورودی نزدیک و نزدیکتر می شدند. من که از رفتن آنها در دلم خیلی احساس خوشحالی می کردم، یکدفعه چشمم به جوراب های سفید اکبر آقا و جوراب رنگ پای اکرم خانم خیره ماند. با خودم گفتم : وای! خدایا! چی کار کنم؟

   لبم را به دندان گزیدم. اگر پاهایشان را در کفش بگذارند حتماً خواهند فهمید. “اگر بفهمند! حالا چی کار کنم؟! جواب شوهرم علی آقا را چه بدهم؟”

   انگشتم را محکم به دندان گزیدم و چشمم به عقربه ساعت خیره ماند. احساس کردم زمان کاملاً ایستاده وعقربه ها حرکت نمی کنند. باز چشمم به جوراب های اکبر آقا و اکرم خانم و بچه های شیطانشان که جلوی در ورودی با هم دست به یقه شده بودند، خیره ماند.  

   هر چه خداحافظ! خداحافظ! می گفتند، اصلاً گوشم نمی شنید. عرق های ریز و درشت بر پیشانی ام نقش بسته بود. بدنم گُر گرفته بود. قلبم تاپ تاپ می کرد. بی اختیار انگشتانم را محکم گاز گرفتم و چشم از جوراب مهمان ها برنداشتم.

   البته مهمان که چه عرض کنم، مهمان ناخوانده. مهمان ناخوانده ای که کنگر خورده بودند و لنگر انداخته بودند. و این برای دهمین بار بود که وقت و بی وقت، بار و بندیل خودشان را جمع کرده بودند و از شهرستان آمده بودند و هفته هفته خانه ما مانده بودند.

   اکبر آقا کارش خرید و فروش بود و از تهران جنس می خرید و می برد شهرستان برای فروش. به همین بهانه خانه ی ما برایشان هتل پنج ستاره شده بود.

   اکبر آقا و اکرم خانم که از فامیل های شوهرم بودند، دو تا بچه لوس و شیطانشان را بر می داشتند و می آمدند خانه ی ما، آن هم بدون اطلاع قبلی و بدون هماهنگی. از همه بدتر بچه هایشان بودند که از همان ابتدای ورودشان، تمام خانه و زندگیم را به هم می ریختند. خودشان را از پنجره آویزان می کردند و یا به کوچه می رفتند و در جوی کوچه راه می رفتند. من باید دائم مواظب می بودم تا خودشان را از پنجره به بیرون پرت نکنند و کلید در ورودی را هم پنهان می کردم تا به کوچه نروند. اما اکرم خانم بی خیال، روی مبل می­ نشست و پایش را روی پای دیگرش می انداخت و به تلویزیون نگاه می کرد و ناخنهایش را سوهان می کشید.                                                                             

   اکبر آقا هم کمی آن طرفتر روی مبل می نشست و یک پایش را هم روی میز می گذاشت و با یک دست فنجان قهوه اش را نگه می داشت و با دست دیگرش جدول حل می کرد. اکبر آقا چنان مشغول حل کردن جدول می شد که اگر هر اتفاقی می افتاد سرش را بالا نمی گرفت و اصلاً نمی فهمید که بچه های شیطانش دارند چه بلایی سر من می آورند.

   اکرم خانم که چشم از تلویزیون بر نمی داشت همیشه می گفت: “لیلا خانم جان! من با شما خیلی راحتم ، اینجا واقعاً مثل خونه ی خودمه.”

   من هم لبخند کمرنگی روی لبانم نقش می بست و جواب می دادم: البته خونه ی خودتونه.

   بعد رویش را به من می کرد و اُرد می داد. یک بار مثلاً گفت: لیلا خانم جان! شما که داری غذا می پزی پس زحمت بکش، خورشت چاقاله بادوم بذار. آخه الآن فصل چاقاله بادومه. تا الآن هم تلویزیون چند بار پختنش رو آموزش داده. شما که توی پختن غذاها حسابی استادی.                                                                                                                             

   اکبرآقا سرش را بالا آورد وعینکش را برداشت و  گفت: همیشه به اکرم گفتم که فقط بریم خونه علی آقا. توی این خونه هر چی دلت بخواد هست.

   همیشه همینطور زن و شوهر سفارش غذا می دادند و من هم مثل یک میزبان خوب به آشپزخانه می رفتم و دست تنها غذا می پختم.

   یک بار وقتی به آشپزخانه رفتم، دیدم که آرشامِ پنج ساله- یکی از پسرهایشان- درِ یخچال را باز کرده و از طبقاتش بالا می رود.

   آرش چهار ساله هم تمام کلیدهای لباسشویی را کنده بود و معلوم نبود کجا پرتشان کرده. تمام وسایل داخل کابینت را هم کف آشپزخانه پخش کرده بودند. چشمم که به این همه خرابکاری افتاد می خواستم از عصبانیت سرم را به دیوار بکوبم.

