عزیزم به من نچسـب لطفا!
لیلا صادق محمدی[1] که از نوجوانی نوشتن را آغاز کرده و آثار متعددی در حوزه داستان و شاعر دارد، با نشریات بسیاری از جمله کیهان بچه ها، پوپک، سلام بچه ها، جدید، باران، همشاگردی سلام، شاپره، دوست، نغمه کودکانه و … همکاری دارد.
لیلا صادق محمدی/
بی اختیار دست هایم سست شد و از دور گردن عشقم رها شد. نمی دانم این چندمین باری بود که محبتم را رد می کرد. اوایل زیاد ناراحت نمی شدم و کارش را به حساب غرورش می گذاشتم اما این اولین باری بود که با این لحن زننده در جمع تحقیرم کرد. «عزیزم به من نچسب لطفاً!» آخه این چه حرفی بود که زد؟ سرمای عجیبی زیر پوستم دوید. تا مغز استخوانم تیر کشید. غمی، درونم را فرو ریخت؛ صدای شکستن قلبم در گوشم پیچید. از نگاه های نازنین و افشین، خجالت کشیدم. احساس کردم چقدر حقیر و کوچک شده ام. چشم هایم پُر آب شد. پلک هایم را محکم بستم اما نتوانستم جلوی سر ریز شدن اشک هایم را بگیرم.
افشین دستش را روی شانۀ نازنین گذاشت؛ نگاهش را به چشم های درشت و مشکی نازنین دوخت و گفت:«عزیزم، تا جوجه آماده بشه، می خوای با بهاره خانوم دم ساحل قدم بزنی؟!»
نازنین لبخندی زد و گفت:«چرا که نه، البته اگه بهاره جون بخواد؟»
برای اولین بار، بدون اجازه سینا از روی تخت سنگی که رویش نشسته بودم، بلند شدم. موج کوچکی روی پایم نشست و دانه های ریز شن لای انگشتان پایم جا ماند. نازنین از جا بلند شد ولبخند زنان در امتداد ساحل با من، هم قدم شد. چند متری که از سینا و افشین دور شدیم، نازنین سر حرف را باز کرد و گفت:«عجب غروب زیبایی!»
نگاهی به افق انداختم و گفتم:«عجب غروب دلگیری!»
دانه های درشت اشک از چشمانم سرازیر شد. نازنین با لبخند گفت:«خبه تواَم! ضد حال! سینا که چیزی نگفت! لوس!»
دستم را توی جیبم کردم و گفتم:«اتفاقاً خیلی چیزا گفت که تو نشنیدی!»
– اِاِاِاِ…مثلا؟
– گفت که دیگه از دستم خسته شده! گفت دیگه از من خوشش نمی یاد! دلشو زدم! پشیمونه از اینکه من زنش شدم!
– اون وقت همۀ این چیزا رو با همین یه جمله گفت؟
– نازنین، سربه سرم می ذاری؟ نشنیدی چطور باهام حرف زد؟ ندیدی چطوری پیش شما کوچیکم کرد! چرا؟ مگه من چیکارش کردم؟ تو این پنج روزی که همسفر شدیم، دیدی حرفی رو حرفش بزنم؟ کاری کنم که دوست نداشته باشه؟ نظرمو بهش تحمیل کنم؟ لباسی بپوشم که دوست نداره؟ حرفی بزنم که نباید بزنم؟ خودت که شاهدی! تو این شش ماه زندگی مشترکمون، دیدی تا حالا، یکبار بدون اجازش کاری کنم؟ چیزی بخورم؟ یا تنهاش بذارم؟
نازنین سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت:«خب همین دیگه! اشتبات همین جاست!»
سرم را از روی شانه هایش برداشتم و گفتم:«منظورت چیه؟»
– ببین بهاره جون، می خوام بگم تو کارات اعتدال داشته باش! از بچگیت همینجوری بودی، یا از این ور بوم می افتی یا ازاون ور بوم. با کارات هم سینا رو اسیر خودت کردی وهم خودتو اسیر سینا. عشق و دلبستگی رو با وابستگی اشتباه گرفتی!
