“فاطمه” به یاد “یادگار” زنده است

یادگار امیدی فرمانده ایلامی جنگ برای خودش اعجوبه ای بود و همسرش فاطمه دست کمی از شوهرش نداشت در جهاد و صبر و دلاوری. حالا یادگار رفته و فاطمه مانده در انتظار ملاقات دوباره.

1

انوشه میرمرعشی/

شهید حاج «یادگار امیدی» فرمانده دلاور اطلاعات عملیات لشکر 11 امیرالمومنین(ع) استان ایلام بود. همرزمانش داستانهای شگفت انگیزی از ایمان، شجاعت و توانایی های او در جنگ تعریف می کنند؛ شهیدی که بخشی از کودکی و نوجوانی اش به چوپانی گذشت و جوانی اش به کارگری، ولی با شروع جنگ تبدیل به مغز متفکر شناسایی در واحد اطلاعات عملیات شد.

یادگار امیدی اما همسری دارد که فداکاری و صبوری اش در تحمل مشکلات و سختی ها کم از جنگ و جهاد او ندارد. فداکاری و صبوری ای که گفته نشده…

 

یک دختر و شش برادر

«فاطمه امیدی» دختر حاج عیسی امیدی در سال 1336.ش در منطقه «الثوره» بغداد به دنیا آمد. خانواده او اصالتا از عشایر مرزنشین بخش کارزان استان ایلام و از ایل بزرگ «خزل» بوده و سال ها قبل از تولد او به امید پیدا کردن شغل و درآمد بهتر به کشور عراق مهاجرت کرده بودند. البته فاطمه به همراه شش برادرش به دلیل نداشتن شناسنامه عراقی تنها توانستند تا پنجم دبستان درس بخوانند. اما در همان دوران فاطمه زبان عربی و قرآن خواندن را به خوبی آموخت.

سال 1350ش. حکومت عراق شروع به اخراج ایرانی های ساکن عراق کرد و همزمان، آزار و اذیت ایرانی ها توسط حزب بعث و به دستور صدام حسین شدت گرفت. اینطوری خانواده فاطمه هم مجبور شدند مثل خیلی از ایرانی های دیگر در همان سال به وطن برگردند. در دو سال اول برگشت، آوارگی و مصیبت بسیاری کشیدند تا بالاخره پدرش توانست آنها را به شهرک «کلیشاد» شهر اصفهان ببرد و خودش هم به عنوان کارگر در شرکتی در اصفهان مشغول به کار شد.

 

اولین باری که فاطمه یادگار را دید

روز اسباب کشی جوان متینی به کمک شان آمد که فاطمه آن روز فهمید این جوان محجوب، پسرعمویش «یادگار امیدی» است. یادگار با پدرش همکار بود. خیلی زود یادگار شیفته نجابت و ایمان فاطمه شد و برای خواستگاری از او پا پیش گذاشت و البته به خاطر تدین و ایمانش هم از عمو و دخترعمویش جواب مثبت شنید.

عروسی آنها در نهایت سادگی و بدون ساز و آواز برگزار شد و با سلام و صلوات، عروس و داماد به خانه بخت رفتند.

 

بعد از ازدواج فاطمه متوجه شد که یادگار هم مانند دو تا از برادرانش یعنی صادق و یوسف مشغول مبارزه با رژیم پهلوی است و به جریانات انقلابی متصل است. زندگی مشترک این دو ادامه داشت تا ساواک صادق را دستگیر کرد و به دلیل خطراتی که به ویژه برای یوسف از طرف ساواک وجود داشت، خانواده فاطمه تصمیم به مهاجرت از اصفهان گرفتند. پدر فاطمه تهران را پیشنهاد کرد ولی یادگار موافق نبود و در نهایت تصمیم براین شد که هر دو خانواده به ایلام و سرزمین آبا واجدادی مهاجرت کنند.

