همسفر با راهیان  سرزمین لاله ها

راهیان نور اسم با مُسمّایی است برای کاروان های زائر شهدای کربلای جنوب و غرب ایران؛ کاروان هایی که در عالم واقع حله هایی از نور و معرفت را قسمت راهیان و زائران این سفر معنوی می کند.

2
 
انوشه میرمرعشی /
 
سه اتوبوس دختر امیرکبیری!
بچه های بسیج خواهران دانشگاه امیرکبیر از چند ماه قبل تماس گرفته بودند که برای سفر راهیان نور همراه شان شوم به عنوان راوی. خوشحال شدم و قبول کردم. چه بهانه ای بهتر و چه سعادتی بالاتر از این که بتوانم علاوه بر زیارت شهدا در خدمت زائران آنها هم باشم.
بعد از دو جلسه حضوری با مسئولین و هماهنگی های تلفنی درباره محتوای مطالبی که در طول سفر باید به دانشجویان ارائه می شد، راهی سفر به کربلای شهدای جنوب ایران شدم.
عصر روز 19 اسفند وقتی رسیدم به راه آهن و رفتم به محل قرار، متوجه شدم درست همزمان با دانشجویان امیرکبیر، دانشجویان دانشگاه های تهران، الزهرا(س)، دانشگاه آزاد تهران شمال هم راهی زیارت مناطق عملیاتی جنوب هستند.  این به معنای آن بود که باید از همان لحظه خودمان را برای مواجه شدن با شلوغی و برخی ناهماهنگی ها آماده می کردیم.
قطار که راه افتاد، بازار آشنایی با بروبچه های عزیز امیرکبیر داغ شد. 103 دانشجوی دختر که در میان شان از ورودی های سال 94 بودند تا دانشجویان دوره دکتری. از رشته های مختلف و اهل استان ها و شهرهای گوناگون سرزمین مان.
از همان داخل قطار گپ های دوستانه شروع شد. گپ و گفت درباره آینده شغلی و وضعیت اشتغال زنان در کشور و اصلا لزوم یا عدم لزوم ورود زنان به مشاغل صددرصد صنعتی و مردانه و… که می توانم بگویم یکی از اصلی ترین دغدغه های دانشجویان دختر دانشگاه امیرکبیر بود.
علاوه بر آن بحث درباره حواشی جریانات انتخابات 7 اسفند و سیاست های اقتصادی دولت هم مورد توجه بعضی از دانشجویان بود. خلاصه به این شکل تا نزدیکی های یک بامداد آشنایی با دانشجویان در قالب گپ و گفت و بحث سیاسی ادامه پیدا کرد.
ساعت 10 صبح روز 20 اسفند رسیدیم راه آهن اندیمشک و در قالب سه اتوبوس، مستقیم راهی یادمان فتح المبین شدیم؛ فتح المبینی که شاهد پیروزی رزمندگان اسلام در مرحله اولیه آزادسازی خرمشهر عزیز بود و حالا در اسفند ماه سال 94 در آب و هوایی کاملا بهاری میزبان زائران نور است.
 
 
سفر ادامه داشت تا عصر روز 21 اسفند به دهلاویه رسیدیم.
 