بعد کنار ساحل به تخته سنگ بزرگی تکیه زد و ادامه داد:«ببین بهاره جون، اگه واقعا” سینا رو دوست داری و می خوای زندگی مشترکتون ادامه داشته باشه، نقطه تعادل زندگی تونو پیدا کن. ببین کجای زندگیتی و سینا کجاش ایستاده.»
کنارش ایستادم و گفتم:«من که اصلاً نمی فهمم چی می گی، ولی خدا بیامرز مادربزرگم همیشه می گفت زن خوب اونیه که مثل پروانه دور شوهرش بگرده و نذاره آب تو دلش تکون بخوره!»
– خدا بیامرزتش. نمی دونم منظور مادربزرگت از این حرف چی بوده ولی خوب می دونم فقط از ترس سیناست که این کارا رو می کنی.»
خم شدم. تکه سنگی برداشتم و گفتم:«ترس؟ می شه بگی از چی سینا باید بترسم؟»
– از دوریش! ترس از اینکه یه روزی از دستش بدی! از روزی که چشمش به یکی دیگه بیفته و تورو نبینه! همین ترس ها باعث شده اینجوری به خودت زنجیرش کنی و از کوچکترین آزادیش محرومش کنی!
– این چرت و پرتا چیه؟ هرکی ندونه تو که خودت از سیر تا پیاز زندگیمو می دونی! اون کسی که اول عاشق شد سینا بود نه من! دوسال تموم از بس رفت و اومد، در خونمونو از جا کند تا جواب بله رو گرفت!
نازنین دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و پرسید:«پس چرا اینقدر دوست داری تو مهمونیا بهش بچسبی؟ چرا وقتی می خواد بدونِ تو جایی بره کلافه ای؟»
دستهایش را از دور گردنم باز کردم و گفتم:«یعنی چی؟ خب شوهرمه، شریک زندگیمه!»
– بهاره جون! خب افشینم شوهرمه، منم دوسش دارم، عاشقشم، ولی این دلیل نمی شه که ازش توقع داشته باشم فقط و فقط مال من باشه! حبسش کنم و نذارم آفتاب و مهتاب ببیننش!
– چی؟ من حبسش کردم؟
– بله حبسش کردی! حالا به بهونه ی عشق یا ترس از تنهایی، با این محدودیت های عجیب و غریبی که براش وضع کردی به جای عاشق بودن، شدید بهش وابسته شدی! بذار زندگیشو بکنه! هر آدمی، احتیاج داره کمی تنها باشه، با دوستاش فوتبال ببینه، گپ بزنه، حتی گاهی نیاز داره تنهایی تو خیابون قدم بزنه! مگه بچه اس که هر چند دقیقه یکبار بهش زنگ می زنی؟!
بغضم ترکید. کنار ساحل نشستم و سرم را توی بازوانم گرفتم. هق هق گریه هایم با صدای امواج دریا درهم آمیخت. نازنین کنارم زانو زد و گفت:«بهاره جون، باورت می شه اگه بگم منم اوایل ازدواجمون مثل تو بودم!؟ روزی هزار بار به افشین می گفتم دوسش دارم. اولا با شنیدنش چشاش برق می زد و تو دلش قند آب می شد اما کم کم احساس کردم افشین مثل روزای اول، از شنیدن این جمله خوشحال نمی شه! حتی برعکس عصبی هم می شد و تیکه بارم می کرد! اما اونقدر دوسش داشتم که برام مهم نبود چقدر تحقیر می شم.»
اشک هایم را پاک کردم و به افق خیره شدم و شش دانگ حواسم را به حرف های نازنین دادم.
– وقتی می رفت سرکار، هر نیم ساعت یک بار براش چند تا پیامک عاشقانه می فرستادم و تا برگرده خونه، سه چهار بار بهش زنگ می زدم و تلفنی حالشو می پرسیدم. محال بود هفته ای یه کادو یا دسته گل براش نخرم تا بدونه واقعاً عاشقشم و برام با همه فرق داره. اما اون بی اعتنایی می کرد،غر می زد،می گفت خرش می کنم، لوس بازی در می یارم، چه می دونم از این حرفا. منم درست حال تو رو داشتم. حتی بدتراز تو. فکر می کردم دیگه دوسم نداره و پای کسی در میونه.
