داستان / آن ســوی نگاه مــادر
ثــریا منصوربیگی [۱]رمان نویس و فیلمنامه نویس حوزه رمان و داستان دفاع مقدس است که در سال های ۱۳۹۰ و ۱۳۹۲ در همین زمینه مورد تقدیر قرار گرفته است.
ثریا منصوربیگی/
چاله چوله های کوچه پر از آب شده است. صدای رعد و برق را که میشنود، انگشتهایش را توی گوشهایش فرو میبرد و به راه میافتد. آب از سر و صورت و لباسهایش میچکد. یاد کولهپشتیاش میافتد و کتابهای درسیاش که حتماً تا حالا خیس شدهاند.
کولهپشتی را توی بغل میگیرد و مقنعهی سفیدش را روی آن میاندازد. به خانه که میرسد، دَر نیمه باز است. داخل میشود. طبق عادت همیشگی پلهها را میشمارد و بالا میرود. مادر روی پله نشسته است.
– سلام دخترم. مثل موش آب کشیده شدی! ببخشی ها یادم رفت برات چتر بیارم.
سارا به چادر گُل گلی مادر که قلبمبه شده است، با تعجب خیره میشود.
– سلام مامان جون. اون چیه زیر چادرتون؟
لبهای مادر مثل گچ، سفید شده است. شانه هایش را بالا میاندازد. من من کنان میگوید: هی… هیچی… راستی برات آش پختم.
***
به اتاق میرود و لباسهایش را عوض میکند. درِ اتاقش نیمه باز است. مادرش را میبیند که پشت به او، خم میشود، از پشتِ چادرش پیدا نیست چه چیزی را توی گنجه میگذارد و بعد آن را قفل میکند. سارا با خودش میگوید: حتماً همون چیزیه که زیر چادرش بود. چرا مامان اون رو از من پنهون میکنه!؟
حولهی صورتیاش روی تخت افتاده است. خم میشود تا آن را بردارد که نگاهش به عکس پدرش میافتد. روی خاک جبهه، کنار یک تانک زرهی، پاس ایستاده است. آن را از روی پاتختی برمیدارد و میبوسد.
– بابایی نمیدونی چه بوی سیر داغ و نعنایی توی خونه پیچیده، ولی بدون شما نمیچسبه.
مادر صدایش میزند. دوباره عکس را میبوسد و آن را سرجایش میگذارد. حوله را به سرش میپیچید و از اتاق بیرون میآید. سر سفره کنار مادر مینشیند. ظرف کشک را برمیدارد. با حوصله روی کاسهی آش چیزی مینویسد. ظرف را روی سفره میگذارد. مادر کاسهی آش را نگاه میکند. کج و معوج نوشته است: بــابــا
مادر سرش را پایین میاندازد و با صدای گرفتهای میگوید: دخترم زودتر غذاتو بخور و برو پای درس و مشقت.
ملاقه را به دست میگیرد و سریع آش را هم میزند. سارا میخواهد از او راجع به چیزی که در گنجه پنهان کرده است بپرسد اما از چهرهی گرفتهی مادرش میترسد و در سکوت آشش را میخورد.
***
سارا در اتاقش، مدام کتاب فارسی را ورق میزند. مادر وارد اتاق میشود و کتاب را از او میگیرد.
– آمادهای دخترم؟
– بله مامان جان.
مادر طول اتاق را قدم میزند.
– بنویس. باران … آمد.
سارا در حال تکرار مینویسد.
– با… را… ن… آ… م… د.
صدای هواپیمایی را میشنود که نزدیک میشود. مداد را روی زمین میگذارد و به سمت پنجره میدود. روی پنجهی پاهایش میایستد و آن را باز میکند. بیتوجه به باران که صورتش را خیس میکند، برای هواپیما دست تکان میدهد. مادر کنارش میایستد.
– چی کار میکنی دخترم!؟
– شاید بابام توی اون هواپیما باشه و تا چند دقیقهی دیگه، برسه خونه.
مادر او را کنار میکشد و پنجره را میبندد.
– سرما میخوری عزیزم، برو دیکتهتو بنویس.
و کنار پنجره پشت به سارا دیکته میگوید.
– بابا… آمد.
سارا تکرار میکند: با… با… آ… مَ…
و بعد اخم میکند و مداد را به دفتر میکوبد.
– پس بابا کِی مییاد؟
مادر نگاهش را از روی کتاب برنمیدارد.
– واسه عید، برمیگرده.