 

مهاجرت به ایلام

در سال 1357ش. و قبل از پیروزی انقلاب خانواده عیسی امیدی و «یادگار و فاطمه» به ایلام مهاجرت کردند و کمی بعد هم صادق که تازه از زندان آزاد شده بود، به ایلام رفت. حالا یادگار و صادق زیر نظر «حضرت آیت الله عبدالرحمان حیدری» از شاگردان و یاران امام خمینی(ره) در ایلام مبارزه را علیه رژیم شاه با جدیت بیشتر ادامه میدادند.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یادگار جزو اعضای اولیه کمیته انقلاب اسلامی ایلام شد.  جهادسازندگی هم که تشکیل شد، فعالیت داوطلبانه در این نهاد انقلابی را آغاز کرد و همه اینها در حالی بود که زمان تولد اولین فرزند او و فاطمه روز به روز نزدیک تر می شد و چون یادگار غرق در خدمت به انقلاب بود، همسرش شرایط بسیار سخت مالی را تحمل می کرد و دم برنمی آورد و حتی به پدر و مادرش هم چیزی از نداری های شان نمی گفت.

 «معصومه» خانم اولین فرزند فاطمه و یادگار که به دنیا آمد، قدمش پربرکت بود و پدرش توانست در کنار فعالیت های انقلابی، کاری در پروژه آبرسانی دره شهر استان ایلام پیدا کند. معصومه خانم واقعا شادی را به زندگی فاطمه و یادگار آورده بود گرچه برخی از بستگان که هنوزتفکرات غلط داشتند، برای اینکه فاطمه در اولین زایمانش دختر به دنیا آورده بود کلی متلک بارش می کردند!

 

قرآنِ یادگاری سوغات فاطمه شد

غائله کردستان که شروع شد، یادگار به همراه تعدادی از اعضای کمیته انقلاب ایلام برای مبارزه با اشرار به کردستان رفت. آنها در آن سفر آقای خامنه ای نماینده حضرت امام و امام جمعه موقت تهران را می بینند و ایشان یک جلد قرآن کریم از طرف امام به اعضای گروه هدیه می دهد. در پایان ماموریت یادگار به دوستانش می گوید که همسرش زن قرآن خوان و قرآن دوستی است که زیاد قرآن قرائت می کند؛ اگر بقیه راضی هستند او آن قرآن را به همسرش هدیه بدهد. بقیه قبول می کنند و وقتی یادگار از جنگ با کومله و دموکراتها برگشت آن قرآن متبرک شده را به عنوان سوغاتی سفر به فاطمه هدیه داد.   

یک سال بعد وقتی تازه زمزمه ناامنی در مرزها شروع شده بود، فرزند دوم فاطمه و یادگار به دنیا آمد. دختری زیبا که نامش را «صدیقه» خانم گذاشتند. حالا سرزنش زنان عشیره بیشتر شده بود و آنها فاطمه را دخترزا می نامیدند! اما یادگار اصلا به این حرفها اعتنا نداشت و هر دو دختر و همسرش را بسیار زیاد دوست داشت.  

 

عرضه نداری جلوی شوهرت را بگیری!

اما خوشی و در کنار هم بودن آنها اندکی بیشتر طول نکشید و کمی بعد جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. یادگار که غیرتش از این تجاوزکاری دشمن به جوش آمده بود، راهی جبهه های غرب شد.

اندکی بعد یادگار امیدی رسما به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به همراه تعدادی از رزمندگان ایل خزل به مناطق مرزی شورشیرین و میمک رفت. فاطمه خبر نداشت که یادگار در جبهه چه کارهایی می کند و چه حماسه ها می آفریند. او حتی نمی دانست که همسرش از اعضای اصلی اطلاعات عملیات ایلام است اما می دانست که «مرد» زندگی اش به کاری که می کند، اعتقاد عمیق دارد.

یادگار روزهای طولانی در جبهه ها بود و گاهی هم که به خانه می آمد، زخمی و مجروح بود و در واقع روزهای نقاهتش را در خانه می گذراند. البته در آن سال صادق برادر فاطمه، عزت الله خواهرزاده یادگار و خیلی های دیگر از مردان فامیل در جبهه شهید شده بودند. آن وقت چند تا از زن های همسایه به جای دلداری دادن به فاطمه او را سرزنش می کردند که او «بی عرضه» است و نمی تواند جلوی جبهه رفتن شوهرش را بگیرد. حتی گاهی بعضی از نزدیکانش  به او می گفتند که اگر می خواهد بیوه نشود باید جلوی جبهه رفتن یادگار را بگیرد. آنها نمی فهمیدند جهاد و شهادت یعنی چه اما فاطمه ی قرآن دوست و قرآن خوان می دانست.