– واقعاً!؟ چی کار کردی؟
– وحشت کردم. سعی کردم یه لحظه ام تنهاش نذارم، همراهشو چک می کردم، رفت و اومدشو زیر نظرگرفتم، با بهانه های مختلف نمی ذاشتم با دوستاش جایی بره… سرتو درد نیارم فایده ای که نداشت هیچ، بدترم شد. ازم فاصله گرفت. حتی تصمیم گرفتیم از هم جداشیم.
داغ شدم. چشمهایم گرد شد. باورم نمی شد. توی فامیل، عشق افشین و نازنین زبانزد خاص و عام بود. دختر دایی و پسر عمه بودند. ازبچگی افشین خاطرخواه نازنین بود. هنوز هجده سالش تمام نشده بود که پای اولین خواستگار نازنین را قلم کرد. ده سال طول کشید تا لیلی و مجنون فامیل بهم رسیدند. حرفش را قطع کردم و گفتم:«دروغ می گی! می خوای خرم کنی؟»
– چرا باید خرت کنم وقتی مادر زاد گوشات مخملیه؟!
به شوخی هلش دادم، افتاد توی آب و قاه قاه خندید. از خندۀ او خنده ام گرفت. یک دل سیر که خندیدیم پرسیدم:«جون من حرفایی که زدی راست بودن؟»
– باور نمی کنی از یاسمن بپرس. اون وقتا هنوز مطب نزده بود. زنگ زدم بهش، خواستم شاهد طلاقم باشه. بعد از کلی بدوبیراه گفتن دعوتم کرد خونشون. همه چیزو موبه مو براش گفتم. می دونی آخرش بهم چی گفت؟ گفت:«چون نتونستی هیجان عشقو تو وجودت مهار کنی، وابستگی رو با عشق اشتباه گرفتی. همۀ این کارا خوبه اما زیاده روی باعث شده قشنگی و جذابیتشون به نوعی روزمرگی تبدیل بشه. یا نه، بدتر؛ کسالت آور و لوس به نظر بیان.»
دستم را درازکردم تا نازنین را از آب بیرون بکشم. بی هوا او مرا داخل آب کشید. جیغ زدم، با عجله از آب بیرون آمدم و فریاد زدم:«خیلی بچه ای نازنین! این چه کاری بود که کردی؟»
نازنین خنده کنان گفت:«چیه ترسیدی دریا بخورتت؟! دیدی که نخوردت!»
نازنین از آب بیرون آمد وادامه داد:«فقط خواستم بهت بگم از چیزی نترس، یه کم دل و جرأت داشته باش. یه کم بی خیالش شو ببین چطور سینا با کله دنبالت می آد.»
آب لباس هایم را چلاندم و با چشم های گرد شده پرسیدم:«منظورت چیه؟ بی محلی کنم؟ دیگه بهش توجه نکنم؟»
– می گم همیشه از یه طرف بوم می افتیااااا! معلومه که نه! بعنوان یه همسر خوب وظیفتو تمام و کمال انجام بده اما آویزونش نشو. اجازه بده اونم زندگی کنه. فقط همین.
[1] لیلا صادق محمدی شهریور 1357 در پایتخت تاریخ و تمدن ایران – همدان- به دنیا آمد.
از نوجوانی نوشتن را آغاز کرده و آثار متعددی در حوزه داستان و شاعر از او به چاپ رسیده است.
کتاب “راز سبز زندگی” مجموعه شعر بزرگسال در قالب : دوبیتی، شعر نو و غزل از جمله این آثار است.
کتابهای “گرک ناقلا” و “سنجاب باهوش”، “عاقبت شکمو”، “قول مردونه”، “زیباترین جشن تکلیف” هم در زمینه کودک و نوجوان از این بانو به چاپ رسیده است.
محمدی از سال 1389 با نشریات بسیاری از جمله کیهان بچهها، پوپک، سلام بچهها، جدید، باران، همشاگردی سلام، شاپره، دوست، نغمه کودکانه، امیدان، پویندگان، میثاق با کوثر، نورالهدی، امان، ماه مهربان و … همکاری دارد.
/انتهای متن/