 
دختران دهلاویه ای
یادمان شهید عزیز دکتر مصطفی چمران در نزدیکی شهر سوسنگرد و در منطقه ای به نام «دهلاویه» قرار دارد. اطراف این یادمان سه روستا هست به نامهای «دهلاویه صغیر»، «دهلاویه کبیر» و «طگطاکیه». مردمان این روستاها عرب زبان هستند و خیلی بیشتر از آنچه بشود فکرش را کرد مهربان و مهمان نوازند…
خوشبختانه با تدبیر عزیزان سپاهی و ارتشی در اطراف بیشتر یادمان های دفاع مقدس که روستا وجود دارد، بازارچه هایی احداث شده که مردمان آن روستاها بتوانند محصولات بومی مثل حصیر و خرما و البته کالاهای غیر بومی خود را به فروش برسانند؛ اتفاق مبارکی که باعث رونق زندگی مردمان رنج کشیده مناطق عملیاتی جنوب شده است.
از قبل از شروع سفر دوستان امیرکبیری تعدادی کتاب داستان و لوازم التحریر (به اندازه وسع دانشجویی) خریده بودند و قصد داشتند آن را به کودکان و نوجوانان بومی یک منطقه عملیاتی هدیه بدهند و حالا در یادمان دهلاویه بهترین فرصت برای انجام آن نیت خیر فراهم شده بود. البته این را هم باید بگویم که یکی از بچه های امیرکبیر کمی کلاس مکالمه عربی رفته بود و خلاصه او شده بود مترجمان. اولین دختری که در کنار بازارچه یادمان دیدیم دختری 5، 6 ساله بود؛ نامش را که پرسیدیم پشت مادرش قایم شد و خجالت کشید اسمش را بگوید. به جایش مادر جواب داد «مریومه». عرب زبانها وقتی میخواهند کسی را با محبت زیاد صدا بزنند اسمش را با «وه» ترکیب میکنند درست مثل کردهای عزیز که برای با محبت صدا کردن فرزندانشان یک ترکیب «کَم» به آن اضافه میکنند مثلا به شهره میگویند «شهرکَم». به مریومه خانم کتاب دادیم و رفتیم سراغ گروهی از دختران دهلاویه ای که دور از بازارچه و نزدیک خانه ای روستایی نشسته و مشغول گپ زدن بودند.
 
دخترانی مثل ماه… کوچکترها و مدرسه نرفته ها بلد نبودند فارسی صحبت کنند ولی دختران مدرسه رفته با لهجه شیرین عربی، فارسی حرف میزدند و ارتباط برقرار کردن با آنها برایمان راحت بود. اسمهایشان را که پرسیدیم و کمی حال و احوال که کردیم، دیگر حسابی رفیق شدیم. یکی از دخترها که نامش زهرا بود توضیح داد که در این سه روستا یک دبستان وجود دارد و دخترها فقط میتوانند تا سال آخر دبستان درس بخوانند اما بعد از آن برای ادامه تحصیل باید بروند به سوسنگرد و متاسفانه بسیاری از آنها چنین امکانی را ندارند. در میان دخترانی که در خود بازارچه و یا در روستای دهلاویه صغیر با آنها صحبت کردیم تنها نفر را دیدیم که به دلیل شرایط شغل پدر این امکان را پیدا کرده بود که برای دیپلم گرفتن به سوسنگرد و دبیرستانی در آن شهر بود، برود.
هدایا را که به دختران مثل ماه دهلاویه ای دادیم مادر یکی از دخترها از خانه بیرون آمد و با زبان شیرین عربی شروع کرد به تعارف کردن که به منزلش برویم. در میان جملاتش فقط متوجه دو واژه «شای» و «خبز» [چای و نان] میشدم. آن دوستمان که عربی بلد بود از او تشکر کرد و گفت که فرصت کم است و تا ده دقیقه دیگر باید سوار اتوبوسها بشویم و تا آمدیم با آنها خداحافظی کنیم آن مادر رفت داخل خانه و چند دقیقه بعد با یک نان تازه داغ –آنقدر داغ که انگار همان لحظه از تنور بیرون آمده بود- برگشت و نان را دستمان داد.
روی ماه آن مادر را بوسیدم و با نان داغ برگشتیم طرف اتوبوسها. باورتان میشود آن یک دانه نان که طعم بی نظیر مهمان نوازی و محبت بانوان عرب زبان خوزستانی را میداد بین همه دانشجویان امیرکبیری تقسیم شد…
راستی خیلی دلمان میخواست با دختران دهلاویه ای عکس بگیریم ولی آنها گفتند که اجازه ندارند عکس بیاندازند و ما هم ملاحظات خانوادگی آنها را درک کردیم و از گرفتن عکس صرفه نظر کردیم.
 
 /انتهای متن/
نمایش نظرات (2)