زندگی با سیدابراهیم بسیار شیرین بود
این بار در خانه شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده را زده ایم که با نام سید ابراهیم شناخته می شود. پای صحبت های همسرش نشستیم که دختریست از دیار افغانستان.
مصطفی یا همان سیدابراهیم ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد . پدرش پاسدار و جانباز جبهه و جنگ و مادرش خانه دار بود . تا سن ۱۱ سالگی در خوزستان زندگی می کرد. بعد از آن بخاطر شغل پدر دو سال در استان مازندران و سپس در شهریار ساکن شد.
سیدابراهیم دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و عضویت در بسیج سپری کرد.
در سال ۸۶ ازدواج کردند و ثمره ی این ازدواج دختری هفت ساله به نام فاطمه و پسری هفت ماهه به نام محمد علی است.
راهی حرم شد
از سال ۹۲ وارد سوریه شد و به واسطه ی آموزش های نظامی که در دوران نوجوانی و جوانی دیده بود به عنوان فرمانده ی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون در آمد.
سرانجام در ظهر تاسوعا مقارن با اول آبان ۹۴ در عملیات محرم در حلب سوریه به دیار معبود شتافت.
خانم ابراهیمپور، همسر «سید ابراهیم»، شهید ایرانی لشگر فاطمیون، افغانستانی است. او بعد از شهادت مصطفی گفت: «مگر سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت است.» حالا روزهای زندگی با مردی را که از زندگی با او لذت برد، روایت میکند.
هم محله ای بودیم
سال 86 هم در حوزه بودم و هم فرمانده پایگاه بودم و خانوادههای زیادی را اطراف خود می دیدم. یک سری از آن ها دچار مشکل شده بودند و یک سری دیگر موفق بودند. وقتی این مشکلات خانواده ها را در کنار هم می چیدم می دیدم که خانواده هایی که همسران در آن از لحاظ ایمانی و اعتقادی در سطح بالاتری هستند، موفق تر هستند. در پایگاه همیشه به بچهها میگفتم که کسی که ایمان واقعی داشته باشد با دیدن کم و کاستی در زندگی، به خود اجازه نمیدهد که این کمبودها را به زن و همسر خود نسبت دهد. پس با توجه به این چیزهایی که در اطرافم بود مهم ترین معیار من ایمان و اعتقاد بود.
در آن زمان بالاخره خواستگارهای زیادی داشتم. با ایشان در یک محله بودیم و برادران مان ایشان را می شناختند و تاییدشان می کردند. ایشان در محله خودمان از نظر فرهنگی فعال بودند و هر کسی در مسجد اسم ایشان را می آورد تاییدشان می کردند.
از خواستگاری تا ازدواج: یک ماه
آن موقع که ایشان به خواستگاری من آمد طلبه بود و چهار سال بود که در حوزه درس می خواند. ما در اردیبهشت سال 1386 ازدواج کردیم. از زمانی که مادر ایشان خواستگاری شان از من را در خانه مان مطرح کردند تا زمانی که عقد شدیم نزدیک به یک ماه طول کشید. 14 فروردین تا 13 اردیبهشت .
اخلاق سیدابراهیم، اعتقاداتش و سطح توکلش به خدا بسیار بالا بود. همچنین بسیار ولایتی بود که این موضوع برای من خیلی مهم بود.
اولین فرزند ما سال 88 به دنیا آمد و دومین فرزند ما سال 94 به دنیا آمد. دو سال و نیم از عقد ما گذشته بود که اولین فرزندمان به دنیا آمد. سیرابراهیم برای اولین بار در رمضان 92 به سوریه رفت در آن زمان فاطمه چهار سال داشت و شش سال از زندگی مشترک مان گذشته بود.
زندگی با سیدابراهیم در این هشت سال بسیار برای من خوب بود. این مدتی که با ایشان زندگی کردم بسیار زندگی شیرینی بود که اگر باز هم ایشان بیاید من بازهم با ایشان ازدواج میکنم.
خوش اخلاق با همه
برای مثال اگر بخواهم نمونه ای از خوش خلقی های ایشان را بگویم، چند روز پیش یکی از هم رزمهای ایشان منزل ما آمده بودند و درباره ی ایشان صحبت می کردند. آن رزمنده می گفت که وقتی آقا مصطفی می آمدند و نزدیک می آمدند، آن چنان عبارت «دورت بگردم» را زیبا و با محبت می گفتند که هنوز هم که یادم می آید تمام وجودم به لرزه می افتد. به نظرم ایشان بسیار زیبا و قشنگ آن چیزهایی که در درونش بود را ابراز می کرد. من شمالی هستم و آقا مصطفی خوزستانی هستند. بالاخره ما از نظر جغرافیایی خیلی با هم فرق داریم. حتی شاید شمالی ها با خوزستانیها ذائقهشان هم فرق دارد. ما یک وقتهایی که باهم حرف می زدیم به او میگفتم که ما این قدر با هم تفاوت مختصاتی داریم اما چگونه به هم نزدیک هستیم؟ او نیز در جواب می گفت که چیزی که ما را به هم نزدیک میکند این است که اعتقادات مان نسبت به ولایت یک جور هست و همین موضوع باعث شده است که ما این قدر به هم نزدیک شویم. هم چنین وقتی دو نفر در کنار هم هستند، اگر یک نفرشان رنگ خدایی داشته باشد انگار زندگی رنگ خدایی گرفته است و این گونه زندگی شیرین می شود.
