امالبنین؛ زنی از شجاعترین قبایل عرب
فرزندانم؛ هميشه به ياد داشته باشيد. من و شما كنيزان و غلامان فرزندان فاطمه (س) هستيم. در حضور آنها با احترام رفتار كنيد. آنها را با لفظ سيدي و آقا خطاب كنيد… مرا در جلوي آنها « مادر » خطاب نكنيد…
فریبا انیسی/
– عقيل تو به علم نسب آگاهي داري؟ براي من زني انتخاب كن كه خاندان او به شجاعت معروف باشند.
عقيل گفت: براي چه چنين زني مي خواهي؟
– براي آن كه فرزنداني شجاع و دلير به بار آورد.
عقيل به فكر فرو رفت چگونه همسري مناسب شير دلي چون برادرش علي است. او كه هيچ گاه در ميدان پشت به سپاه نكرده، خاطره ی جنگاوري اش با عمروبن عبدود هنوز هم زبان به زبان مي گردد… پس گفت: من چنين زني را در قبيله ی بني كلاب مي شناسم. فاطمه دختر حزام بن خالد كلبي وليلي است. در ميان قبايل عرب شجاع تر از پدران او نيست. در بزرگي و جلالت كسي به پاي آنها نمي رسد. حتي در حق آن ها شعر گفته اند و كسي انكار نكرده است. در ميان عرب كسي به شجاعت شناخته تر از آنها نيست مگر خود شما يا اميرالمؤمنين.
علي (ع) خنديد، موافق بود. بايد در پي فرزندان شجاعي باشد كه حسين را تنها نگذارند.
٭٭٭
– فرزندانم؛ هميشه به ياد داشته باشيد. من و شما كنيزان و غلامان فرزندان فاطمه (س) هستيم. در حضور آنها با احترام رفتار كنيد. آنها را با لفظ سيدي و آقا خطاب كنيد. در هر امري فرمان آنها مقدم برخواست شما است. مبادا كه كدورتي در دل آنها از شما بوجود بيايد. هميشه آماده ی خدمتگزاري آنها باشيد و بدانيد كه در دنيا و آخرت سيد و آقاي شما هستند. مرا در جلوي آنها « مادر » خطاب نكنيد….
فاطمه اين ها را گفت. خودش در همان روز اول ورود به خانه علی(ع) وارد نشد تا فرزندان فاطمه(س) به او اجازه ورود دادند. به آن ها گفته بود من نیامدم تا جای مادر شما را بگیرم من آمدم تا کنیز شما باشم. این کلمات را بارها گفته بود. اما باز هم گفت به عباس، عبدالله، جعفر و عثمان. گرچه از كودكي در گوش آنها زمزمه کرده بود. اما مي خواست همه بدانند كه او خود را كنيز فرزندان فاطمه مي داند نه جانشين فاطمه(س). فاطمه مادر چهار پسر آرام گرفت. وظايف پسرانش را ياد آوري كرده بود.
٭٭٭
امّ البنين فرزندانش را خواست و گفت: من پير و مريض هستم. نمي توانم با شما همراه شوم. آيا مولاي ما اجازه مي دهند من در مدينه بمانم.
– بله مادر، هم ايشان فرمودند كه شما را با خود همراه نبريم تا احوالتان روبراه شود. ليلي مادر علي اكبر (ع) هم نمي تواند همراه ما به مكه بيايند و چند تن ديگر…
عباس گفت و مادر را بالاي اتاق نشاند. فاطمه اما نگران بود.
– مقصد كجا است؟
عباس گفت: به مكه مي رويم تا موسم حج در آن جا هستيم…
ام البنين گفت: كاش خداوند نصيب ما حج بيت¬ا… را عطا مي فرمود. رنج بيماري مرا از اين نعمت محروم ساخته است.
عباس گفت: چاره اي نيست مادر،…
– عباس؛
صداي فاطمه نگران بود، هرچه كرد نتوانست از لرزش صدايش جلوگيري كند. عباس آن را حس كرد. سر بلند كرد. چشم هاي ام البنين نمناك بود و غمي غريب در آن موج مي زد. غمي كه براي عباس تازگي داشت.
– مادر، چه شده است؟
– عباس، مبادا حسين از تو دلگير شود،… مبادا حسين تنها بماند… مبادا…
دلشوره هاي فاطمه تمامي نداشت. حتي وقتي در بغل عباس آرام می گرفت، نمي توانست يكدم از ياد حسين غافل باشد… اما اين بار دلشوره ای از جنس ديگر داشت، چرا اينگونه بود، خودش هم نمي دانست.
