داستـــان/ فیــلتیــزیــون
مریم سادات ذکریایی[1] از سال 1380 به طور جدی داستان نویسی را آغاز کرده و داستان های کوتاه و بلند از او در مطبوعات منتشر شده است. ذکریایی همچنین در چند جشنوارههادبی حائز رتبه برتر گردیده.
مریم سادات ذکریایی/
بعد از کلّی اصرار و التماس به پدرم ما هم صاحب تلویزیون شده بودیم امّا مگر خانم بزرگ میگذاشت یک برنامه ببینیم! اوّلش خوب بود امّا کم کم، هر روز از تعداد بینندهها کم شد. یا برنامههای شو و رقص را نمیپسندیدند، یا فیلمها مناسب نبود، و یا به قول پدرم اخبار دروغ تحویل ملت میدادند و صدای اعتراض بزرگترها بلند میشد.
هر وقت گویندهی خبر میگفت: “خرابکارها …” پدرم فحش و بد و بیراه را میکشید به جانش و میگفت: “پدر سوختههای دروغگو! ما ملت پابرهنه و مستضعف داریم واسهی حفظ آبرو و ناموس و کشورمون با شماها میجنگیم. واسهی اینکه شماها نون و آب و نفت و همه چیز این ملت رو حراج میزنین، مفت مفت میدین دست بیگانهها. حالا ما خرابکاریم یا شماها؟!”
مردها که در خانه نبودند، یواشکی تلویزیون را روشن میکردم، صدایش را پایین میآوردم و کارتون تماشا میکردم، اما به خاطر خانوم بزرگ؛ دیدن شو و رقص، کُلاً ممنوع بود. هر چند به غیر از خانوم بزرگ پدر و مادرم هم خوششان نمیآمد.
یک روز که توی اتاق گرم تماشای تلوزیون بودم. دوباره صدای خانوم بزرگ بلند شد.
– ننه! درِ این فیلتیزیون رو ببند. دستم درد گرفت، خسته شدم.
– خانوم بزرگ! تلویزیون! تِ لِ وی زی یون!
– خب! همون که تو میگی. فیلتیزیون! درش رو ببند.
– بازم شما مرد دیدید؟ خُب چادرتون رو بردارین. اینها که شما رو نمیبینن.
– وا! خدا به دور! مرتیکه نشسته روبروی من، داره نیگام میکنه. چشم از چشمم برنمیداره! اینطرف میرم ، نگام میکنه! اون طرف میرم نگام میکنه! من که مث شماها بی دین و ایمون نیستم، میون یه مشت مرد اجنوی، سرلُخت بشینم. ننه! فردای قیامت از موهات آویزونت میکنن ها!
خندهام گرفت از این همه سادگی خانوم بزرگ. در حال خنده گفتم: به خدا اینا شما رو نمیبینن.
– برو بچّه! تو حالیت نیست. خدا بگم چی کار کنه اونی رو که این فیلتیزیون رو درست کرد. اسباب گناه و بیعفتی رو آورد توی خونهی مردم.
هر چی به خانوم بزرگ توضیح میدادم، به خرجش نمیرفت و باور نمیکرد که آدمهای توی تلویزیون نمیتوانند ما را ببینند. مرغش یک پا داشت. با این همه، تنها برنامهای که نگاه میکرد، مسابقهی بیست سؤالی بود. هر وقت این برنامه پخش میشد، طرفدار یکی از تیمها میشد و جواب سؤالها را بهشان میگفت. وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهند و جواب را اشتباه میدهند، میگفت: “خاک بر سرتون! میگم دُگمِه است جواب، باز این خِنگِ خدا میگه توی جیب جا میشه؟! انگار گوشاش کَرِه! نمیشنُفه چی میگم!”
جمعه برای ناهار خانهی عمو حمید دعوت شدیم. خانوم بزرگ پادرد داشت و خیلی کم از خانه بیرون میرفت. آن روز هم مثل همیشه خانوم بزرگ با ما نیامد.
