داستان/ قـــول آخــــر
فاطمه دانشور جلیل[۱] به صورت حرفه ای از سال ۱۳۸۹ وارد وادی داستان نویسی شد. دوره داستان نویسی و نقد داسنان را در حوزه هنری تهران گذراند . “مرخصی اجباری ” و ” بهترین بابای دنیا ” مجموعه داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس از دانشور به چاپ رسیده است. از برگزیدگان جشنواره وقف، جشنواره ادب و هدایت و جشنواره یوسف است.
فاطمه دانشور[1]/
مثل همیشه نبودم. نه خواب بدی دیده بودم و نه اتفاق خاصی افتاده بود، اما بیدلیل دلشورهی عجیبی داشتم. چای تازه دم شده را در استکانهای کمر باریک ریختم. به سمت حاج رضا رفتم و کنارش روی مبل راحتی نشستم. سینی چای را هم کنارم گذاشتم. از اول ازدواج مان حاجی صدایش میزدم، با اینکه هیچ وقت قسمت نشد که به حج برویم. او هم مرا عیال صدا میزد.
– حاجی دوباره کِی میری؟
– ان شاالله دو روز دیگه.
– نمیشه نرید؟
– عیال خواهش میکنم بازم شروع نکن. نمیدونم چرا این بار این قدر به من پیله میکنی؟ تو که همیشه خودت ساکم رو میبستی.
یکی از استکانهای چای را جلویش روی میز گذاشتم و گفتم: خوب دیگه حاجی. عیالت پیر شده، بیشتر دلش میخواد که سایهی سرش همیشه کنارش باشه.
حاج رضا خندید و گفت: عیال من مثل قالی کرمان میمونه. عمراً با داشتن شوهری مثل من پیر بشه.
بعد زد به دستهی مبل و گفت: ماشالله ماشالله روز به روز جوونتر میشی عین خودم.
خندیدم و گفتم: پیر مرد؛ ما دیگه بالای پنجاه سالمونه اونوقت میگی داری جوونتر میشیم.
– دود از کُنده بلند میشه عیال. نمیدونی توی سوریه چقدر از جوونها تند و تیز ترم. کاش میومدی و منو اونجا میدیدی، اونوقت بهم نمیگفتی پیرمرد.
خواستم از جایم بلند شوم تا کاسهی کشمش را برایش بیاورم. همیشه چایش را با کشمش میخورد. دست روی زانوام گذاشت و مانع بلند شدنم شد.
– خودم میارم عیال تا دیگه بهم نگی پیرمرد.
همینطور که چایم را مینوشیدم خیره به موهای جوگندمی حاجی نگاه کردم. به چین و چروک دور چشمش. متوجه نگاهم شد و گفت: چرا اینطوری نگام میکنی عیال؟
– حاجی دلم نمیخواد دیگه بری سوریه.
– باید برم. اونجا جنگه.
– میدونم. اما شما دیگه پیر شدید. بسپارید به جوون ترها.
– پیر باباته عیال.
این را با خنده گفت و بعدش ادامه داد: امروز چندمین بارته بهم گفتی پیر شدما.
– حاجی اصلاً جوونی. قوی هستی. میتونی. اما دیگه من دلم نمیخواد بری.
– یه وظیفهست به خدا.
– فقط برای شما وظیفهست؟
– نه. برای هر کسی که بتونه بره. مردم سوریه مظلومن. دلشون به ما گرمه.
– میدونم چی میگید اما من میگم برای شما کافیه. وظیفهتونو انجام دادید. الآن یک سال بیشتره که دائم میرید سوریه. ماهی ، دو ماهی، چند روز میاید و دوباره میرید. من به جهنم. بچههاتون چی؟
– عیال یه جور میگی بچهها انگار دبستانی هستند. خدا رو شکر هر سه تاشون ازدواج کردن و سر و سامون گرفتن. نیازی به من ندارن که.
– اصلاً به خاطر خودم میگم. من خسته شدم از بس منتظر تماستم یا اومدنت. چرا نسبت به مردم سوریه احساس وظیفه میکنی اما به من نه؟
این را که گفتم کمی به فکر فرو رفت. فهمیدم که ناراحت شده. چایش تمام شد و خیره به استکان نگاه کرد. با بغض گفت: تو ناموس منی جات امنه اما حرم حضرت زینب هم ناموس ما شیعههاست. جاش امن نیست.
بغض که کرد خیلی از دست خودم ناراحت شدم. دیگه حرفم را ادامه ندادم.
