داستــان/ من و بچــــه هـایم
داستان ” من و بچه هایم” از معصومه کنشلو است. وی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و کارش را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز نموده است. وی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و نیز جشنواره مشکات موفق به کسب رتبه شده است.
معصومه کنشلو/
بیوزنی خواب را دوست دارم. صبح روز جمعه است. دلم میخواهد یک دل سیر بخوابم. بیخیال پیاده روی؛ خونهی بهم ریخته و لباسهای نشستهی بچهها میشوم. همسرم هم هنوزخوابیده است.
میان خوشمزگی خواب و بیداری، گوشی همراه بالای سرم زنگ میخورد. دلم میخواهد ریز ریزش کنم. با چشم نیمه بسته از زیر بالش برش میدارم. نیم نگاهی به صفحهاش میاندازم. اسم مامان روی صفحه افتاده است.
– جانم مامان؟
– خونهای؟
– بله.
– شوهرت هم هست؟
– بله.
– مگه امروز شیفت نبود!؟
– نه.
– من و داداشت و بابات اومدیم تهران خونه ابراهیم آقا. یه جا قرار بذار بیایم ببینیمت. بچهها رو هم بیار ببینیم. شوهرت متوجه نشهها…
میگویم: باشه.
بقیه حرفهایم را میترسم واضح بگویم. همسرم ظاهراً چشمش را بسته است. میدانم که تمام حواسش به دیالوگ من است. مجبورم کانال زبانم را عوض کنم و بقیه حرفهایم را به زبان ترکی ادامه دهم. میدانم که همسرم در دلش ناسزا میگوید. یاد خاطرهی آن دعوای لعنتی همسرم با پدرم، در ذهنم تلخ و گزنده است. پدرم دوست نداشت همسرم دختر دُردانهاش را به تهران بیاورد. پدر میگفت: “همه جا آسمون خدا یک رنگه …”
همسرم میگفت: “ماهیهای بزرگ تو دریا هستند. آدم توی شهرستان رشد نمیکنه.”
نگاهی به صورت شوهرم میاندازم. به محض عوض شدن کانال گفتارم پلکش تکان میخورد. به مادرم آدرس پارک سر کوچهمان را میدهم و میگویم یک ساعت دیگر خودم و بچهها آنجاییم و خدا حافظی میکنم.
از جایم بلند میشوم. به اتاق بچهها میروم. بیدارشان میکنم. کمی غُر میزنند. یواشکی در گوششان میگویم: “دایی وعزیز و بابا جونی دارن میان اینجا. پارک سرکوچه قرار گذاشتم.”
پسر کوچکم میپرسد: “چرا خونه نمیان؟ انگشت سبابهام را روی بینیام میگذارم: “هیس!”
نمیدانم کِی و کجا زبان اشاره را به این مهارت یاد گرفتهام. با ایما و اشاره میگویم: “بابات نباید چیزی بفهمه. میدونی که چون بابا خونهست نمیان. به بهانهی بازی پینگ پنگ و هوا خوری روز جمعه میبرمتون پارک سرکوچه. بابات هم معمولاً خونه میمونه و با فیلم سینمایی خودش رو مشغول میکنه.”
زیاد طول نمیکشد که صبحانه بخورند و حاضر شوند. یادشان دادهام که بگویند: “مامان ما رو نمیبری پارک پینگ پنگ بازی کنیم؟”
میگویم: “اگه بچههای خوبی باشید و قول بدید وقتی اومدید خونه به تکالیف مدرستون خوب برسید، میبرمتون.”
دخترم دقیقاً پشت سر شوهرم ادای من را درمیآورد. چشمم را میدرانم و خط نشان میکشم. شوهرم برمیگردد سمت دخترم. دخترم میخندد. شوهرم به من چپ چپ نگاه میکند و چیزی نمیگوید. پسرها زود حاضر شده اند. از اینکه مجبورم به خاطر دیدن پدر و مادرم به شوهرم دروغ بگویم احساس عذاب وجدان میکنم. ولی چارهای ندارم. هیچ کدام کوتاه نمیآیند. ده سال است که هیچ کدام کوتاه نیامدهاند. حتی به خاطر من و بچههایم. نه پدرم و نه شوهرم. مرغ هر کدام فقط یک پا دارد.
پنج دقیقهای میرسیم پارک سرکوچه. مادرم با دیدن من به طرفم میآید. دل توی دلم نیست. خیلی وقت هست که مادرم را ندیدهام. زیر لب میگویم: “قربون مامان خوشگلم بشم.”
بغلش میکنم بوی مادر بزرگم را میدهد. پسرها میدوند سمت برادرم. از مادرم که دخترم را در آغوش میکشد میپرسم: “بابا کجاست؟”
میگوید: “روی نیمکت آن طرف نشسته.”
اولین بار است که به این اندازه دلتنگش شدهام. از کنار کانکس نگهبانی رد میشوم. از دور میبینمش که روی نیمکت رو به آفتاب نشسته. کلاه شاپو،عصای چوبی قهوهای سوخته با سر عقابیش، کت و شلوار دست دوز خیاط مخصوصش او را بیشتر شبیه شیر نَری میبینم که روی صخرهای نشسته.