هر وقت میخواستیم بیرون برویم و خانوم بزرگ را در خانه تنها بگذاریم مادرم سفارش میکرد که تلویزیون را خاموش کنم. آن روز تا آخرین لحظه تلویزیون تماشا میکردم. با صدای مادر، به خودم آمدم. از توی آشپزخانه با صدای بلند گفت: “سوسن! زودتر آماده شو.”
آماده شدم. همه دم در منتظر من بودند. بین راه خانهی عمو تازه یادم افتاد که تلویزیون را خاموش نکردهام. از ترس آنکه مادرم دعوایم نکند به کسی حرفی نزدم. پیش خودم گفتم:”حتماً خانوم بزرگ تا ما برگردیم چادرش رو محکم میگیره.”
از تجسم حرفم، خندهام گرفت. نزدیک غروب بود که به خانه برگشتیم. مادر کلید را از توی کیفش درآورد. در را که باز کرد، همه از تعجّب خشکمان زد. تلویزیون خورد و خاکشیر شده و دل و روده اش ریخته بود وسط حیاط. درِ چوبیش جدا شده بود. صفحهی شیشهایش خرد شده بود. هر کدام از چرخهای زیر کمدش یک گوشه از حیاط افتاده بودند. همه با دیدن این منظره ترسیدیم. سراسیمه وارد خانه شدیم. اولین نفر بودم که خودم را به اتاق انداختم و تا خانوم بزرگ را دیدم پرسیدم:” چی شده خانوم بزرگ؟ دزد اومده بود؟”
خانوم بزرگ با خونسردی نگاهی به چهرهی رنگ پریدهیمان انداخت و گفت: “دزد غلط بکنه بیاد توی خونهمون.”
مادر پرسید:” پس چرا تلویزیون توی حیاط افتاده؟”
خانوم بزرگ همونطور که میل بافتنی دستش بود و مشغول بافتن بود گفت: مرتیکه های بی غیرت، داشتن با زنها میرقصیدند، هر کاری کردم ساکت نشدن. هی گفتم گناه داره. این کارها شیطانیه به خرجشون نرفت که نرفت. انگار نه انگار که یه پیرزن داره نصیحتشون میکنه! منم فیلتیزیون رو هل دادم و آوردم و از بالای پلهها انداختمش توی حیاط، همه شون له و لَوَرده بشن، تا دیگه با نامحرم نرقصند. بساط لهو و لعبشونو بهم ریختم. حقشون بود.
همه به هم نگاه کردیم. خانوم بزرگ به حرفش ادامه داد و رو به پدرم گفت:” تو که داری علیه این رژیم شعار میدی، مگه نشنُفتی میگن آقا تلویزیون رو حروم کرده؟! پس چرا یه همچین چیزی برای زن و بچهت خریدی؟!”
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ یکهو توی دلم خالی شد. هرچند زیاد از حرفهایش سر در نمیآوردم، ولی احساس گناه کردم و از آن روز به بعد دیگر به پدرم اصرار نکردم که دوباره تلویزیون بخرد.
[1] مریم سادات ذکریایی، بهار سال 1358 در تهران به دنیا آمد. پس از اخذ مدرک کارشناسی علوم تربیتی به مدت شش سال، مربی امور تربیتی در مدارس پسرانه و دخترانه تهران بود.
ذکریایی از سال 1380 به طور جدی داستان نویسی را با گذراندن کلاس های استاد پیروزان آغاز کرد. داستان های کوتاه و بلند متعددی در مطبوعات کشور از او منتشر شده است. ذکریایی همچنین در جشنوارههای متعددی حائز رتبه برتر گردیده .تا کنون 12 کتاب از این نویسنده به چاپ رسیده است:
گمشده در بیراهه، مثل یک ناجی، بپاخاستگان دیروز، وقتی نیامد، قسم به صف شدگان، نقطه صفر مرزی، هفتسین روی خاک، نَشیلو، وقت رسیدن انار، به مساحت آسمان، آشنای دریا، می شود از اینجا هم فرار کرد.
وی در حال حاضر در دفتر مشاور عالی فرماندهی در امور خانواده نیروی دریایی سپاه پاسداران، کارشناس و ویراستار آثار دفاع مقدس است.
/انتهای متن/