داســـتان/ مارمـولک
داستان ” مارمولک” از معصومه کنشلو است. وی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و کارش را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز نموده است. وی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و نیز جشنواره مشکات موفق به کسب رتبه شده است.
معصومه کنشلو/
دخترم می گوید: «آقای شریف و نجیبی از طرف “کانون محله ” به مدرسه مان آمده و چند تا از بچههای کلاسمان را برای آموزش تئاتر گلچین کرده.»
اولش چیزی نمی گویم. فقط نگاهش می کنم. می گوید: «چیه مامان؟ نکنه چون مربی آقاست، نگران شدید؟ می تونید بیاید اون آقا رو ببینید. فی سبیل الله، برای کانون کار می کنه. می گه نیتش خیر و برای ادای نذریه که داره، به بچهها تمرین می ده…»
میگویم: «نقل این حرف ها نیست. یکی اینکه از درس هات عقب می مونی، دیگه اینکه اخلاق پدرت رو خوب میشناسی…»
میان حرفم می پرد: «شما راضی باشی بابا کاری نداره. می تونید بیاید سر تمرین بشینید. قراره مادرهای دیگه هم بیان.»
– نه. کلاً موافق نیستم. همین و بس.
به خواهش و التماس می افتد و این بار طاقت وحوصلهام زودتر از دفعات قبل طاق می شود. بالاخره تسلیم می شوم.
سر اولین جلسه ی تمرین حاضر می شوم. در نگاه اول، از دیدن مربی ماتم می برد. از قبل میشناختمش. تعریف خوبی از او نشنیده بودم. هر چند، دوست ندارم درمورد آدم ها سریع قضاوت کنم، اما ظن بد، همهی وجودم را می گیرد. ظاهر این آدم شبیه انسان دو پاست! اما چشم ذهن وعقلم او را همانند مارمولکی می بیند! اصلاً شبیه خزندهها رفتار نمی کند، اما چشمانم او را خزنده تر از هر خزندهای می بیند که خیلی محترمانه و موقرانه دختران زیبارو را گلچین کرده و میانشان می خزد. واماندهام از نجابت مارمولکی اش!
بعد از پایان تمرین قاطعانه از دخترم میخواهم که منصرف شود. شروع میکند به گریه زاری و مثل همیشه مقاومت میکند. از این همه عجز و ناتوانیم، حالم بهم می خورد. صدای مادرم توی گوشم می پیچد: «اگر آدمیزاد آنقدر که از بچهاش می ترسد، از خدا بترسد جایش بهشت است!..» تصمیم می گیرم بیخیال کار و زندگی ام شوم و همراه دخترم سر تمرین بروم.
هر بار که او را می بینم حس می کنم هر لحظه ممکن است دختران زیبارو را تکه تکه کند یا ببلعد، یا اینکه… تنم مورمور می شود. کله ام داغ شده، با صدای دخترم به خود می آیم: « تمرین تموم شده مامان. باید بریم خونه!»
*
فکر این آدم آرامش شبم را از من گرفته است. احساس خطر می کنم. سال هاست به یقین رسیده ام که حس ششم من، دروغ نمیگوید! زندگیِ نیازموده برایم طاقت فرسا شده. اینکه چه رفتاری با فرزندم داشته باشم و چطور به او بفهمانم کارش اشتباه است، معادله اش شده چند مجهولی! بین هشیاری و بیهوشی پرسه میزنم. چشمم به سقف میخورد و برمیگردد و سنگین میشود.
جنگلی با درختان کوتاه و نوشکفته پیداست. هراسان جلو میروم. صدای نا آشنایی که نامفهوم است و کلمه و سیلاب درستی ندارد و گویی پیوسته است به گوشم می خورد. جهتش را تشخیص میدهم. سمت چپ را نشانه م یگیرم و پیش می روم. «یا خدا! خودش است! » از لباسی که همیشه به تن دارد می شناسمش. قیافهاش دیگر آدم گونه نیست. حالا او واقعاً مارمولک است. دختران زیبارو دورش حلقه زده اند. با لباس های یک شکل جلویش میرقصند… مرغ بریان جلویش گذاشته اند. با دندان دایناسوری اش مرغ را گاز می زند. قلبم پایین تر از جایی که باید قرار بگیرد می زند. چشم می چرخانم. دختر خودم را بین دخترهای دیگر می بینم. سرم گیج می رود. یک سر و گردن از بقیه بلند تر و خوش خرام تر است. مثل غریبه ها نگاهم می کند. همراه دختران دیگر به دور آتشی که روشن است، می رقصد. به آسمان نگاه می کنم. ستاره ها را میبینم که یکی یکی توی آتش می افتند. دیگر ستاره ای نمانده. سمت دخترم می روم. جای لبخند همیشگی، لبخند بلاتکلیفی تحویلم می دهد. بیاعتناتر از قبل به رقصیدن ادامه می دهد. دهان مارمولک از فرط خوردن کف کرده. استخوان مانده از مرغ بریان را جلویم میگیرد و زهر خند میزند. می ترسم بیشتر نگاهش کنم. جلوی دخترم زانو می زنم. او همچنان با آن لباس که زیباترش کرده، می رقصد. فریاد می زنم…
گویی از پرتگاه بلندی افتاده باشم، تمام تنم می پرد. توان حرکت ندارم. چسبیده ام به تختخوابم. می گویم: «خدا رو شکر که خواب بود.»
*
امتحانات ترم اول دخترم شروع شده و او اصرار دارد که وسط امتحاناتش تولد دوستش برود! تعجب می کنم. حرف و سؤال و باز خواستِ ذهنم را زودتر از خودم می خواند. شروع می کند به پاچه خواری کردن. هر طور شده مرا راضی می کند.