آرش گفت: بستنی، بستنی می خوام.

آرشام گفت: لواشک، لواشک، من لواشک می خوام.

   بستنی و مقداری لواشک به آنها دادم تا از آشپزخانه بیرون بروند. بعد سرم  را میان دستانم گرفتم که چطوری آشپزخانه را مرتب کنم.                  

   همان روز وقتی ظهر شد و بچه هایم از مدرسه به خانه آمدند، همین که به اتاقشان رفتند خیلی عصبانی شدند و من را صدا زدند و گفتند: مامان! این چه وضعیه؟ ما دیگه خسته شدیم. قرار نیست که  هروقت اینا میان خونه ی ما این همه بلا سرما بیاد.

   دیدم لباسهای کمدها و کتاب های  کتابخانه را و تمام چیزهایی که در اتاق بچه ها بود، هر کدام به طرفی پرت شده اند. توی اتاق هیچ چیز سر جایش نبود.

– باور کنید، من نفهمیدم کِی به اتاق شما اومدن.

   بچه ها به داخل اتاق رفتند تا ببینند چه طوری می توانند اتاقشان را مرتب کنند.

   همین شب پیش وقتی شوهرم علی آقا خسته به خانه آمد، سفره شام را پهن کردم و غذا کشیدم. اکبر آقا که روی صندلی نشسته بود گفت: لیلا خانم! این چه وقت شام حاضر کردنه!؟ ما که فعلاً اشتهایی به غذا نداریم.

   شوهرم هم با شنیدن این حرف خودش را کنار کشید و غذا نخورد. دوباره سفره را جمع کردم وهمه ی غذاها را به آشپزخانه بردم.

ساعت ده شب شد. باز سفره را پهن کردم و شام را کشیدم.

   همین که سر سفره نشستم، اکرم خانم گفت: وا! لیلا خانم! این غذای چرب چیه که پختی؟! نگفتی شب، خوردن این غذاها برای سلامتی ضرر داره؟ من که شام فقط یک لیوان شیر و یه تکه بیسکویت می خورم.

   اکبر آقا هم سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت: بله. درسته. من هم یک لیوان شیر و بیسکویت می خورم.

   بچه های شیطانشان هم پاهایشان را به زمین کوبیدند که ما هم شیر وبیسکویت می خوریم. چیپس و پفک و شکلات هم می خواهیم. دوباره سفره را جمع کردم و به داخل آشپزخانه بردم.

   شوهرم علی آقا که معتقد بود مهمان حبیب خداست و باید به مهمان خیلی خیلی احترام گذاشت، بلند شد و رفت چند لیوان شیر و بیسکویت آورد و جلوی مهمانها گذاشت.

   حسابی سرم درد گرفته بود و چشمهایم از خستگی تار می دیدند. توی خانه هم هیچ چیز سر جایش نبود. بچه ها توی تلویزیون آب ریخته بودند. با توپ شیشه اتاق را شکسته بودند. تمام کتابهای کتابخانه را یا پاره کرده بودند و یا خط خطی. با پیچ گوشتی گچ دیوارها را کنده بودند. تمام کلید و پریزهای برق هم آویزان بود. گوشی تلفن را شکسته بودند. از همه بدتر کاغذها را پشت پرده جمع کرده و آتش زده بودند و نصف پرده سوخته بود، اگر زود متوجه نمی شدم همه ی خانه آتش می گرفت. دیشب  با سر درد و سر گیجه خوابیدم.

   مثل همیشه، صبح زود بیدار شدم. شوهرم به من گفت: “لیلا! اینها مهمان ما هستن، باید خیلی بهشون احترام بذاریم. نباید از ما دلخور بشن.”

   این را گفت و به سر کارش رفت. من هم رفتم نانوایی تا نان تازه بخرم. توی صف نانوایی کبری خانم همسایه مان را دیدم. کبری خانم گفت: لیلا خانم جون؛ چرا رنگ و روت پریده؟ حسابی بی حالی، چیزی شده؟

– آره. مدتیه که یکی از فامیل های علی آقا وقت و بی وقت از شهرستان یک هفته، یک هفته می آن خونه ی ما. از دست بچه های شیطونشون و بی خیالی این زن و شوهر جونم به لبم رسیده.

کبری خانم لبخندی زد و گفت: دوای دردت پیش منه.

من با هیجان گفتم: دوای دردم چیه؟!

– برو چند قاشق فلفل سیاه و فلفل قرمز و نمک بردار و بریز توی کفشهاشون. دل شوره می گیرن و زودِ زود می رن، وقتی هم که برن دیگه هیچ وقت بر نمی گردن.

کمی فکر کردم و گفتم: واقعاً!؟

– معطل نکن. زود برو این کارو انجام بده تا از شرشون خلاص بشی.

