داستان / ستم
ثریا بیگی[1] نویسنده رمانهای اجتماعی عاطفی و از بانوانی است که در حوزه داستان دفاع مقدس مورد تقدیر قرارگرفته است. بیگی این داستان را بر اساس واقعیت نوشته است.
ثریا بیگی/
تو بارها دلی را شکستی که ترک ترک شده بود از تازیانههای روزگار. افسار به دست تا آخرین نفس، بر من تازاندی و رحم نکردی. چه مظلومانه از بدیهای تو گذشتم و تو چه ظالمانه از هر خطای کوچک من آتشی ساختی که با آن روح و روانم را خاکستر کردی. صبر و سکوت تنها پاسخ من است به تمام ستمهای تو. گرچه امروز قدرت در دستان توست اما از آزمایش روزگار غافل نباش. غافل نباش از گردش این چرخ کبود!
شاید در هیچ محکمهای نتوانم ثابت کنم که چه ستمهایی بر من روا داشتی اما فراموش نکن هنوز هم جایی فراتر از این نفسهای آلوده، در نقطهای پاک، محکمهای هست و یک قاضی عادل که ناگفته تمام حقایق را میداند و من رانده شده از همه جا، هنوز به عدالت قاضی همان محکمه امیدوارم.
دفتر خاطراتش را بست و از پشت میز برخاست. کنار آئینه ایستاد. پالتویش را پوشید، کیفش را روی دوشاش انداخت و به آشپزخانه رفت. زیر کتری را خاموش کرد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. دانههای درشت برف از مقابل چشمهایش سقوط میکرد و مثل تودهای پنبه روی لبهی پنجره جمع میشد.
آهی کشید. بخار دهانش روی پنجره نشست. به هال برگشت. همه جا از تمیزی برق میزد. مبلهای گردویی رنگ با فرشهای کف هال سِت بودند. یاد روزهایی افتاد که به اتفاق پدر و مادرش تمام بازارهای شهر را زیر و رو کرد تا وسایل جهازش را با هم ست کند. بغض گلویش را فشرد. نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و از خانه خارج شد.
کفشهایش در برف فرو میرفت و قِرت صدا میداد. در کوچه پرنده پَر نمیزد. سرش را پایین انداخت و پیش رفت. آنچنان به فکر فرو رفته بود که متوجه نشد چطور به مقصد رسیده. وقتی به خودش آمد که مقابل درب خانهی پدریاش ایستاده بود. زنگ خانه را فشرد. مادرش در را باز کرد و او را به آغوش کشید.
– دخترم چرا اینقدر رنگت پریده؟
سارا بغضاش را فرو خورد و به نرمی گفت: چیزی نیست مامان.
با احتیاط پلههای ایوان را بالا رفتند. پدر کنار بخاری نشسته بود و دود سیگار از لابه لای انگشتهایش میلولید. با دیدن دخترش لبخندی بر لب نشاند.
– سلام دخترم. خوش اومدی.
و بعد رو کرد به مادر و گفت: خانم یه چایی لب سوز برای دخترمون بریز تا گرم بشه.
سارا پالتواش را به رختآویز، آویزان کرد و کنار بخاری نشست. مادر توی استکان چای ریخت و آن را مقابل سارا گذاشت. سارا استکان چای را در دستهای یخزدهاش گرفت. داغی استکان رفته رفته دستهایش را گرم میکرد. نگاهش متوجهی دستهای پینه بستهی پدرش شد. آهی کشید.
– بابا از کار خبری نیست؟
پدر پکی به سیگار زد. لحظهای چهرهاش توی دود سیگار پنهان شد.
– توی این هوا کی خونه میسازه که من برم براش کاشی کاری کنم؟
سارا خواست چیزی بگوید. نگاهش که به چین و چروکهای چهرهی پدرش افتاد، گویی چیزی در وجودش فرو ریخت و دوباره بغض راه گلویش را بست. گوشهی لبش را گزید و پلکهایش را روی هم گذاشت. در این حین زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. پدر کمر فیلتر سیگار را در جاسیگاری شکاند و به طرف تلفن رفت.