یک روز بیشتر به رفتنش نمانده بود. دل شوره دست از سرم بر نمیداشت. بیقرار بودم. خودم را با کار مشغول میکردم. حاج رضا به آشپزخانه آمد و گفت: عیال امروز بچهها رو گفتی که همگی شام بیان اینجا؟
– بله. همگی میان.
– خوب برو بشین که میخوام امروز فقط استراحت کنی. دست به سیاه و سفید نباید بزنی. شام امروز با منه.
چیزی نگفتم: صورتم را نگاه کرد و گفت: عیال گرمته؟
– آره. هوا دیگه گرم شده.
– من میرم کولر رو راه بندازم بعد میام شام درست میکنم.
با دستمال عرق روی پیشانیم را پاک کردم و گفتم: نمیخواد خودتو اذیت کنی. بعداً احمد میاد راه میندازه. از صبح سر ماشین لباسشویی بودی. راستی دستت درد نکنه دیگه آب نمیده.
– جلو آمد و پیشانیام را بوسید. وظیفمه عیال. بازم اگر چیزی خرابه یا ایرادی داره بگو.
دلم با این کارهایش بیشتر به شور افتاده بود. تمام لامپهای سوخته را روز پیشش عوض کرده بود. با مدیر ساختمان حساب و کتابهایش را کرده بود و چند ماه جلوتر شارژ داده بود. با خودم گفتم: یعنی حاجی این بار چند وقت قراره که نباشه؟
شب دو تا دخترم با دامادهایم و بچههایشان و همینطور پسرم احمد و زن و تنها دخترش به خانهی ما آمدند. حاج رضا سنگ تمام گذاشته بود. زرشک پلو با مرغش حرف نداشت. بچهها خوشحال دور سفره نشستند. حاج رضا گفت: بسم الله. بفرمایید آخرین دست پخت پدرتونو بخورید.
این را که گفت حالم دگرگون شد. بغض راه گلویم را گرفت. رنگم انگار پریده بود. مریم کنارم نشسته بود مرا که دید آرام در گوشم گفت: مامان! ناراحت نباشید. بابا همیشه از این شوخیها میکنه. هشت سال جنگ یادتون رفته؟ همیشه از این حرفها میزد تا ما آمادهی هر اتفاقی باشیم. توی اون سالها چیزیش نشد. مطمئن باشید باز هم چیزیش نمیشه.
سعی کردم تا به خودم مسلط شوم. کمی غذا حاجی برایم ریخت اما اصلاً نتوانستم بخورم. بازی بازی کردم تا همه شامشان را خوردند و سفره را جمع کردیم. حاج رضا آشپزخانه کنارم آمد و گفت: عیال یعنی اینقدر بدمزه بود که یه قاشق هم نخوردی؟
– نه حاجی. دستپخت شما حرف نداره، فقط میل نداشتم.
آن شب همگی تا دیر وقت پیش مان بودند. حاج رضا کلی با نوهها بازی کرد. بعد از رفتن بچهها دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. حاجی کنارم نشست. دستش را دور شانهام حلقه کرد و گفت: مثل تموم هشت سال جنگ که بدون من بچهها رو بزرگ کردی دلم میخواد همونطور محکم باشی عیال.
با گریه گفتم: تو رو خدا دیگه نرو حاجی. هشت سال برای کشورت جنگیدی. یک سال هم برای مظلومیت مردم سوریه. بسه دیگه. لطفاً نرو.
با دستش اشکهایم را پاک کرد. مهربانانه گفت: باشه. برای این که خوشحال بشی بهت قول میدم که این بار سفر آخرم باشه. قبوله. این بار که بیام قول میدم که دیگه نرم. خوبه؟
خوشحال گفتم: واقعاً؟
– به جون تو که سی و پنج ساله کنارمی.
با تعجب گفتم: یعنی فردا که رفتی، وقتی برگشتی دیگه نمیری سوریه؟
– نه نمیرم عزیزم. گفتم که نمیرم. مگه من جون عیالمو الکی قسم میخورم؟
با خوشحالی نگاهش کردم. خیلی زیبا شده بود. اشکم را پاک کردم و گفتم: من میرم چایی بریزم دو تایی بخوریم.
– نه. بشین عیال. خیلی خسته شدی. من میرم تا آخرین چایی رو بریزم.
– چرا ناراحتم میکنی؟ آخرین چایی یعنی چی؟ آخرین دست پخت. آخرین چایی. چرا این چیزها رو میگی؟
خندید و گفت: ای بابا عیال آخر شبه مگه بازم چایی میخوای؟ خوب این میشه آخرین چایی دیگه.