   همین طور که نان را در بغل گرفته بودم و با سرعت به سمت خانه می آمدم با صدای هیجان زده ی کبری خانم به خودم آمدم. کبری خانم خودش را به سرعت به من رساند و گفت: لیلا جان، کمی پاشنه کفششون رو بِبُر و با اسفند دود کن. دیگه هیچ وقت بر نمی گردن.

   این را که شنیدم با تعجب به کبری خانم نگاه کردم. بدون خداحافظی بدو بدو به خانه برگشتم.

   هنوز اکبر آقا و اکرم خانم و بچه هایشان خواب بودند. هر شب تا نیمه شب بیدار می ماندند وفیلم می دیدند و صبحها هم تا ساعت ده می خوابیدند. سریع به آشپزخانه رفتم و ظرف فلفل و نمک و چاقو را برداشتم. با چاقو کمی از پاشنه ی کفش اکرم خانم و اکبرآقا را بریدم، اما یکدفعه چاقو از دستم در رفت و تکه ی بزرگی از کف کفش اکرم خانم بریده شد.

   فوراً چند تا قاشق فلفل سیاه و چند قاشق فلفل قرمز و مقداری نمک را با هم مخلوط کردم و داخل کفشهایشان ریختم. مقداری اسفند هم همراه با لاستیک کف کفششان سوزاندم. بوی گندیده و خفه کننده ای تمام فضای خانه را پر کرد.

   اکرم خانم و اکبر آقا سرفه کنان از خواب بیدار شدند و کنجکاوانه دنبال بوی ناخوشایند بودند. خوب! چی کار می کردم؟ چاره دیگری نداشتم.

   سر سفره اکبر آقا گفت: ما باید بعد از صبحونه برگردیم شهرمون.

   این را که شنیدم در دلم کبری خانم را دعا کردم. خوشحال بودم.

   صبحانه را که خوردند وسایلشان را جمع کردند. موقع راه انداختن مانده بودم که اگر کفشهایشان را بپوشند و این همه فلفل به جوراب های سفیدشان بچسبد و بفهمند پاشنه کفششان بریده شده، چه می شود؟

   حتماً موضوع را می فهمیدند. تازه اگر شوهرم بفهمد، حسابی از دستم ناراحت می شود که چرا به مهمانها بی احترامی کرده ام.

   همین طور که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید مهمانها کفشهایشان را پوشیدند واز در خانه بیرون رفتند. عرق سردی روی پیشانیم نشست و از اعماق دلم نفس راحتی کشیدم.

***

   چند روز بود که مهمانها رفته بودند و من با خودم در گیر بودم. عذاب وجدان داشتم. بعد با خودم گفتم: به درک! فهمیدن که فهمیدن. چی کار کنم؟ زندگیم مختل شده بود. اصلاً خوب کاری کردم. بچه هام اسیر شده بودن. بذار بفهمن. تازه اگر بفهمن دیگه اینجا نمیان.

   همه ی خانه را مرتب کردم. همه چیز را سر جای خودش گذاشتم و بعد به سراغ حیاط رفتم. گلدان هایی که بچه های شیطانشان شکسته بودند را جمع کردم و در سطل آشغال ریختم. داشتم حیاط را جارو می کردم که زنگ در به صدا در آمد. سریع چادرم را سرم انداختم و به سمت درحیاط رفتم و در را باز کردم. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم. اکبر آقا با مادرش و اکرم خانم و دو تا بچه هایشان رو به رویم ایستاده بودند. دو تا چمدان بزرگ هم در دستشان بود.

   اکبر آقا تا چشمش به من افتاد گفت: سلام لیلا خانم! اومدیم تهران تا مادرم رو بیمارستان بستری کنیم. عمل چشم داره. گفتیم چه جایی بهتر از این جا. ما که توی این شهر غریب جای دیگه ای نداریم. در ضمن ما که با شما این حرفها رو نداریم.

   اکرم خانم جلو آمد و من را بوسید و در چشمهای من خیره شد و گفت: لیلا خانم جان! قضیه فلفل و نمک دیگه قدیمی شده. از شما بعیده که خرافاتی باشید.

 
[۱] رقیه مهری آسیابر به طور حرفه ای کار داستان را حدود پنج سال است که پی می گیرد.
از محضر اساتیدی همچون استاد فتاحی و استاد سرشار در حوزه هنری بهره مند گردیده است.
اولین کار چاپی او، داستان کوتاهی است به نام “کوی عشق” که در مجله مادران به چاپ رسید.
تا کنون داستان های بسیاری با موضوعات قرآنی، اجتماعی و دفاع مقدس نوشته است.
کتاب “توفان عشق”، “سفر به آفتاب”، “گل همیشه انتظار”، “عطر گل سیب” از ایشان در دست چاپ می باشد.
پیش از این  چند داستان کوتاه از مهری در سایت به دخت منتشر شده است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)