آخرین سمینار حسین آقا و خانمی
حرف های آخرین شب حسین قبل از رفتن و برنگشتن حرف های قشنگی بود که که برای همیشه مهمان سفره ی دل همسرش هاجر شد و او به مناسبت بیست و نهمین سالگرد شهادت همسرش ” حسین امینی امشی” این حرف ها را نوشته است.
هاجر پورواجد/
توی بالکن فرشی پهن کرد.
صدام زد “خانمی بی زحمت دو تا چای بریز و بیار.”
چای ریختم و رفتم کنارش نشستم.
با امید حرف می زد.
با لبخند و با عشق.
اما نگاهش چیز دیگری می گفت.
عطر رفتن می امد.
عطر جدایی.
پاییز بود و سرد.
اما گرمای وجودش سرتاسر فضا را پرکرده بود.
شوخی می کرد و می خندید.
از اولین ها می گفت.
اولین دیدارمان بر سر چاه آب.
گفت: “یادت هست سطل رو گذاشتی لب چاه و رفتی و من بلد نبودم آب بکشم و سطل افتاد توی چاه؟”
اولین هدیه ای که به هم دادیم.
اولین عهدی که با هم بستیم.
اولین گریه هایمان.
اولین خنده هایمان.
اولین مهمانی ها که با هم رفتیم.
اولین…اولین…اولین…
لبخندی زدم و گفتم: “همش که شد اولین ها!”
گفت:” راست می گی خانمی. پس برو یه چای دیگه بیار تا از آخرین ها برات بگم.”
بلند شد حصیر بالکن را بالا زد و گفت: “می خوام آسمون ابری و بدون ستاره هم امشب شاهد آخرین های من و خانمیم باشه.”
دیگرطاقت نیاوردم و اشکم سرازیر شد.
سینی را گذاشتم زمین.
نشستم و آرام اشک ریختم.
با گوشه ی چفیه ای که همیشه گردنش بود، اشک هایم را پاک کرد.
سکوتی مطلق در فضا حاکم بود.
می دانستم که حسینم هم اشک می ریزد. آرام بلند شد.
سینی استکان ها را برداشت.
دوتا چای ریخت و آورد.
به حالت طنز و شوخی گفت:
“آخرین سمینار حسین آقا وخانمی توی بالکن رو به آسمان.
آخرین چای خوشمزه دارچینی با خانمی.
آخرین خنده ها و گریه ها.
بیا، اینم آخرین گلی که حسین به خانمی هدیه میده.
گریه بسه خانمی.
باهات کلی حرف دارم.
باید یه قول هایی به من بدی.
تو، خانمی من، زحمتکش من، تو که همیشه خانمی کردی، تحمل کردی، باز هم باید تحمل کنی.
صبوری کنی.
به خدا توکل کنی.
پدر و مادر پیرم و بچه ها رو بعد از خدا به تو می سپارم.
پس عزیز دلم؛ باید قوی باشی.
یه قول دیگه هم باید بدی.
قول بدی وقتی شهید شدم استوار باشی.
آه و ناله و شیون نکنی، دشمن خوشحال میشه.”
تا آمدم حرفی بزنم با اشاره دستش مرا دعوت به سکوت کرد.
ادامه داد:
“می دونم، مسلما سخته.
“گریه کن، اشک بریز، اما توی خلوت خودت. باشه؟
“توی جمع آروم باش تا همه ببینن و بدونن که همسران شهدا چقدر قوی هستن.چقدر صبور هستن.”
در حالی که اشک می ریختم گفتم:
“چشم. هرچی شما بگید.”
“و آخرین قول، که از همه مهمتره خانمی.”
پرسیدم:”چه قولی عزیزم؟”
پرده را کنار زد و نگاهی به بچه ها انداخت.
چه ناز و آرام خوابیده بودند!
به دور از آخرین های پدرشان.
حسین گفت:
” بچه ها رو که جان من هستن خوب بزرگشون کن.”
“مکتب حسینی رو نوش جانشون کن.”
فردای همان شب رفت.
من گل میخکی که آخرین هدیه اش بود، در آب پرپر کردم.
پشت سرش ریختم. می رفت و نگاه می کرد.
هیچ کدام از اولین ها و آخرین ها به زیبایی آخرین نگاهش نبودند.
عطر شهادت را از نگاه مهربانش استشمام کردم.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
برای شادی روح امام راحل و شهدای اسلام، فاتحه ای قرائت بفرمایید.
Daneshvar, [۱۰.۰۱.۱۶ ۲۰:۳۶]
سلام خانم اسکندری عزیز. دل نوشته بالا را دیشب خانم پور واجد برام توی تلگرام فرستادن. لطفا برای امروز که سالگرد شهادت شوهرشان هست بذارید توی سایت اگر میشه. متشکرم
به بنده هم اطلاع بدید.
/انتهای متن/