ملکه دربار یزید می گرید
یزید در جسارت و ستمگری نسبت به حسین(ع) و اهل بیت او آن چنان زیاده روی کرد که ملکه دربارش نیز تاب نیاورد و گریست.
فریبا انیسی/
هند دختر عبدا. بن عامر [1]
- وای خدای من .
کنيزک برخاست. دست خانمش را در دست گرفت و گفت: جرعه ای آب بنوشيد خانم. چه خوابی می ديديد که اين چنين هراسان از خواب بلند شديد.
هند دستی بر سرش کشيد. حتی در لباس حرير هم عرق کرده بود. از زمانی که در اين قصر پا در اين قصر گذاشته بود تا کنون چنين احساس هراسی نداشت.
رو به کنيز کرد و گفت: خواب دیدم درب های آسمان باز شده بود. ملائکه صف در صف به زمين می آمدند. سر بريده ای در ظرفی زرين قرار داشت، به آن تعظيم می کردند و می گفتند «السلام عليک يا ابا عبدالله، السلام عليک ای پسر رسول خدا (ص) ». ابری در آسمان پديدار شد و به سوی زمين آمد. از ميان آن ابر جماعتی پياده شدند. در ميان آن جمع فردی بود بسيار زيبا، مثل ماه شب چهارده، خود را در برابر ان سر انداخت و بر دندان های او بوسه می زد و می گفت: «ای فرزندم ترا کشتند، آيا ديدی ايشان را که ترا نشناختند و از نوشيدن آب ترا منع کردند. ای فرزندم! من جد تو پيامبر خدايم و اين پدرت علی مرتضی است و اين برادرت حسن است و اين عمويت جعفرو ايشان حمزه و عباس هستند.» و نام تمام اهل بيت رسول الله (ص) را يکی يکی بر زبان می آورد. نگاه کن آن نور مثل اين نوری است که در داخل قصر تابيده است. نگاه کن…
هند بلند شد. دنباله لباسش روی زمين کشيده می شد به سمت در رفت. به سوی سالنی رفت که نور از آن به بيرون می تابيد. قدم هايش را آهسته کرد و از آن دربی که نيمه باز بود نگاهی به درون اتاق انداخت. يزيد بر مخده ای نرم تکيه کرده بود. طشتی زرين در جلوی او بود. شراب می خورد و از جامی که در دست داشت شراب را بر طشت می ريخت. با چوبی که در دست داشت بر دهان مبارک می زد و می گفت: چه خوش دندانی حسين…
هند فرياد کشيد. صدای هند در سرسرا پيچيد. فرياد او از اعماق جانش برخاست و در قصر شرر انداخت. خدمتکاران به سوی اتاق يزيد دويدند. هند فرياد می کشيد. يزيد هراسان شد و به سوی درب اتاق دويد. زيباترين همسر او دختر عبدالله روی زمين افتاده بود و فرياد می کشيد.
يزيد هراسان پرسید: هند چه شده است؟
فرياد هند قطع نمی شد: ای يزيد، تو بر لبانی چوب می زنی که پيامبر(ص) بر آن بوسه می زد. يزيد تو چه می کنی با فرزند رسول خدا (ص).
هند از حال رفت.
…شب سايه ی خود را بر قصر انداخته بود. خدمتکاران بی صدا و آرام رفت و آمد می کردند. بوی غم در فضا موج می زد. پرده های قصر با نسيمی که به آرامی می وزيد حرکت می کرد. کنيزک از اتاق بيرون رفت. يزيد کنار هند نشست. هند چشمانش را بست. يزيد گفت : هند بيداری؟
هند چيزی نگفت. يزيد ادامه داد: باور کن تقصير من نيست، ابن زياد او را کشت. من فقط گفته بودم از او بيعت بگير. اما ابن زياد در اين کار تندروی کرد و او را کشت و من بدون اينکه حسين را می کشتند به فرمانبرداری راضی می شدم …
هند گريه کرد و گفت: به خدا قسم بر فاطمه (س) خيلی سخت است که فرزندش را در برابر تو ببيند. تو کاری کردی که سزاوار لعنت و نفرين خدا و رسول او شده ای. يزيد تو با چه رويي روز قيامت در محضر رسول خدا (ص) حاضر می شوی؟… به خدا ديگر من زن تو نيستم و تو شوهر من نيستی.
هند گريه کنان بلند شد و از اتاق بيرون رفت. صدای شيون او در قصر می پيچيد…
1- رياحين ج5 ص101، رياحين ج3 ص187، روايت کربلا ص265 .
/انتهای متن/