داستان/ آل بچه را می برد
داستان ” آل بچه را می برد ” از معصومه کنشلو است. وی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و کارش را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز نموده است. وی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و نیز جشنواره مشکات موفق به کسب رتبه شده است.
معصومه کنشلو/
چشم هایم را می بندم. گوشهایم می شنوند! حرف های تکراری مادر سعید تمامی ندارد. “امشب شب ششم زایمانته. خطر داره. مواظب نباشی، برای خودت و بچه اتفاق بدی می افته!”
تا دم دستشویی هم پشت سرم می آید. مدام تکرار می کند: “شب شیش باید خیلی مواظب باشی …از قدیم گفتن شب ششم آل میاد سراغ بچه و می بردش.”
سرم سنگین شده. سینه ام درد می کند. امشب بچه ام بی قراری نمی کند. خدا را شکر بعد از پنج شب بی خوابی، می توانم کمی بخوابم. مادر سعید چاقوی کوچکی همراه قرآن زیر بالشتم می گذارد. مُخم را خورده از بس که قصه های قدیمی آل و جن تعریف کرده. دیگر همه ی داستان هایش را حفظ شده ام.
– توی دهاتمون، عروس خاله زبیده بعد از چار تا دختر یه پسر زایید. چه پسری! عین ماه تابون. عروسش شب ششم توی تاریکی بچه رو تنها میذاره و میره دست به آب. وقتی بر می گرده می بینه بچه سیاه و کبود شده و نفس نمی کشه. بعضی ها می گفتن بچه چشم خورد و اون بلا سرش اومد. آخه خاله زبیده دائم می گفت ” پسر پسر، قند عسل. پسر پسر، تاج سر”.
حس می کنم غیر مستقیم می خواهد به من بفهماند که دختر زا هستم. مادر شوهرم است و خوب می شناسمش. می دانم که برای پسر می میرد. نگاهش می کنم و چیزی نمی گویم. مجبورم با تکان سر حرفش را تأیید کنم. پنج روز است که نگذاشته یک دل سیر، آب بخورم. تا توانسته روغن حیوانی و دم نوش های گیاهی به خوردم داده. روزی صد بار تکرار می کند: “آب نخوریا، چایی بخور. الآن جوونی و حالیت نیست. بند بند بدنت بازه. زن زائو نباید آب بخوره وگرنه …”
چشم و ابروی بچه ام را سرمه کشیده. یک قاشق کره هم ریخته توی دهان بچه. می گوید: “بذار چشم بچم مشکی و ابروهاش پر پشت بشه …”
بچه را عین ساندویچ قنداق کرده. هر بار چشم باز می کنم، بیدار نشسته و زیرلب ورد می خواند. اصلاً دلم نمی خواهد بدانم چه می گوید و چه می خواند. کِی می شود چهار روز بگذرد و برود سر زند گی خودش؟ دلم آب یخ می خواهد …غذای دلخواه… چهار دیواری خودم است و اختیار زندگیم را می خواهم. سعی می کنم بخوابم. بین هوشیاری و بیداری، سنگین شدن پلکم را حس می کنم.
از تونل تاریک و باریکی رد می شوم. احساس بی وزنی می کنم. چند نفر که فقط آن ها راحس می کنم و نمی بینمشان، چار ستون بدنم را گرفته اند. قدرت هیچ کاری را ندارم و صداهای نامفهومی آزارم می دهند. معنی هیچ کدام ازحرفهایشان را نمی فهمم. اصلاً اینها کی هستند؟ از من چه می خواهند؟ حس می کنم چهار نفرند و چهار تبر در دستشان گرفته اند. تبرها را فقظ حس می کنم.