– الو… سلام… حق با شماس… به خدا گرفتارم، بهم مهلت بده…
سارا نگاه پرسشگرانهاش را به مادر دوخت. مادر سرش را به نشانهی تأسف تکان داد.
– وامی که برای جهازت گرفتیم، سه ماهه که قسطاش عقب افتاده. مثل این که از حساب ضامن برداشت کردن حالا اونم هر روز زنگ میزنه و هر چی که از دهنش میاد میگه.
سارا انگشتهایش را به هم فشرد.
– ای کاش وام ازدواجمو نمیدادم به امیر که شما مجبور بشید از یه مؤسسهی آزاد یه همچین وامی با این بهرهی سنگین بگیرید.
مادر جرعهای چای نوشید و گفت: با وام ازدواج مگه میشد جهاز خرید؟ اول آخر باید یه وام دیگه میگرفتیم.
استکان را روی نعلبکی گذاشت و ادامه داد: همین که تو پیش فامیلای شوهرت سربلند شدی، یه دنیا ارزش داره.
بغض مثل بادکنکی که در حال ترکیدن باشد، گلوی سارا را میفشرد. سر درد شدیدی به سراغش آمده بود. شقیقههایش تیر میکشید. استکان چای را برداشت و جرعهای نوشید تا شاید راه گلویش باز شود. در این حین پدر آمد و کنار بخاری نشست و سیگاری گیراند. مادر در استکان چای ریخت و آن را مقابل پدر گذاشت.
– غصه نخور مَرد، بذار صدف و نرگس شب بیان خونه، باهاشون صحبت میکنم نصف حقوقاشونو بذارن کنار تا بدیم به ضامن. فوقش تا آخر برج نون خالی میخوریم.
پدر چند پک به سیگار زد و دود آن را از گوشهی لبهای سیاه و کبودش تخلیه کرد.
– اون بدبختها هم از صبح تا شب توی اون تولیدی کارگری میکنن و سر برج نمیتونن یه چیزی برای خودشون بخرن. همهشو باید بدن جای کرایه خونه و قسط و بدبختی.
مادر دستهایش را به هم مالید.
– چاره چیه مرد؟
مکثی کرد و ادامه داد: بازم خدا رو شکر سارا سر و سامون گرفت. خدای اونام بزرگه.
قلب سارا تند و تند میزد. مدام با خودش کلنجار میرفت که موضوع را بگوید یا نگوید. بالأخره دهان باز کرد.
– مامان…
مادر تسبیح به دست صلوات میفرستاد.
– جانم دخترم؟
سارا مردّد شد.
– راستش…
– راحت باش دخترم. چیزی لازم داری؟
سارا نفس عمیقی کشید.
– خواستم بگم خونه سرد شده.
پدر به سمت بخاری رفت و شعلهاش را زیاد کرد. سارا برخاست، به طرف رختآویز رفت و پاتواش را پوشید. مادر برخاست.
– کجا دخترم؟ به این زودی میخوای بری؟! بشین یه نیمرو درست میکنم، با هم بخوریم بعد برو.
سارا دکمههای پالتواش را بست.
– نه… باید برم تا امیر نیومده یه چیزی برای شام درست کنم.
پلههای ایوان را با احتیاط پایین میآمد که مادر صدایش زد. سر جایش ایستاد. برگشت و به چهرهی زرد مادرش خیره شد.
– بله مامان؟
مادر جلو آمد. نگرانی در چشمهایش موج میزد.
– دخترم از چیزی ناراحتی؟
سارا لبخند سردی بر لب نشاند و شانههایش را بالا انداخت.
– نه… نه…
و بعد به سرعت از خانه بیرون آمد. اضطراب عجیبی سر تا سر وجودش را فرا گرفته بود. قلبش به شدت میتپید و گه گداری تیر میکشید. اشکهای گرمش روی گونههای یخ زدهاش به جریان افتاده بود. با عجله روی برفهای کوچه راه میرفت که پایش لغزید و با صورت به زمین افتاد. سرخی خون بینیاش روی برفهای سفید، دلش را ریش میکرد. دستمالی را از جیبش بیرون آورد و آن را روی بینیاش گذاشت.