روز تولد دوستش بی اختیار دل شوره دارم. چند آیه می خوانم. دخترم با خیال راحت مشغول آرایش کردن است! دوستش زودتر از خودش حاضر شده و به دنبالش آمده. لحظه ی رفتنشان میگویم: «منم باهاتون میام.»
– یعنی چی مامان! دیگه بزرگ شدم.
به چشمانش نگاه نمی کنم و قاطعانه می گویم: «آره! قدًت خیلی بزرگ شده…»
– ولی مامان!
– ولی نداره. می رسونمتون، برمی گردم و سر ساعت میام دنبالتون. دخترمو که از سر راه نیووردم.
بیتوجه به اعتراضش حاضر می شوم. هر سه براه می افتیم. مسافت ده دقیقه ای کش دار شده! ظنً بد از همه جای ذهنم سرک می کشد. بالاخره می رسیم.
وارد خانه میشوم. چهار پنج نفر بیشتر نیستند. هیچ چیز این خانه بوی جشن تولد را نمی دهد! مراسم تولد را معمولاً شلوغ دیده ام. با فشفشه و بادکنک و زرق و برق مخصوص به خودش. از دختر صاحب خانه سراغ مادرش را می گیرم. می گوید: “مادرم سر کار است.”
تعجب میکنم. او هم لب گاز گرفته و زیرکانه نگاهم می کند.
– مگه امروز تولدت نیست؟
– قراره امسال تولدم با دوستام باشم. یعنی من از مامانم خواهش کردم چون با دوستام بیشتر خوش میگذره.
– یعنی مامانت امروز خونه نمیاد؟
– چرا میاد. آخر وقت می رسه.
نگاهم می چرخد سمت دخترم. با اشاره التماسم می کند. اشک در چشمش حلقه زده. چیزی نمی گویم و خانه را ترک می کنم. داخل آسانسور که میشوم، چند ذکر میخوانم. ظن بد مثل کنه چسبیده جای حساس مغزم. پای رفتن ندارم. ترجیح می دهم پارک نزدیک مجتمع بنشینم. پارک خلوت است. خودم هستم و فکر آشفته ام. سردم شده. مثل آدمهای علاف کمی می چرخم. راه می روم. روی تاب می نشینم و آرام تاب می خورم. یک لحظه چشم از مجتمع برنمی دارم. غریبه آشنایی را می بینم که وارد مجتمع می شود. آنقدر فرز و تند وارد شد که حس کردم خیالاتی شدم و شبح دیدم. ته دلم خالی می شود. تاب نشستن ندارم. با خود میگویم: «گور پدر بچه و…» قدم تند می کنم و وارد مجتمع می شوم. خوشبختانه درِ ورودی باز است.
نفسم به شماره افتاده. ته گلویم خشک شده و هر چه بزاق دهانم را فرو می دهم، تَر نمی شود. دکمه ی شماره ی سه را فشار می دهم. پشت در می ایستم. صدای موسیقی بلند راهرو را برداشته! خندهی بلندشان را می شنوم. بی صبرانه چند ضربه به در می کوبم. خنده شان همراه با کم شدن صدای موسیقی قطع می شود. کمی طول می کشد که در را باز کنند. ضربه ی دیگری می زنم. در باز می شود.
بیتوجه به نگاه پرسشگر دخترها وارد خانه میشوم. غریبه در پذیرایی نیست. بدون اجازه دختر صاحب خانه وارد اتاق خواب میشوم. غریبهی آشنا را میبینم. کنج اتاق ایستاده و خیره نگاهم می کند. آب دهانم را روی صورتش می اندازم. بی آنکه شرمسار شود، خیره تر از قبل نگاهم می کند. چشمم را می بندم و فریاد می زنم: «آشغال! کثافت!»
هرچه خشمگین تر می شوم، تیزی نگاه مارمولکی اش بیشتر می شود. چندشم می شود سیلی محکمی به گوشش می زنم. گلدان سفالی بزرگی را سمتش می گیرم: «گورتو گم کن!»
باز خیره سرانه نگاهم می کند. می ترسم خونش گردن گیرم شود. دخترها گوشه ای جمع شدهاند و از دور التماسم می کنند. فریاد بلند تری می زنم: «گورتو گم نکنی با همین گلدون مختو میترکونم…»
چشمم را که باز می کنم، می بینم پا به فرار گذاشته. درست عین مارمولک. نفس بلندی میکشم. گلدان از دستم می افتد. ولو می شوم روی زمین. دخترم در حالی که اشک می ریزد، لیوانی آب جلوی دهانم می گیرد: «ببخشید مامان. ببخشید.»
دستم را بلند می کنم که سیلی محکمی درگوشش بخوابانم، یادم میافتد که او دختر است. جنس لطیف زود می شکند!
[۱] معصومه کنشلو در پاییز سال ۱۳۵۶ در شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود.
در بهمن ۱۳۷۹ تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی به پایان رساند.
کنشلو کار خود را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز کرد.
اواز محضر اساتیدی همچون راضیه تجار و محمدرضا سرشار و محمدرضا گودرزی در عرصه ی داستان نویسی بهره برده است.
کسب رتبه دوم استانی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و کسب رتبه نخست استانی در جشنواره مشکات از موفقیت های کنشلو در عرصه نویسندکی محسوب می شود.
رمان اجتماعی “سپیده بدمد” از این نویسنده در دست چاپ است.
/انتهای متن/