داستـــان/ زیر آسمــون این شــهر
رقیه مهری آسیابر داستان¬ نویس در موضوعات قرآنی، اجتماعی و دفاع مقدس نوشته است که کتاب های “توفان عشق”، “سفر به آفتاب”، “گل همیشه انتظار” و “عطر سیب” ( در دست ) از او در دست چاپ می باشد.
رقیه مهری آسمان بر/
تمام بدنم درد گرفته بود و سرم گیج می رفت. بیحال بودم. با اصرار زیاد همسرم، در بیمارستان بستری شدم. همینطور که روی تخت خوابیده بودم و حالم بد بود، هزار جور فکر و خیال در ذهنم بود. یعنی چه مرضی دارم که کارم به بیمارستان کشیده شده؟
با خودم گفتم: “خوب، صبر میکنم تا ببینم چی میشه.”
در اتاق چشم چرخاندم، هیچ مریضی نبود. اگر با کسی همکلام میشدم شاید کمی از ناراحتی و فکر و خیالم کم می شد. گاه گاهی هم در سکوت غریب بیمارستان پرستاری میآمد و حالم را میپرسید و سرُمی وصل می کرد، دارویی می داد و فشار خونم را کنترل می کرد و می رفت.
آن شب تا صبح تنها روی تخت کنار پنجره نشستم و به مریضی ام فکر کردم. صبح شد، بعد از کلی آزمایش و سونوگرافی دکتر لبخندی زد و گفت: خوب، تبریک می گم شما باردارید. هیچ بیماری هم ندارید.
من شوکه شده بودم. “پس چرا خودم نفهمیدم! اصلاً من که بچه نمیخواستم. دو تا بچه داشتم. وای خدایا! چی کار کنم؟”
این بود که اشک از چشم هایم جاری شد و های های با صدای بلند گریه کردم. گفتم: آقای دکتر! یه کاری برام بکنید که این بچه رو سقطش کنم.
دکتر با خونسردی گفت: نه اصلاً نمی شه. غیر از گناهش مگه می خواید جوازم رو باطل کنند؟
بعد یه نسخه دارو برام نوشت و گفت: فردا مرخصید.
از صدای گریه های بلندم، پرستارها به داخل اتاق آمدند و دورم جمع شدند. هر کدام چیزی گفتند تا آرامم کنند.
– ای بابا ! گریه نداره که ، لطف خداست. حالا دو تا بچه بشه سه تا، چی می شه مگه؟
پرستارجوان تر گفت: نَری سقط کنی ها! یک دفعه میبینی خیلی خوشگل از آب در اومد.
– شاید نخبه ای، نابغه ای، چیزی شد، تو چه می دونی؟!
هر چه پرستارها گفتند، فایده ای نداشت. ذره ای از غصه و اضطرابم کم نمی شد. اشک هایم لحظه به لحظه بیشتر می شد، طوری که روسری ام کاملاً خیس شده بود.
وقتی پرستارها از اتاق بیرون رفتند با غصه تمام روی تختم دراز کشیدم. در ذهنم هزار جور نقشه کشیدم که چه طوری این بچه را سقط کنم. در افکار خودم غرق بودم که دیدم خانم جوانی با قد بلند و چشمهای سبز و درشت و صورتی سفید و شفاف که بیشتر شبیه حوریه بهشتی بود تا یک آدم، وارد اتاق شد. از صحبتهای پرستار فهمیدم که از اصفهان آمده. روی تخت کناریم بستری شد. سلام وعلیک مختصری با هم کردیم و بعد من سرم را زیر پتو بردم تا اشک هایم را نبیند.
ساعتی گذشت. برایمان ناهار آوردند. خانم هم اتاقیم به من گفت: خدا بَد نده. شما چتون شده؟
سرم را تکانی دادم و آهی کشیدم ولی چیزی نگفتم. او هم اصرار نکرد. با بیمیلی ناهارم را خوردم. بعد از ساعتی که بغضم فروکش کرد، گفتم: خانم مریضی شما چیه؟ چرا از اصفهان اومدید تهران؟ مگه اصفهان دکتر خوب نداره؟
– به خاطر دکترم اومدم تهران. تا حالا خیلی دوا و درمون کردم اما فایدهای نداشته.