به خانه که رسید، قیمه بار گذاشت. دوش گرفت و خودش را برای آمدن همسرش آماده کرد. کتری را آب کرد و آن را روی شعله گذاشت. هر از گاهی از پنجره نگاهی به کوچه میانداخت. درختهای عریان کوچه سفیدپوش شده بودند. برف تمام سطح زمین را پوشانده بود. چای دم کرد و مقابل تلویزیون نشست.
هوا تاریک شده بود که صدای توقف کامیون را شنید. دستهایش میلرزید و احساس میکرد زانوهایش در حال سست شدن است. در را باز کرد و لبخندی تصنعی بر لب نشاند.
– سلام.
برف روی شانههای پت و پهن امیر نشسته بود. سارا روی پنجهی پاهایش ایستاد و شانههای همسرش را تکاند. امیر اخمی کرد و نیم نگاهی به او انداخت. دست و صورتش را شست و مقابل تلویزیون نشست. سارا استکان چای و قندان را روی سینی گذاشت و مقابل امیر روی میز گذاشت.
– هوا خیلی سرد شده.
امیر هیچ توجهی به سارا نداشت.
– قرار بود امروز بذاری بری، پس چی شد؟
گویا بنایی به یکباره در دل سارا فرو ریخت. نفسش در سینه حبس شده بود. امیر استکان چای را برداشت. با عصبانیت و پرخاش گفت: چرا جواب نمیدی؟
سارا نفس عمیقی کشید.
– من هیچ مشکلی با این زندگی ندارم.
امیر استکان را محکم به سینی کوبید.
– با چه زبونی بگم نمیخوامت؟
سارا به خودش لرزید. بغضاش شکست و اشک در چشمهایش جوشید. با بغض گفت: من نمیخوام طلاق بگیرم…
امیر حرف او را قطع کرد.
– باید بگیری!
سارا با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
– خب خودت برو دادگاه تقاضای طلاق بده.
امیر یکی از ابروهای کلفتش را بالا انداخت.
– زرنگی؟! تا مجبور بشم همهی مهریهتو بدم؟
سارا انگشتهایش را به هم میفشرد.
– مهریه حق زنه!
امیر با حالتی عصبی از جا برخاست.
– مهریه باجه که دولت از مردها میگیره.
لحن سارا آرامتر از قبل شده بود.
– اونی که از این ازدواج پشیمان شده تویی، اونوقت من به تنهایی باید تاوانشو پس بدم؟ از حق طبیعی خودم بگذرم، برم سربار خانوادهام بشم؟
امیر به طرف آشپزخانه رفت و گوشیاش را از روی میز ناهارخوری برداشت.
– وقتی مجرد بودی چطوری زندگی میکردی؟ الآنم همونطوری زندگی کن.
سارا برخاست و به طرف او رفت.
– چرا زور میگی امیر؟ بعد از طلاقم، مردم به همون دید دختر مجرد قبل از ازدواج به من نگاه میکنن؟ تو که وضع مالی خوبی داری چرا میخوای حق رو ناحق کنی؟ هر چقدر از مهریهمو که میتونی بده تا بریم توافقی طلاق بگیریم.
امیر با گوشی شمارهای گرفت و آن را به گوشاش نزدیک کرد.
– الو سلام عزیزم. چطوری؟
به اتاق رفت و در را بست. سارا سر جایش خشک شده بود. صدای امیر را از پشت در میشنید.