صبح وقتی بیدار شدم مثل همیشه زودتر از من بیدار شده بود. نماز صبحش را که خواند کم کم آمادهی رفتن شد. میز صبحانه را آماده کردم. صدایش زدم.
– حاجی جان بیا صبحانه آمادهست.
حاضر و آماده به آشپزخانه آمد و گفت: عیال من روزهام. نذر کردم.
برعکس همیشه مانعم نشد و گذاشت تا ایستگاه اتوبوس همراهیش کنم. تا سر خیابان گفت: عیال من تمام سالهایی که جنگ رفتم چه هشت سال جبهه و چه حالا توی سوریه، از هیچ کس هیچ چیز به خاطر جنگیدنم نخواستم. خواهش میکنم تو هم نخواه. من با خدا معامله کردم.
با تعجب گفتم: مگه من چیزی از کسی خواستم؟
– منظورم بعد از منه. دلم نمیخواد به خاطر من از کسی انتظار داشته باشی. نه از آدمها و نه از نظام و ارگانها.
– متوجه منظورت نمیشم. یعنی چی بعد از من. نکنه داری میزنی زیرش. مگه قول ندادی سفر آخرت باشه؟
اتوبوس آمد. دیگر توضیح نداد.
– خودت بعداً میفهمی. راستی وصیت نامهام همون جای همیشگیه. خدا نگهدار عیال. روی قولم هستم. فقط محکم باش.
سوار اتوبوس شد و تا از من دور شود همینطور نگاهم کرد و برایم با لبخند دست تکان داد.
***
با خوشحالی به مریم زنگ زدم و گفتم: سلام عزیزم. فردا صبح بابات میاد. گفته همهتون اینجا باشید.
تمام سه هفتهای که حاج رضا نبود دائم دلشوره داشتم. حرفهایش را با خودم بارها و بارها تکرار کردم و ترسم بیشتر از قبل شده بود. “دست پخت آخر پدرتون”؛ “چای آخر” ؛ “سفر آخر”؛ “وصیت نامه”. حتی به یاد تعمیراتی که در آن یک هفته انجام داده بود افتادم. به یاد صله رحمش که خانهی تمام فامیل رفت و حلالیت خواست. خرید مفصلی که برای خانه کرد. کلی برنج و روغن گرفت. فریزر را پُر کرد. دیگر مطمئن شده بودم که حاجی این بار اتفاقی برایش میافتد، اما وقتی زنگ زد و با مهربانی گفت: “سلام عیالم. فردا صبح میام. به قولمم عمل میکنم.” از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. خودم را به خاطر آن همه دلشورهی بیجا سرزنش کردم. به جان خانه افتادم. به بچهها خبر دادم تا صبح خانهی ما باشند. همه چیز آماده بود. این بار از ذوق شب تا صبح خوابم نبرد.
صبح زود زنگ در که زده شد آیفون را نزدم و خودم سریع از پلهها پایین رفتم. در را باز کردم. حاج رضا نبود. دوستش آقای ناصری بود. چشمانش اشک بار بود. با دیدنش همه چیز را فهمیدم. آقای ناصری گفت: حاج رضا سلام رسوند و گفت: “به عیالم بگید که به قول آخرم عمل کردم و دیگه برنمیگردم سوریه، همینجا توی قطعهی شهدا؛ کنار شهدای مظلوم مدافع حرم میمونم.”
[۱] فاطمه دانشور جلیل، تیر ماه سال ۱۳۵۶ در تهران به دنیا آمد. هر چند از نوجوانی دست بر قلم داشت اما به صورت حرفه ای از سال ۱۳۸۹ وارد وادی داستان نویسی شد . دوره غیرحضوری و بعد حضوری داستان نویسی را در حوزه هنری تهران با موفقیت سپری کرد و به دنبال آن از جلسات نقد هفتگی استاد محمدرضا سرشار در حوزه هنری بهره مند گردید.
داستان های متعددی از او در مجلات و سایت های ادبی مننتشر شده است.
مرخصی اجباری ” و ” بهترین بابای دنیا ” مجموعه داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس از دانشور به چاپ رسیده است.
گردان سیاهپوش و دو کتاب دیگر در بخش زندگینامه داستانی شهدا را هم زیر چاپ دارد.
کسب مقام اول تهران در جشنواره وقف و کسب مقام سوم کشوری در جشنواره ادب و هدایت و کسب رتبه تقدیری در ششمین جشنواره یوسف، بخشی از موفقیت های این نویسنده است.
/انتهای متن/