داستانک/ در سوگ مردانگی…
صیغه ى طلاق که جاری می شد گویا بنایی در درونش فرو می ریخت. بیشتر از خودش دلش برای دختر خردسالش می سوخت که از این پس می بایست بدون سایه ى پدر، بزرگ می شد…
ثریا منصوربیگی/
صیغه ى طلاق که جاری می شد گویا بنایی در درونش فرو می ریخت. بیشتر از خودش دلش برای دختر خردسالش می سوخت که از این پس می بایست بدون سایه ى پدر، بزرگ می شد. شوهرش طلاقنامه را امضا کرد و طوری بی تفاوت از کنارش گذشت که گویا هرگز خاطره ى مشترکی با هم نداشته اند. زن جوان مات و مبهوت پله ها را پایین می آمد.
– خدایا چرا طلاق؟! من که با نداریش… با اخلاق بدش… با خوب و بدش ساختم!
از دفترخانه که بیرون می آمد شوهرش را دید که سوار بر اتومبیل آخرین سیستمی شد که راننده اش زن جوانی بود.
/انتهای متن/