– نه بابا عفریته هنوز اینجاس. نمیدونم چیکارش کنم تا دست از سرم برداره دخترهی گدا گشنه. باج ازم میخواد تا طلاقش رو بگیره. خونه رو که فروختم. شیطونه میگه جهازشم ارزون بفروشم و پولشو بذارم توی جیبم و با یه لگد از خونه بندازمش بیرون. خودمم نمیدونم چطوری خر شدم و این زنیکهی اُمُل رو گرفتم…
گویا به یکباره خانه روی سر سارا آوار شد. زانوهایش سست شده بود. رفت روی مبل نشست. یاد روزی افتاد که امیر به اتفاق خانوادهاش با ذوق و شوق به خواستگاری او آمده بود.
– اون روزها فکر میکردم خوشبخت میشم. اگه دوستم نداشت پس چرا باهام ازدواج کرد؟! نکنه جادو جنبلش کرده باشن که حدود شش ماهه که بیدلیل میخواد طلاقم بده؟! آخه مگه میشه آدم زن قانونی خودش رو بفروشه به یه زن خیابونی؟
سارا غرق افکار خودش بود که امیر از اتاق بیرون آمد.
– زود باش بهم شام بده.
سارا از جایش بلند شد.
– خیلی دوستش داری؟
امیر سیبی از جا میوهای روی میز برداشت و آن را گاز زد.
– این فضولیها به تو نیومده.
سارا به طرف آشپزخانه رفت.
– مطمئنی که فقط با توئه؟
امیر دوباره سیب را گاز زد.
– به تو چه ربطی داره؟
سارا به طرف او برگشت.
– من هنوزم زنتم.
امیر سیب نیمخورده را به طرف سارا پرتاب کرد، محکم به صورتش خورد.
– خفه شو دیگه. هر چی که باشه پولداره. قراره بشم مدیرعامل شرکتش. دیگه از کار کردن با این کامیون خسته شدم.
سارا که دستش را روی صورتش گذاشته بود، به طرف همسرش رفت.
– امیر تو با میل خودت با من ازدواج کردی. تو منو دوست داشتی!
امیر به سارا حملهور شد و با مشت به سر و صورتش زد.
– با چه زبونی بهت بگم نمیخوامت؟ هری برو خونهی بابات. من یه غلطی کردم با تو ازدواج کردم و حالا هم منصرف شدم. باید تا آخر عمرم خرجت رو بدم؟ تو اونی نیستی که من میخواستم.
سارا نقش بر زمین شده بود و خون از گوشهی لبهایش به جریان افتاده بود، سرش را از روی زمین بلند کرد.
– لااقل بهم بگو ایرادم چیه ؟
امیر به طرف سارا برگشت و وحشیانه سرش را به زمین کوبید.
– لال شو دیگه. تا الآنم خیلی بهت لطف کردم که تو رو توی این خونه نگه داشتم.
لحظهای جلوی چشمهای سارا سیاه شد و بعد احساس کرد که خانه دور سرش میچرخد. سرگیجهی شدیدی داشت. در همان حالی که بین مرگ و زندگی دست و پا میزد، امیر طلاها را از دست و گردن سارا بیرون آورد.
– اینم از طلاهایی که سر عقد بهت هدیه دادم. از من مهریه میخوای؟ حالا پاشو برو گورتو گم کن.
سارا به زحمت از روی زمین برخاست. سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد. امیر روی کاناپه دراز کشید.
– واسه من فیلم بازی نکن، دلم برات نمیسوزه. من میرم تو میتونی شش ماهه غیابی طلاق بگیری. من حال و حوصلهی دادگاه رو ندارم.
سارا دستش را به دیوار گرفت و آرام آرام به طرف اتاق خواب رفت. تا به رختآویز رسید، چند بار نقش بر زمین شد. پالتواش را برداشت. دست کرد در جیبهایش و بعد به هال برگشت و به طرف امیر رفت.
– گوشیمو تو برداشتی؟
لحن امیر بوی تنفر میداد.
– خودم خریدمش.
سارا سرش گیج رفت و دوباره نقش بر زمین شد. سرش را از روی زمین بلند کرد و دوباره به امیر چشم دوخت.
– یک ساله دارم توی این خونه زحمت میکشم، همون گوشی هم حق من نیست؟
امیر سکوت کرده بود. سارا در حالی که سعی داشت تعادلش را حفظ کند از روی زمین برخاست.