میدانستم شهید میشود اما خودم را گول میزدم
خاطرم هست که بعضی وقتها به شوخی به من میگفت که شما راضی باش تا من بروم و شهید شوم، من هم قول می دهم تا تو را شفاعت کنم. من هم در جواب او می گفتم که اگر شما شهید بشوی من هم باید صبر کنم و مقام صابرین از شهدا بالاتر است. آن زمان است که من باید شفاعت شما را بکنم. اما اکنون می بینم که واقعا به شفاعت ایشان نیاز دارم. انگار یک آمادگی بود که بالاخره این اتفاق می افتد و شهید میشود. مطمئن بودم که او شهید می شود اما خودم را گول می زدم و می گفتم نه الان وقتش نیست.
روز شهادت
از شب تاسوعا من دلهره عجیبی داشتم. آن شب به او زنگ زدم و با او صحبت کردم. شارژ گوشیام که تمام شد دیگر تلفن قطع شد و صحبتی نکردیم اما خوشحال بودم که هنوز مصطفی زنده است. از این که با او صحبت میکردم و می دیدم که زنده است لذت می بردم. شب ها که از خواب بیدار می شدم و برایش دعا میکردم خدا رو شکر میکردم که هنوز هست و زنده است.
معمولا در این دو سال و نیم همیشه آیت الکرسی را برای او می خواندم و ذکر همیشگی من بود. اما شب تاسوعا که بلند شدم هر کاری که کردم تا آیت الکرسی را تا آخر بخوانم نمی توانستم و دلهره من بیشتر میشد. صبح تاسوعا که از خواب بیدار شدم، فاطمه و محمد علی را آماده کردم تا هیئت برویم و کمی از دلهره من کاسته شود. سمت مسجد رفتم. پیشنماز مسجد در حال خواندن ترجمه فارسی دعای علقمه بود. مصطفی همیشه میگفت که حتما تو باید راضی باشی تا من شهید شوم. وقتی که در مورد حضرت عباس(ع) صحبت میکردند یک لحظه خجالت کشیدم که چرا دعا میکنم مصطفی سالم برگردد؟ همان جا گفتم که خدایا هر چه که می خواهی همان درست است. البته به فاصله چهار پنج دقیقه دوباره برگشتم و دعا کردم که مصطفی سالم برگردد. اکنون که ساعت شهادت ایشان را با ساعت تسلیم شدن خودم در برابر خدا مقایسه میکنم، می بینم که همان لحظه بوده است، حدود اذان ظهر.
به دلیل استرسی که داشتم خواستم به دوستش پیام بدهم اما فکر کردم که اگر بپرسد آخرین بار کی با او حرف زدی، باید بگویم دیشب. یعنی این قدر استرس داشتم. تا ساعت 4 خودم را کنترل کردم و سپس پیام دادم. فرمانده آن ها همیشه پیام من را سریع جواب میداد چرا که از دلهره های من خبر داشت. این دفعه اما پیام من را جواب نداد و من مکررا پیام دادم تا این که در ساعت حدودا 5 به من پیام دادند که دخترم نگران نباش مصطفی طوریش نشده فقط زخمی شده است. گفتم من به زخمی بودن او عادت دارم. از چه ناحیه ای زخمی شده است؟ در جواب گفت که من پیش او نیستم و تا دو ساعت دیگر پیش ایشان میروم و به شما خبر میدهم که چه اتفاقی افتاده است.
حاضر بودم فلج باشد اما برگردد
در همان زمانها شهید خاوری نیز به شهادت رسیده بود و دقیقا همین پیام را به خواهر ایشان نیز قبلا داده بودند و این جا بود که مطمئن شدم مصطفی به خواستهاش رسیده است. به پدر شوهرم خبر دادم و با صحبتهای ایشان کمی آرام و امیدوار شدم. در حالی که تا پیش از آن به خودم می گفتم که دیگر مصطفی نیست و شهید شده است. با این حرفهای امیدوار کننده، سعی میکردم که به این حالت غلبه کنم. در این هنگام محمد علی را بغل کردم و دعا کردم که خدایا مصطفای من برگردد، حتی من راضی هستم که او فلج باشد اما فقط چشمهایش کار کند و در خانه من حضور داشته باشد. اما بعدا خبر شهادتش آمد و پیامی برای پدر شوهرم آمد که مصطفی به لقاء الله پیوست. مصطفی به خواسته اش رسید. الحمدلله.
/انتهای متن/