 

مکه رفتن پاقدم محسن بود

دو سال بعد زمان به دنیا آمدن فرزند سوم فاطمه و یادگار رسید. این بار فرزند سوم پسر بود و فاطمه از دست متلک های زنان عشیره راحت شد. یادگار اسم پسرش را «محسن» گذاشت. اما بیست روز بعد از تولد محسن دوباره به جبهه رفت. دو ماه بعد برگشت درحالی که از شادی چشمانش برق می زد. با ذوق برای فاطمه اش تعریف کرد که اسمش در قرعه کشی حج درآمده و قرار است به زیارت خانه خدا برود. فاطمه این را از پاقدم محسن می دانست.

یادگار در سال 63 به سفر حج رفت و شد حاج یادگار.

 

یادگار آسمانی شد

اما بعد از برگشت از سفر حج هم نتوانست زیاد در خانه بماند و یک هفته بعد راهی جبهه شد. روزها می گذشت و تقدیر روزگار، خانواده فاطمه و یادگار را به روز 8 آذر 1364ش. رساند. روزی که «یادگار» آسمانی شد. روزی سخت برای فاطمه که اصلا از ذهنش پاک نمی شود.

 

مصیبت ها شروع شد

بعد از شهادت یادگار تازه مصیبت های فاطمه شروع شد. یادگار قبل از شهادتش زمینی خریده بود تا با ساختن آن زن و فرزندانش را از رنج مستاجری نجات دهد. اما تا موقع شهادت فقط پی ساختمان بالا آمده بود. حالا فاطمه باید با سه بچه قدونیم قد، تنهایی خانه را می ساخت. گرفتن سیمان، ماسه، آهن و… چه رنج ها کشید فاطمه تا بالاخره یک روز محمد امیدی برادر یادگار وقتی از جبهه آمده بود تا به برادرزاده هایش سر بزند متوجه مشکلات فاطمه شد و رفت دنبال کارهای خانه.

دیوارهای خانه بالا رفت و سقفش که قیرگونی شد، پول فاطمه تمام شد و از روی ناچاری با بچه هایش به خانه جدید رفتند؛ خانه ای که داخلش آماده نبود و به خاطر گچ کاری نشدن دیوارها، جک و جانورها راحت داخل خانه می آمدند. حتی یک شب صدیقه را عقرب گزید و فاطمه چه مصیبتی کشید سر رساندنش به درمانگاه.

 

دیگر ازدواج نمی کنم

از آن طرف خانواده اش به او فشار می آوردند که دوباره ازدواج کند ولی فاطمه اصلا نمی خواست مرد دیگری جز یادگار به زندگی اش وارد شود. همه دلخوشی فاطمه شده بود به ثمر رساندن فرزندان یادگار. این مسئله را حتی پدرش هم قبول نمی کرد و میخواست که طبق سنت عشیره ای فاطمه بیوه نماند اما فاطمه محکم جلوی همه ایستاد و گفت که نمی خواهد ازدواج کند.  

وقتی سختی ها و مشکلات فاطمه را خسته می کرد، یاد روزهای خوش زندگی با یادگار می افتاد. یاد روزی که چرخ خیاطی اش به خاطر بازیگوشی صدیقه و اکبر برادرزاده یادگار خراب شد و یادگار نتوانست تعمیرش کند. آن وقت فردایش رفت و یک چرخ خیاطی نو برای فاطمه خرید و گفت: فکر کردی با دل شکسته تو را جا می گذارم و می روم جبهه؟

فاطمه اما به تنهایی فرزندان یادگارش را بزرگ کرد و به ثمر رساند و حالا منتظر است تا وقت ملاقات شود و یادگار به دنبالش بیاید.

 

*برگرفته از کتاب «یادهای یادگار»-خاطرات سردار رشید اسلام شهید حاج یادگار امیدی، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 11 امیرالمومنین(ع)-، به کوشش محمدعلی قاسمی، انتشارات سوره های عشق، چاپ اول 1393.ش

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)