– لااقل شمارهی بابامو بگیر تا بهش بگم بیاد دنبالم.
***
نور چراغ برق روی برفهای سطح زمین نشسته بود و روشنایی کم رنگی به کوچه بخشیده بود. پیرمردی مشمای سیاهی را روی سرش گذاشته بود و لنگان لنگان به پیش میرفت. آسمان دانههای درشت برف را بر سر کوچه میریخت. کامیونی از پایین کوچه به طرف خانه میآمد. هری دلش ریخت. قلبش گویا مشت شده بود و محکم به قفسهی سینهاش میکوبید. نفس نفس میزد.
– یعنی ممکنه امیر اومده باشه دنبالم؟
نور امیدی به دلش تابیده شد که با عبور کامیون از مقابل چشمهایش به خاموشی نشست. از پنجره فاصله گرفت و کنار بخاری نشست. صدف به پشتی تکیه داده بود و سریال تلویزیونی را تماشا میکرد. نرگس هم در آشپزخانه چای درست میریخت. مادر به سارا خیره شده بود که غافل از همه به نقطهای نامعلوم چشم دوخته بود.
– دخترم…
سارا به خودش لرزید. مادر آهی کشید.
– چرا این همه مدت از ما پنهان کردی؟
سارا بغضاش را فرو خورد.
– دو تا دختر مجرد توی خونه داریم که از سن ازدواجشونم گذشته، نمیخواستم منم…
مادر حرفش را قطع کرد.
– وقتی تلاشت برای نگه داشتن یه زندگی هیچ فایدهای نداشته، نباید اینقدر خودتو ذلیل میکردی.
نرگس سینی چای را مقابل آنها گذاشت. چشمهای درشت و سیاهش را به صدف دوخت.
– بفرما چای.
صدف خندید. دندانهای ریز و سفیدش پیدا شد و گونههایش چال افتاد.
– به به! این چایی خوردن داره.
آمد، کنار سارا نشست و دستش را روی شانهی او گذاشت.
– غمت نباشه آبجی. خودم یه کار برات پیدا میکنم، مشغول میشی و همه چی از یادت میره.
نرگس استکان چای را به سارا داد.
– آبجی زمونهی بیرحمیه. من که ترجیح میدم تا آخر عمرم مجرد بمونم.
در این حین صدای چرخیده شدن کلید در آمد. پدر قامتش خمیده بود و از زور سرما صورتش کبود شده بود. همراه خودش تودهای هوای سرد به هال آورد. کنار بخاری نشست و دستهایش را روی حرارت بخاری به هم میمالید.
سلام گرمی کرد و گفت: توی این هوا، دست فروشی هم نمیشه کرد.
صدف به طرف آشپزخانه رفت.
– لباسها رو نیاوردی پس؟
پدر آهی کشید و کلاه نمدیاش را از سرش بیرون آورد.
– گذاشتمش پیش یه مغازه دار.
صدف استکان چای را مقابل پدرش گذاشت و لبخندی زد.
– غصه نخور بابا، یه روزم حیاط ما چراغونی میشه. تازه یه نیروی کار هم بهمون اضافه شده، از چی ناراحتی قربونت برم؟
لحن صدف همه را به خنده واداشت. پشت خندهی سارا بغضی سنگین نشسته بود که از شکستن آن امتناع میکرد. برخاست و به اتاق خواب رفت. مقابل آئینه ایستاد. صورت گرد و سفیدش، لاغر و استخوانی شده بود و پای چشم راستش هنوز کبود بود.
یاد روزی افتاد که جواب آزمایش قبل از عقدشان را گرفته بودند. امیر یک جعبه شیرینی خریده بود و سوار بر تاکسی به خانهی پدر سارا میآمدند که امیر بین راه به صورت سارا خیره شده بود. سارا اخم و لبخندش در هم آمیخته بود.
– چرا اینطوری نگام میکنی؟
امیر نگاه سرشار از محبتش را نثار سارا کرده بود.