٭٭٭
بشير پرچم تسليت را به زمين كوفته بود. زن و مرد، پير و جوان در كوچه هاي مدينه ناله مي زدند. مدينه يكپارچه غم شده بود غمبارترين نوحه ها از حلقوم مردمي بيرون مي آمد كه تا چند ماه پيش شاهد زندگي حسين بودند و زندگي عباس و زندگي زينب (س). بشير نمي توانست موج خروشان مردم را كنترل كند . فاطمه به جلو آمد، بشير شرم داشت كه در چشمان او نگاه كند. غمبارترين نكته ها براي او بود. فاطمه تكيه به عصا داده بود و جلو آمد، بلند گفت: بشير.
قلب بشير از هم پاره شد. صلابت شير در اين صدا بود وهيبت اسد در كلامش.
– بشير، از حسين چه خبر آورده اي؟
بشير لرزيد چه مأموريت دشواري داشت!
– اي ام البنين، خداي تعالي تو را صبر دهد، عبدا… كشته شد.
صداي جمعيت بلند شد، فاطمه هنوز عصا به دست ايستاده بود : از حسين چه خبر آورده اي؟
– ام البنين خداي تعالي به خاطر صبرت به تو اجر دهد، جعفر هم كشته شد.
جمعيت تكان خورد. اما صلابت صداي فاطمه را نگسست : بشير، از حسين چه خبري داري؟
– ام البنين، خداي تعالي مقاومت كوه را به تو ارزاني كند تا تو بتواني تحمل كني، عباس هم كشته شد. صداي ناله جمعيت اوج گرفت، فاطمه تكيه بر عصا داده بود : بشير، از حسين مرا خبرده؟
– ام البنين، خداوند تعالي صبر و شكيبايي ات را زياد كند، عثمان هم كشته شد.
ناله ی جمعيت، كور سوي اميد در دل فاطمه را نديد كه دوباره خروشيد. صداي بشير در صداها گم مي شد. اشك راه خويش را بر گونه ها پيدا مي كرد. فاطمه خم نشده بود. حتي اخم هم نكرده بود، عصا در دست با فرياد صدايش را به گوش بشير رساند : از حسين، از حسين بگو! فرزندان من و آنچه در آسمان و زمين است فداي حسين باد.
بشير اميد داشت اين كلام او در همهمه ی جمعيت گم شود و از بين برود تا به گوش فاطمه نرسد.
– حسين با لب تشنه شهيد شد.
آسمان به يكباره بر فاطمه فرود آمد. قلب فاطمه پاره شد و هر ذره اش با ناله اي جانسوز از حنجره اش بيرون آمد.
-واحسيناه؛ اي بشير رگ دلم را پاره كردي…
آسمان در سوگ پسر فاطمه (س) همراه فاطمه شده بود.
٭٭٭
– ام البنين، ما به تعزيت آمده ايم! آمده ايم تا تو را در غم از دست دادن پسرانت تسليت بگوئيم…
زنان مدینه آمده بودند به تعزیت. فاطمه سر بلند كرد، چشمان بي فروغ، صورت پژمرده،… اشك راه خود را خوب بلد بود، قلب پاره پاره و…
– اي زنان مدينه، ديگر مرا ام البنين ـ مادر پسران ـ خطاب نكنيد و مادر شيران شكاري ندانيد. من فرزنداني داشتم كه به سبب آنها مرا ام البنين مي گفتند. اكنون من شب را به صبح می رسانم، اما ديگر فرزندي ندارم. چهار باز شكاري داشتم كه آنها را نشانه ی تير كردند و رگ و ريشه ی آنها را قطع كردند. دشمنان با نيزه هاي خود بدن هاي پاك آنها را از هم متلاشي كردند و شب شد در حالي كه همه ی آنها بر روي خاك با جسد پاره پاره افتادند. اي كاش مي دانستم كه همان طور كه به من خبر داده اند دست هاي فرزندم عباس را از تن جدا كردند…
مدينه يكپارچه غرق در سوگ بود. در هر كوي و برزن صداي ناله مي آمد.
– اي كسي كه فرزند عزيز من عباس را ديده اي كه با دشمن در حال جنگ بود و آن فرزند حيدر كرار كه مانند پدرش بر دشمن حمله مي كرد و فرزندان ديگر علي مرتضي كه هر كدام شير شكاري هستند در اطراف او جنگ مي كردند… آه… به من خبر داده اند كه بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حالي كه دست در بدن نداشت… اي واي چه بر سرم آمد… چه مصيبتي بر فرزندانم رسيد… اگر فرزندم عباس دست داشت چه كسي جرأت داشت نزديك او بيايد…
لبابه اشك مي ريخت و به مادر شوهرش نگاه مي كرد و به آينده اي كه مي بايست عبيدالله و فضل را چون پدر بار آورد…
/انتهای متن/