چند قدم بیشتر با او فاصله ندارم. اما دلتنگیام لحظه به لحظه بیشتر میشود. چرا این چند قدم تمام نمیشود!؟ قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند. بغض گلویم را میفشارد. چقدر دوست دارم خیره به چشمهایش شوم و بی رودروایسی بغلش کنم. لباس شیک و آراستهاش را بو بکشم. هیچ وقت خدا به آرزویم نرسیدم. همیشه بین خودم و پدرم یک مرز میدیدم.
مادرم پشت سرم آهسته میآید. بالاخره پدرم صورتش را برمیگرداند. قدمهای لرزانم میرسد نزدیک او. لحظهای کوتاه، خیلی کوتاه، به چشمانش نگاه میکنم. همیشه برق چشمانش قلبم را میلرزاند. خیلی رسمی و مؤدب روبوسی میکنم. سرم کلاه او را لمس میکند. میگویم: “باباجان؛ چرا نیومدید خونه؟”
بالحن تندی میگوید: “اینجا راحت ترم. نمیخوام قیافه شوهرتو ببینم. خودش و طایفهاش عین قوم مغول میمونن. سیل ببرتشون.”
سرم را پایین میاندازم و مثل همیشه لبخند تلخی میزنم. چیزی نمیگویم.
برادرم با پسرها مشغول بازی پینگ پنگ میشوند. بابا اشاره میکند بنشینم در کنارش. به مادرم میگوید آن طرف من بنشیند. مادرم مثل همیشه اطاعت امر میکند. دخترم خودش را بغل مادرم چسبانده. صدای خنده برادرم با پسرهایم میآید. میخندم و میگویم: “دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.”
پدر بیآنکه نگاهم کند میپرسد: “بالاخره نویسنده شدی؟”
کمی سکوت میکنم و میگویم: “هنوز اول راهم. حالا کو تا نویسنده شدنم. خیلی مونده.”
میگوید: “مگه تو دختر من نیستی؟”
خواستم بگویم: “جنس و ساختار شما با همه موجودات روی زمین فرق میکند. کسی مثل کسی نیست.” لال میشوم. حرفم را قورت میدهم.
وقتی پدرم ساکت میشود مادرم سفارش بچهها را میکند که زمانه، بد زمانهای شده و باید خیلی مواظب بچهها باشم. در تماس تلفنیاش هم همیشه همین را میگوید. این یک جمله تا قیامِ قیامت، ملکه ذهنم است.
سر جمع نیم ساعت میمانند و مثل همیشه نیامده آمادهی رفتن میشوند. موقع خدا حافظی با هر زحمتی شده بغض گلویم را پس میرانم. لبخندی میزنم و دست تکان میدهم. مادرم میگوید: “یادت نره هر طورشده شوهرت رو راضی کن عید بیاین شهرستان.”
سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم. وقتی با ماشین دور میشوند با بچهها برمیگردم به داخل پارک. پسرها میروند سر میز پینگ پنگ. دخترم سریع میرود روی نیمکت مینشیند و سرش میرود توی گوشی همراهش.
تنهایی کمی قدم میزنم. زن و شوهر جوانی از کنارم رد میشوند. هر دو لبخند به لب دارند. کمی جلوتر روی نیمکتی مینشینند. گل میگویند و گل میشنوند. این را از ظاهر صورت و نگاهشان میفهمم. با تکان سر، مدام حرف همدیگر را تأیید میکنند. سینهام سنگین میشود. بغض لعنتی دارد خفهام میکند. سرم را بالا میگیرم. به آسمان نگاه میکنم. دلم برای آسمان آبی شهرم تنگ شده. ده سال است حسرت نفس عمیق و پاک را میکشم! ابری خاکستری رنگ بالای سرم قرارمیگیرد شروع میکند به باریدن. صورتم را رو به بالا نگه میدارم. چشمانم را میبندم. گونهام خیس میشود. خیسِ خیس. گلویم نرم شده است. صدای دخترم رامیشنوم. قدمهایش نزدیک میشود. بارش به موقع باران را دوست دارم. آهی میکشم و به سمت بچههایم میروم.
[1] معصومه کنشلو در پاییز سال 1356 در شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود.
در بهمن 1379 تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی در رشته ی زبان و ادبیات فارسی به پایان رساند.
کنشلو کار خود را در عرصه ی نویسندگی با چاپ داستان کوتاه ” به رنگ حنا” در مجله کیهان بچه ها آغاز کرد.
اواز محضر اساتیدی همچون راضیه تجار و محمدرضا سرشار و محمدرضا گودرزی در عرصه ی داستان نویسی بهره برده است.
کسب رتبه دوم استانی در جشنواره داستانی بسیج هنرمندان و کسب رتبه نخست استانی در جشنواره مشکات از موفقیت های کنشلو در عرصه نویسندکی محسوب می شود.
رمان اجتماعی “سپیده بدمد” از این نویسنده در دست چاپ است.
/انتهای متن/