تبرها را بالای سرم گرفته اند. تمام بدنم را تکه تکه می کنند. به مغزم رسیده اند که فریاد سر می دهم. گریه می کنم. بی فایده است. رحمی ندارند. غیر از این چهار تبر به دست، هیچ کس صدایم را نمی شنود. باز هم صدا، بلند تر می شود. فقط می توانم کله ام را که حسابی سنگین شده بچرخانم. هیچ کدامشان دیده نمی شوند. نه خودشان و نه تبرشان. چرا حس می کنم تبر دارند؟
به زحمت سرم را بلند می کنم و دوباره فریاد می زنم. چشم باز می کنم. مادر سعید را می بینم که بالای سرم نشسته و زل زده به من. شوکه می شوم. بیش تر می ترسم. چه بلایی سرم آمده؟ چرا پیر زن زل زده به من؟ الآن کجا هستم؟
– دیدی گفتم امشب شب ششمه و باید مواظب باشی؟ نگفتم؟ ببین چه عرقی کردی!
ضربان قلبم تند می زند. بغض سنگینی راه نفسم را بسته. بی اختیار هق هق گریه ام بلند می شود. کاش مادرم بالای سرم بود! دلم مادرم را می خواهد. آغوش گرم و نگاه آرام مادرم را می خواهم. با پشت دستم اشک هایم را پاک می کنم. مادرشوهرم را نگاه می کنم. کاش می توانستم بغلش کنم و سرم را روی سینه اش بگذارم و آرام تا صبح بخوابم! اما خجالت می کشم.
به اتاق سعید می رود و از خواب بیدارش می کند. بدنم می لرزد. صدای تق تق به هم خوردن دندان هایم را می شنوم. ازسعید می خواهم هر چه لحاف و پتو هست را روی من بیندازد. دوست دارم زیر رختخوابم دفن شوم، اما تکلیف بچه ام چه می شود؟
صدای باز شدن در پارکینگ را می شنوم. بعد هم صدای استارت ماشین. مادر سعید تا جلوی درماشین همراهم می آید. با یک دست بچه ام را بغل کرده و با دست دیگرش مرا چسبیده. به سعید می گوید مراقب بچه هست تا برگردیم.
سینه ام سنگین شده و رگ کرده، حتماً بچه ام گرسنه است. الآن مادر سعید کره می ریزد توی حلق بچه ام. می ترسم آخر روده ی بچه عفونت کند. چقدر خاک تو سر شده ام من. کاش زنده بودی مادر؟ چرا حالا که این همه بهت نیاز دارم نیستی؟
هوا خیلی تاریک است. سردم شده. صدای خش خش برگ های خشک شده را زیر چرخ های ماشین می شنوم. وای نه! باز هم صدای تبر می آید. دستشان را بالا نگه داشته اند. چهار نفر پشت سر من و سعید داخل ماشین نشسته اند. چرا دست از سرم بر نمی دارند؟ حتماً آل هستند که آمده اند بلایی سر من و بچه ام بیاورند.
با چشم نیمه باز، خانم دکتر را بالای سرم می بینم که نبضم را می گیرد. تبم را چک می کند. رو به سعید می گوید: “خانومتون باید آنتی بیوتیک مصرف می کرده. عفونتش شدید شده و تب کرده. نسخه ی قبلی را در دفترچه ام دیدم که مادر سعید نگذاشت تا بخریم. گفت “مگر زمان ما به زن زائو این همه دارو می دادن؟ خودم با دم نوش عروسم رو خوب می کنم.”
دکتر آرام نگاهم می کند: “برات آنتی بیوتیک می نویسم. حواست باشه سر ساعت مصرف کنی همراه با آب فراوون!”
[۱] معصومه کنشلو در پاییز سال ۱۳۵۶ در شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود.
در بهمن ۱۳۷۹ تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی به پایان رساند.
کنشلو کار خود را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز کرد.
اواز محضر اساتیدی همچون راضیه تجار و محمدرضا سرشار و محمدرضا گودرزی در عرصه ی داستان نویسی بهره برده است.
کسب رتبه دوم استانی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و کسب رتبه نخست استانی در جشنواره مشکات از موفقیت های کنشلو در عرصه نویسندکی محسوب می شود.
رمان اجتماعی “سپیده بدمد” از این نویسنده در دست چاپ است.
/انتهای متن/