***
مادر کتاب ریاضی را ورق میزند. سارا مداد به دست، در حال حل کردن سؤالهای ریاضی است که مداد را روی دفتر میگذارد و به سمت پنجره میرود. برف روی لبههای پنجره نشسته است. آسمان را نگاه میکند. مادر نفس عمیقی میکشد و کتاب را روی زمین میگذارد.
– کجا رفتی؟
دانههای درشت برف روی پنجره مینشیند، آب میشود و روی شیشه به جریان میافتد. سارا از آسمان چشم برنمیدارد. دلش برای پدر تنگ شده است. با خودش میگوید باید ممتاز شوم تا وقتی پدر برگشت،حسابی خوشحال شود. آهی میکشد، بخار دهانش روی شیشه مینشیند. یکدفعه به یاد روزی میافتد که مادرش چیزی را زیر چادرش پنهان کرده بود.
– مامان چی توی گنجه قایم کردی؟ قول میدم چیزی ازت نخوام.
مادر برمیخیزد و از اتاق بیرون میرود.
– وای غذام سوخت!
***
سارا با صدای بسته شدن درِ خانه از خواب بیدار میشود. نور آفتاب تا وسط اتاق آمده است. ته دلش ضعف میرود. از اتاق بیرون میآید. سفرهی صبحانه کف هال پهن است. مادر فراموش کرده است رادیو را خاموش کند. لابهلای صدای قیژ قیژهای رادیو، صدای مردی را میشنود که میگوید: تعطیلات نوروزی دبستانیها از امروز آغاز شد.
با خودش میگوید: حتماً امروز بابام مییاد. اون وقت حال مامانم خوب میشه. دوباره با هم میریم شهربازی، میریم گردش. بابا حرفای خندهدار میزنه و ما میخندیم.
توی فکر فرو میرود.
– چقدر دلم واسه خندههای مامان تنگ شده. بابا زودتر بیا.
سر سفره مینشیند. برای خودش چای شیرین درست میکند. لقمهای نان و پنیر را توی دهانش میگذارد و مشغول خوردن میشود. صدای گوشخراش رادیو آزارش میدهد. به طرف تاقچه میرود، روی پنجهی پاهایش میایستد و آن را خاموش میکند.
یاد گنجه میافتد. به اتاق میرود. از توی جعبه ابزار گوشهی دیوار، یک پیچگوشتی و یک چکش بیرون میآورد. خودش هم نمیداند چه مدتی با قفل گنجه ور رفته است که مادر وارد اتاق میشود. چادر سیاهش روی شانههایش افتاده است. سارا نگاهش میکند.
– تجدید آوردم؟
مادر سرش را تکان میدهد و با چهرهای گرفته میگوید: نه عزیزم. ممتاز شدی.
– پس چرا ناراحتی؟
سارا این را میگوید و سرش را پایین میاندازد. زیرچشمی گنجه را نگاه میکند. مادر کلید را از توی کیفش بیرون میآورد و در گنجه را باز میکند. سارا دستهایش را داخل گنجه فرو میبرد، ساکی را از آن بیرون میآورد و روی زمین میگذارد.
– اِ… این که ساک باباس! پس بگو… بابا یه عالمه اسباببازی برام فرستاده…
سارا با خوشحالی زیپ آن را باز میکند.
– مامان اگه از همون اولم نشونم میدادی، بهشون دست نمیزدم تا امتحانام تموم بشه.
لباسهای بابا را از توی ساک بیرون میآورد. چفیه، سجاده، تسبیح…
متعجب به طرف مادرش برمیگردد. میبیند که مادرش گوشه ش اتاق سرش را به دیوار زده و گریه میکند.
ثــریا منصوربیــگی متولد شهریور سال ۱۳۶۳ در تهران اما اصالتاً ایلامی است.
در رشتهی ادبیات تحصیل کرده و بیش از ۱۲ سال است که وارد عرصهی نویسندگی شدهاست. از آثار او میتوان به رمانهای اجتماعی عاطفی “عشق و هوس”،”لحظهی عاشق شدن”، “لذت تلخ” و “شهربانو” اشاره کرد.
بیش از ۱۳کتاب در حوزهی دفاع مقدس در قالب داستان کوتاه و بلند دار که “قبل از سپیدی” از جمله آنهاست که از سوی فرمانده نیروی زمینی ارتش – سرتیپ پوردستان- در سال ۱۳۹۲ لوح تقدیر گرفت.
در سال ۱۳۹۰ هم موفق به کسب لوح تقدیر به عنوان نویسندهی منتخب ادبیات داستانی دفاع مقدس به خاطر داستان ” دوار (سیاه چادر)” شد.
وی در حوزهی فیلم نامه نویسی نیز فعالیت دارند[۱]
/انتهای متن/