داستانک/آخرین تصویر
دو دستم را روی صورتم گذاشتم روی دو زانو نشستم و فریاد کشیدم ، حس می کردم دو میله ی آهنی داخل چشمانم فرو کرده اند. تمام بدنم می سوخت گر گرفته بود داشتم آتش می گرفتم از سر تا به پایم داغ شده بود ؛ صورتم ، گردنم و پایین و پایین تر …
مهناز یعقوبی آبکناری/
دو دستم را روی صورتم گذاشتم روی دو زانو نشستم و فریاد کشیدم ، حس می کردم دو میله ی آهنی داخل چشمانم فرو کرده اند. تمام بدنم می سوخت گر گرفته بود داشتم آتش می گرفتم از سر تا به پایم داغ شده بود ؛ صورتم ، گردنم و پایین و پایین تر …
دست هایم را با تمام قدرت روی چشمانم می فشردم روی دردناک ترین نقطه ی وجودم . صداهایی مبهم در اطراف شنیده می شد. احساس می کردم جمعیت زیادی دورم را احاطه کرده است ، یکی می گفت : زنگ بزنید اورژانس . آن یکی فریاد می زد : 110 خبر کنید . دیگری آهسته به آرامش دعوتم می کرد و دلداری ام می داد ولی تنها صدایی که در میان این همهمه مدام در گوشم تکرار می شد جمله ای بود که چند لحظه پیش شنیدم : وقتی مال من نیستی نمی ذارم مال کس دیگه ای هم باشی، کاری می کنم کسی نتونه بهت نگاه کنه حتی خودت …
**********
و حالا سال هاست روز و شب ، در خواب و در بیداری فقط تصویر او جلوی چشمانم رژه می رود ؛ او که هر روز و همیشه سایه به سایه تعقیبم می کرد و ادعای عاشقی داشت ، تصویر پسری که آن روز به جای دسته گل خواستگاریِ شب گذشته شیشه ای اسید را با تمام قدرت در دستانش گرفته و رو به رویم ایستاده بود …
تصویر پاشیده شدن اسید به سمتم … این آخرین تصویر ذهن من بود … آخرین تصویر …
/انتهای متن/