داستان/ زندانِ خانگی
فاطمه دانشور جلیل[1] به صورت حرفه ای از سال 1389 وارد وادی داستان نویسی شد. دوره داستان نویسی و نقد داسنان را در حوزه هنری تهران گذراند . “مرخصی اجباری ” و ” بهترین بابای دنیا ” مجموعه داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس از دانشور به چاپ رسیده است. از برگزیدگان جشنواره وقف، جشنواره ادب و هدایت و جشنواره یوسف است.
فاطمه دانشور جلیل/
-آرش تویی؟
– پس میخواستی کی باشه!؟ نکنه منتظر کس دیگهای بودی؟
– سلام عزیزم، خسته نباشی. بشین برات یه شربت بیارم، خنک بشی.
– جوابمو ندادی؟ منتظر کس دیگهای بودی؟
– منتظر کی میتونم باشم؟ مگه کسی جز تو کلید درِ خونمونو داره؟
– پس چرا پرسیدی منم یا نه؟ اگه میدونستی منم که نباید میپرسیدی.
– خوابم برده بود. یکدفعه صدای در رو که شنیدم یه کم ترسیدم. قبلشم یه فیلم ترسناک شبکه سه میداد، یه کم فکرمو خراب کرده بود.
– نه دیگه… باید راستشو بگی. این چرت و پرتها که تحویلم میدی همش برای توجیهه.
– ترو خدا باز شروع نکن. بیا. بیا بشین رو مبل جلوی کولِر… اینم یه لیوان شربت خنک، بخور حالت جا بیاد.
– شربت نمیخوام. آدمِ بیغیرتی مثلِ من باید کارد بخوره تو شکمش. اینطوری نمیشه بالاخره آدمت میکنم.
-آرش… ترو به خدا. من تمام روز رو چشم به در می دوزم تا تو بیای خونه. اونوقت تو نیومده شروع می کنی به بحث و حرفهایی که خودتم میدونی پایه و اساسی ندارن.
– درسته. بایدم ناراحت بشی. هر کسی خیانت کار باشه از سین جین کردنش خوشحال نمیشه.
– خیانت!؟ چه خیانتی!؟ این چه افکار سیاهیه که تمام ذهنتو گرفته؟ بیا. بیا نگاه کن، ببین یه کم پرده کنار رفته؟ تو که درِ آپارتمانم قفل میکنی. نه کسیو اجازه دارم راه بدم نه جایی میتونم برم. تلفنِ خونه رو هم که قطع کردی تا با کسی حرف نزنم. موبایلمم که دو هفته است گرفتی. پدر و مادر بیچارهام هم الآن حتماً کلی نگران و ناراحتم هستن.
– چیزی برات تو خونه کم گذاشتم که بخوای بری بیرون؟ من که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برات آماده میکنم و لازم نیست جایی بری.
– درسته. تویه قصر دارم زندگی میکنم. زندگیم توی تمام فامیل تکه ولی چه فایده که یه زندانیام. یه زندانی، توی یه زندانِ طلایی.
– خودت باعث شدی. همسایه طبقه پایین دم درمون چی کار میکرد؟
– آرش ترو خدا باز شروع نکن. این قضیه یک سال پیشه. هزار بار پرسیدی و بهت جواب دادم که آقای نادری مدیر ساختمونه و اومده بود، پولِ شارژ رو بگیره. تازه تو درست از اون روز به بعد درِ خونه رو هم قفل میکنی و کلیدشم با خودت میبری سر کار. حالا دیگه چی داری بگی؟
– آره. هه هه هه. تو گفتی، منم باورم شد. پولِ شارژ.
– آرش جان. لطفاً بی خیال شو. بهتره بریم با هم شام بخوریم. میدونی شام برات چی درست کردم. بو کن، ببینم میتونی حدس بزنی.
– بابات امروز زنگ زده بود به گوشیم.
– راست میگی؟ خوب چی میگفت؟ بنده خدا حتماً نگرانم شده.
– پرسید “امشب خونهاید میخوام بیام دیدنتون؟” منم گفتم که خونه نیستیم.
– چرا این رو گفتی. ما که جایی نمیریم. چند ماهه اصلاً من از این خونه پامو بیرون نذاشتم. فامیل خودم که هیچی حتی خونه پدر و مادر خودتم منو نبردی!
– خوب کاری کردم که گفتم نیستیم. لازم نکرده بیاد خونمون. یادت رفته آخرین دفعه چطوری رفته بودی تو بغلشو بوسش میکردی؟ چقدر پر رویی. واقعاً خجالت نکشیدی؟ وقتی یادم میاد از بیغیرتی خودم حالم بهم میخوره.
– آرش اون پدرمه! رفته بود کربلا زیارت. دلم براش تنگ شده بود. بعد هم آخرین بار نبود، اون قضیه دو سال پیشه. از اون موقع به بعد من هر بار که دیدمش برای اینکه تو ناراحت نشی حتی دستم به بابام ندادم.
– آره. جلوی من خیلی کارا شاید نکنی ولی وقتی من نیستم معلوم نیست کی توی این خونه پا میذاره و چه کارها که نمیکنی.