شروع کرد به درد دل کردن و ادامه داد: الان دوازده ساله که ازدواج کردیم اما هر کاری کردیم و هر چقدر دکتر رفتیم بچه دار نشدیم. اونقدر غصه خوردم وحرف مردم رو شنیدم که از غم و غصه زیاد ناراحتی اعصاب پیدا کردم و مریض شدم و کارم به بیمارستان کشیده شده.
همینطور که تعریف میکرد، آرام آرام اشک از چشمان زیبایش بر گونه هایش غلطید. به فکر فرو رفتم، دردلم گفتم: “خدایا! زیر آسمون این شهر چه خبره؟! این خانم از نداشتن بچه مریض شده و کارش به بیمارستان کشیده شده و اون وقت من به خاطر یه بچه ی ناخواسته مریض شدم و کارم به بیمارستان کشیده شده!”
در سکوت فرو رفتم و چیزی نگفتم تا اینکه همسرم به ملاقاتم آمد. گفتم: امیر یه حرفی دارم، نمیدونم به تو بگم یا نه، یا اگه بشنوی چه عکس العملی نشون میدی؟ میدونم تو خیلی آدم بچه دوستی هستی و اگه یه روز بچههات از تو جدا بشن ممکنه دیوونه بشی. من تا الان میخواستم این بچه رو سقطش کنم اما حالا تصمیم دیگری گرفتم.
تمام مشکلات خانم تخت کناریم را برای شوهرم تعریف کردم، بعد ادامه دادم: فکر کنم حکمتی توی کار بوده که من و این خانم با هم توی یک اتاق بستری شدیم. دوست دارم اگه موافقت کنی بچه رو به دنیا بیارم و به این خانواده بدم تا اونها هم مشکلشون هل بشه.
امیر رویش را برگرداند و با ناراحتی گفت: نه! نه سقطش میکنی نه میذارم بچه رو به کسی بدی.
با اصرار گفتم: امیر! خواهش میکنم، خوب فکرکن تا فردا که مرخص میشم نتیجه رو به من بگو. اگه راضی شدی بعد من با این خانم صحبت میکنم.
آخرهای شب بود که امیر به من تلفن کرد و گفت: روی حرفت خیلی فکر کردم. با خانوادههامون هم مشورت کردم، اونها هم گفتند “چه اشکالی داره پسرم. حالا که زنت خودش راضی شده این کار رو بکنه، سنگ جلوی پاش ننداز. ثواب داره.” استخاره هم کردم و خوب اومد، اما با این حال باید با اون آقا و خانم صحبت کنم و ببینم توانایی نگهداری بچه رو دارند یا نه؟
گوشی تلفن را که گذاشتم، موضوع را با خانم هم تختیم درمیان گذاشتم. آن خانم از خوشحالی چشمهایش درخشید و لبخند گرم و پررنگی بر لبانش نقش بست. فوراً گوشی را برداشت و با هیجان خاصی به شوهرش زنگ زد و قرار گذاشت که فردا بیاید و همسرم را ببیند تا با هم صحبت کنند.
خوشحالی زن را که دیدم با خودم گفتم: “خدایا! زیر آسمون این شهر چه خبره؟ یکی از شنیدن بچهدار شدنش ناراحت میشه و یکی دیگه خوشحال!”
شب تا دیر وقت آن خانم از سختیهایی که به خاطر بچهدار شدن کشیده بود با من صحبت کرد. این که چقدر دکتر رفته و چقدر دارو خورده و نذر و نیازها کرده، اما نتیجه نگرفته. گفت: “هر بار که میخواستیم بچهای رو به فرزندی قبول کنیم مشکلی پیش میاومد و آخر به بن بست میرسیدیم.
او ازسختیهایش میگفت و من پا به پایش اشک میریختم.
فردای آن روز همسر آن خانم با دو تا دسته گل و دو جعبه شیرینی وارد اتاق شد. کلی هم حال و احوال کرد. در همان لحظه همسر من هم کیف به دست و گل به بغل وارد اتاق شد. با هم احوال پرسی کردند و رفتند روی صندلی نشستند و مشغول صحبت شدند. دست بر قضا همکار هم در آمدند. همسرم کارمند صنعت و معدن تهران بود و آن آقا هم کارمند صنعت و معدن اصفهان. خیلی از این موضوع ابراز خوشحالی کردند و این را هم به فال نیک گرفتند.