– هیچ وقت از نگاه کردن به این صورت زیبا، سیر نمیشم.
سارا به خودش آمد. بغضاش شکست و اشک از چشمهایش جاری شد.
– پس چرا اینقدر زود سیر شدی امیر؟!
***
از تاکسی پیاده شد. هوا گرم شده بود. روی پیشانیاش قطرههای عرق نشسته بود. احساس ضعف میکرد. دستهایش شروع به لرزیدن کرده بود. سرش را پایین انداخته بود و کوچه را پایین میآمد. مقابل در ایستاد. کلید انداخت و وارد خانه شد. مادرش حیاط را آب و جارو میکرد. با دیدن سارا جارو را گوشهی حیاط انداخت و شیر آب را بست.
– چکار کردی دخترم؟
سارا لبهای خشکیدهاش را با زبان تر کرد.
– آرزو داشتم بمیرم ولی راهم به دادگاه و کلانتری باز نشه. دیگه خسته شدم بس که این راهو اومدم و رفتم. هیچ خبری ازش نیست. فکر نمیکردم یه همچین لاشخوری باشه. اونقد انصاف نداشت که لااقل جهازمو بالا نکشه.
مادر دستهایش را با دامنش خشک کرد.
– دیر جنبیدی دخترم.
سارا آهی کشید.
– با خودم گفتم شاید سرش به سنگ بخوره و بیاد دنبالم.
مادر دستش را روی شانهی او گذاشت.
– اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است
اصل سگ تازی نگردد چون که بنیادش سگ است
با هم به هال رفتند. مادر هندوانهای را از یخچال بیرون آورد. آن را قاچ قاچ کرد و مقابل سارا گذاشت.
– بخور تا خنک بشی دخترم. نا امید نباش دخترم، رحمت خدا زیاده.
– مامان مدتیه همش به این فکر میکنم که بعضی آدما چطوری میتونن اینقدر سنگدل باشن؟! امیر چطوری جواب خدا رو میده با این همه ظلمی که به من و شما کرد؟
مادر به پشتی تکیه زد.
– وقتی آدم از خدا فاصله بگیره و دلش لونهی شیطون بشه، دچار قساوت قلب میشه.
سارا به پنجره چشم دوخت و توی فکر فرو رفت. از لای پنجرهی نیمه باز باد ملایمی میوزید که پردههای گل منگولی را به رقص درآورده بود. زنگ موبایلش به صدا درآمد. به خودش لرزید. نگاهی به شماره انداخت. نا آشنا بود. گوشی را به گوشاش نزدیک کرد.
– الو…
– خانم محمدی؟
– بله ، خودم هستم. بفرمایید.
– از کلانتری تماس میگیرم. طبق گزارشی که به دست ما رسیده، جسد فردی با مشخصات همسر شما در یک سانحهی واژگونی خودرو…
گویا دیگر چیزی نمیشنید. گوشی از دستش افتاد و بهت زده به نقطهای نامعلوم خیره شده بود.
ثریا بیگی در سال 1363 در تهران به دینا آمده اما اصالتاً ایلامی است.
در رشته ادبیات درس خوانده و بیش از 12 سال است که وارد عرصه نویسندگی شده است.
از آثار بیگی میتوان به رمانهای اجتماعی عاطفی “عشق و هوس”، “لحظهی عاشق شدن”، “لذت تلخ” و “شهربانو” اشاره کرد.
وی 13 کتاب در حوزهی دفاع مقدس در قالب داستان کوتاه و بلند به چاپ رساندهاست. کتاب “قبل از سپیدی” با موضوع دفاع مقدس در سال 1392 لوح تقدیر کسب کرده است.
در سال 1390همموفق به کسب لوح تقدیر به عنوان نویسندهی منتخب ادبیات داستانی دفاع مقدس به خاطر داستان “دوار(سیاه چادر)” شده است.
بیگی در حوزهی فیلم نامه نویسی هم فعالیت دارد.
/انتهای متن/