– این چه حرفیه!؟ اگه توی این پنج سالی که با هم ازدواج کرده بودیم یه کار خطا از من سر میزد باز یه چیزی. ولی تو خودتم میدونی که من چقدر دوستت دارم و چقدر بهت متعهدم. هر کاری گفتی کردم و میکنم تا تو به من بدبین نباشی ولی نمیدونم چرا تو به جای اینکه بهتر بشی روز به روز شکت به من بیشتر میشه و اینقدر منو عذاب میدی. ترو خدا تمومش کن من میرم شامو بیارم حتماً گرسنهای. برات دلمه برگ مو درست کردم. صدای زنگ خونست. یعنی کی میتونه باشه؟ میرم در رو باز کنم.
– نه. باز نکن. هر کیه وقتی ببینه جواب نمیدیم میره.
– بابامه. از آیفون صورتش معلومه. ترو خدا اجازه بده در رو باز کنم.
– گفتم که. نه. گمشو کنار. نکنه دلت کتک میخواد؟ به جای آبغوره گرفتن مطیع شوهرت باش و حرف گوش بده. برو میز رو بچین. منم میرم یه دوش بگیرم.
*
– اِ بابا چطور اومدید تو؟ مگه کلید داشتید؟
– ساکت باش دخترم آرش صدامونو نشنوه. چادرتو سر کن دو تا مأمور همراهمه.
– آرش حمومه صدامونو نمیشنوه. مأمور برای چی؟
– در رو با کمک سرایدار و کلید ساز باز کردیم. گوش کن ببین چی میگم. من میدونم که چند ماهه زندانی شدی. مأمورا از بیمارستان روزبه اومدن تا آرش رو ببرن بستریش کنن. کلی دوندگی کردم تا تونستم بیام نجاتت بدم. سریع آماده شو دخترم.
– نه پدر. تو رو خدا. شما که میدونید من چقدر زندگیمو دوست دارم.
– بله عزیزم میدونم که زندگیت رو دوست داری و به همین خاطر میخوام که آرش درمون بشه وگرنه دو روزه طلاقتو از این دیوونه میگرفتم.
– ولی پدر! آرش دیوونه نیست.
– ولی نداره. پنج ساله ازدواج کردی جز تحقیر چیزی از این مرد دیدی؟ هنوز یک سال از ازدواجت نگذشته بود که اَلَم شنگه به پا کرد و بهت تهمت زد که با رئیس شرکت تون رابطه داری و مجبورت کرد که دیگه سر کارت نری. بعدش هم که کم کم نذاشت اصلاً برای خریدم بیرون بری. پاتم که از خونهی همه فامیل و حتی پدر و مادرت برید. نگاه کن. تمام پنجرهها رو قفل کرده. در بالکن رو هم جوش داده تا نتونی اصلاً بازش کنی. تلفن خونه رو هم که یک سال پیش کاملاً قطع کرد و گوشیه موبایلتم که تازگیها ازت گرفته. بعد میگی شوهرت دیوونه نیست! آخه دخترم نمیبینی که شوهرت هر روز داره بدتر و بدتر میشه. اگه دیوونه نیست، پس چیه؟ این کارهایی که میکنه چه معنی میده جز جنون؟!
– آخه پدر من زندگیمو دوست دارم. میترسم. میترسم آرش بره بیمارستان روانی بعد، از اونجا در بیاد کینه شما رو بیشتر بگیره یا بلایی سرتون بیاره.
– مگه شهر هرته. نگران نباش ما میخوایم کمکش کنیم تا خوب بشه. اون مریضه، مریض. فقط اینو بهت بگم که اگر الآن درمان نشه ممکنه یک روز بیاد خونه و تورو بیجهت به اندازهای بزنه که ناقص بشی یا… دور از جونت. بدو حاضر شو تو هم با من بیا بریم خونمون. الآن آرش از حموم میاد بیرون. بهتره وقتی مأمورها میبرنش جلوی چشماش نباشی.
[1] فاطمه دانشور جلیل، تیر ماه سال 1356 در تهران به دنیا آمد. هر چند از نوجوانی دست بر قلم داشت اما به صورت حرفه ای از سال 1389 وارد وادی داستان نویسی شد . دوره غیرحضوری و بعد حضوری داستان نویسی را در حوزه هنری تهران با موفقیت سپری کرد و به دنبال آن از جلسات نقد هفتگی استاد محمدرضا سرشار در حوزه هنری بهره مند گردید.
داستان های متعددی از او در مجلات و سایت های ادبی مننتشر شده است.
مرخصی اجباری ” و ” بهترین بابای دنیا ” مجموعه داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس از دانشور به چاپ رسیده است.
گردان سیاهپوش و دو کتاب دیگر در بخش زندگینامه داستانی شهدا را هم زیر چاپ دارد.
کسب مقام اول تهران در جشنواره وقف و کسب مقام سوم کشوری در جشنواره ادب و هدایت و کسب رتبه تقدیری در ششمین جشنواره یوسف، بخشی از موفقیت های این نویسنده است.
/انتهای متن/