بعد از صحبتشان، همسرم کاملاً توجیه شد که استطاعت نگهداری بچه را دارند و از نظر فکری و فرهنگی هم در سطح بالایی هستند. با هم قول وقرارگذاشتیم که وقتی بچه به دنیا آمد بچه را ازبیمارستان به آنها بدهیم.
***
روزهای بارداریم خیلی سریع سپری میشد. هر چه میگذشت بیشتر احساس وابستگی به نوزاد درون شکمم میکردم. ناراحت بودم از اینکه قول داده بودم او را به کس دیگری بدهم.
چند روز بیشتر تا عید نوروز نمانده بود. ماه آخر بارداریم بود. مدام از آسمان برف میبارید. در باغچه حیاطمان پامچالها سر از برف در آورده بودند و من از پنجره به پامچالها خیره نگاه میکردم. یکدفعه زنگ در به صدا درآمد. چادر به سر کردم و به سمت در رفتم و در را باز کردم. دیدم خانم و آقای اصفهانی به دیدن ما آمدهاند. وقتی خانم را دیدم خوشحال شدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.
فردای آن روز اول صبح من و خانم اصفهانی با هم به بیمارستان رفتیم برای چکاب. وقتی نوبتمان شد، اول من پیش دکتر رفتم و سونوگرافی شدم و از سلامت بچه مطمئن شدم. بعد نوبت خانم اصفهانی شد. وقتی دکتر معاینهاش کرد و سونوگرافی را انجام داد مکثی کرد، کمی صبر کرد و لحظهای نتوانست حرفی بزند.
خانم اصفهانی با اضطراب گفت: دکتر چیزی شده؟ برام مشکلی پیش اومده؟ خواهش میکنم به من بگید.
دکترحیرت زده گفت: انگار شما باردارید! اجازه بدید یک بار دیگه سونوگرافی کنم.
دوباره ازاول سونوگرافی را تکرار کرد. وقتی مطمئن شد، گفت: خانم شما شش هفته باردارید و بچهها هم دوقلو هستند. تبریک میگم.
خانم اصفهانی از خوشحالی فریاد کشید و اشک درچشمهایش حلقه زد. رنگ صورتش سرخ وسفید شده بود. اصلاً باورش نمیشد؛ آن هم بعد ازدوازده سال انتظار. همهی غمهایش یکجا به شادی تبدیل شده بود. فوراً به همسرش زنگ زد و خبر داد. با خوشحالی زائد الوصفی به خانه برگشتیم و دور هم جشن گرفتیم و خدا را شکر کردیم.
با خودم گفتم: “خدایا! زیر آسمون این شهر چه خبرهای خوبی میشنویم.”
صبح روز بعد، خانم و آقای اصفهانی باز هم برای اطمینان بیشتر به سونوگرافی رفتند، البته پیش دکتر دیگری. پس از اطمینان صد در صد از بارداری با خوشحالی فراوان به اصفهان برگشتند. قرار قبلیمان کنسل شد.
بالاخره بعد از نه ماه بچهام به دنیا آمد. وقتی پرستار بچه را در تخت چرخدار به اتاقم آورد، چشمم به یک دختر سفید و تپل افتاد. چشمهایش را باز کرده بود و به من نگاه میکرد. وقتی در آغوشش گرفتم، دنیا دنیا مهرش به دلم نشست وعاشقش شدم.
با خودم گفتم: “خدایا! زیر آسمون این شهر چه هدیههای خوبی به ما میدی.”
[1] رقیه مهری آسیابر[1] در شهریور سال 1351 در تهران به دنیا آمد.از کودکی به نوشتن علاقه داشت و بابت انشاهای زیبایش در دوران تحصیل بارها جایزه گرفته بود اما به طور حرفه ای کار داستان را از سال 1389 شروع کرد. در این مسیر از محضر اساتیدی چون استاد فتاحی و استاد سرشار در حوزه هنری بهره مند شد.
داستان کوتاه “کوی عشق” اولین کار این نویسنده بود که در مجله مادران به چاپ رسید.
مهری آسیابر تا کنون داستان های بسیاری با موضوعات قرآنی، اجتماعی و دفاع مقدس نوشته است. کتاب های “توفان عشق” ، “سفر به آفتاب” ، “گل همیشه انتظار”، “عطر سیب” از ایشان در دست چاپ می باشد. پیش از این چندین داستان کوتاه از وی در سایت به دخت منتشرشده است.
/انتهای متن/