داستانک / نفس آخر

ویران بود؛چون دیگر خانه های شهر…

8

مهسا شمسی پور/

 ویران بود؛چون دیگر خانه های شهر.

“الله اکبرش” را ،از پنجره ی طبقه بالا شنیدم. تک تیر اندازها ساکت شده بودند. افتاده بود پای پنجره. سرش را گرفتم روی پایم. چشمان نیمه بازش خیره به من شد. فریاد زدم:”تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه ماموریتت تموم نشده بود؟”

تبسمی کرد. چنگ زد به پیراهنم، نفس عمیقی کشید. گوشم را بردم نزدیک دهانش. صدایش از ته گلو بلند شد:”شهادت پایان ماموریته…”

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (8)