راز سیاه پوشی در شهر مدهوشان
در بیان زیبایی اخلاق در اشعار بزرگان شعر فارسی به تماشای هنرنمایی شاعرانه نظامی در هفت پیکر نشستیم و به هفت داستان او اشاره ای کردیم. اما داستان اول:
فاطمه قاسم آبادی/
داستان اول ، داستان “شاه سیاه پوشان” است که بانوی گنبد سیاه (هندی) تعریف می کند.
ماجرا از این قرار است که بانوی هندی تعریف می کند که یکی از کنیزان پدرش همیشه سیاه پوش بود و یک روز در جواب اینکه چرا همیشه سیاه می پوشد رازش را بر ملا می سازد.
او می گوید:
قبل از اینکه کنیز پدر بانوی هندی شوم، کنیز پادشاه دیگری بودم که به خاطر شنیدن داستانی در مورد شهری عجیب که تمام مردمش سیاه پوشند، قصد می کند به آنجا برود و دلیل سیاه پوشی مردم آن شهر را بفهمد.
شاه روزی بی خبر به آن شهر که به “شهر مدهوشان ” شهرت داشت می رود. یک سالی را در آن شهر گذراند ولی نتوانست راز مردم آن شهر را بفهمد تا اینکه روزی قصابی که در آن شهر بود قبول می کند راز را به او بگوید. به همین منظور او را در سبدی که طنابی از آن آویزان بود، نشاند و سبد به آسمان رفت.
پادشاه در بین زمین و هوا معلق مانده بود و به طناب چنگ زده بود، که ناگهان پرنده ی بزرگی را می بیند و برای رهایی از آن وضعیت به پای پرنده چنگ می زند و از حال می رود.
وقتی بیدار می شود خود را در جای خوش آب و هوایی می بیند که حوری رویان زیادی در آنجا بودند. در بین آن حوری رویان دختر بود از همه زیباتر و در سر مجلس نشسته بود… آن حوری زیبا با پادشاه گرم می گیرد ولی به او اجازه ی نزدیک شدن نمی دهد در عوض حوری دیگری را به پادشاه پیشکش می کند و قول می دهد که پادشاه فردا شب به وصالش برسد.
سی شب می گذرد و هر شب حوری زیبا رو به همین ترتیب قول فردا شب را می دهد، در آخر پادشاه که از این وعده ها بی طاقت شده بود و طمع به جانش افتاده بود به حوری می گوید که باید به قولش وفا کند و حوری هم لبخند می زند و موافقت می کند ولی درست لحظه ای که پادشاه فکر می کند قرار است به وصال حوری برسد از خواب می پرد و خود را آویزان از همان طنابی که به سبد وصل بود، می بیند و ناکام و درمانده از آن پس سیاه پوش می شود و اطرافیانش هم به همین دلیل سیاه پوش می گردند.
در این داستان زنان یا همان حوری وشان زیبا رو نماد و تمثیلی از طمع به دنیا و دنیا طلبی هستند که انسان را به خود مشغول می سازند، هر روز حریص ترش می کنند، او را امیدوار می کنند ولی در نهایت درست وقتی که انسان دنیا و اوج لذت هایش را از همیشه نزدیک تر می بیند از دنیا می رود و جز آه و حسرت از غفلت چیزی برایش نمی ماند و مثال پادشاه معلق در بین زمین و آسمان بهترین مثال برای وصف چنین حالی است.
در واقع دلیل سیاه پوشی کسانی که به راز” شهر مدهوشان” پی برده اند شاید همین سوگواری بر عمر از دست رفته و حسرت و پشیمانی از طمع به دنیای گذراست.
ادامه دارد…
قسمت اول (نگاه حکیم اخلاق مداربه زنان )
/انتهای متن/