مهسا شمسی پور/
ویران بود؛چون دیگر خانه های شهر.
“الله اکبرش” را ،از پنجره ی طبقه بالا شنیدم. تک تیر اندازها ساکت شده بودند. افتاده بود پای پنجره. سرش را گرفتم روی پایم. چشمان نیمه بازش خیره به من شد. فریاد زدم:”تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه ماموریتت تموم نشده بود؟”
تبسمی کرد. چنگ زد به پیراهنم، نفس عمیقی کشید. گوشم را بردم نزدیک دهانش. صدایش از ته گلو بلند شد:”شهادت پایان ماموریته…”
/انتهای متن/