خــــاتـــــون
داستان این هفته از پروانه بابک[1] است؛ داستان نویسی که صاحب مجموعه داستانهای “یک سار پرید” و “هم بازی شطرنج” .
پروانه بابک/
پنج شنبه بود. اطراف امامزاده با صفا بود. قرار بود تمام افراد خانواده جلو در امامزاده جمع شویم، دسته جمعی برویم سر خاک مادرمان. من و خواهرم با مترو آمده بودیم. به خواهرم گفتم: بیا همین جا موکت بیاندازیم عصرانه بخوریم.
– باشه.
موکت را پهن کردیم. مشغول چای خوردن بودیم که او از راه رسید؛ خیس عرق، زنی رنگ پریده وغمگین به نظر میرسید. صندلی چرخدار را هول میداد. پیرزنی که روی آن نشسته بود، از تمیزی برق میزد. کمی از موهایش مثل پنبه از زیر روسری گلدارش بیرون بود. زن به نزدیک ما که رسید ایستاد. خواهرم گفت: خسته نباشی؟ چای میخورید؟
زن همین طور که دست برده بود تا ترمز صندلی چرخدار را محکم کندٰ لبخندی زد و گفت: مونده نباشی. یک کیسه پلاستیک سیاه و یک زیر انداز کوچک لوله شده دستش بود. آنها را گذاشت کنار صندلی چرخدار، بعد کنار ما نشست. عرق پیشانیش را با دستمال کاغذی پاک کرد. خواهرم برایش چای ریخت. چای را تا آخر خورد. گفت: دست شما درد نکنه خیلی چسبید.
– نوش جان. میخواین یکی دیگه بریزم؟
– نه ممنون. دلم گرفته بود، اومدم زیارت.
– ما هم همین طور. دلتنگ مادرم که میشیم میایم اینجا زیارت.
کمی سکوت کرد. بعد آهی کشید و گفت: میشه خواهش کنم مواظب مادرم باشید؟ میرم زیارت میکنم و زود برمیگردم. اشکالی نداره؟
خواهرم نگاهی به من کرد. من هم نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: خواهش میکنم. اشکالی نداره ما تا نیم ساعت دیگه اینجا هستیم.
زن رفت. خواهرم به پیرزن خیره شده بود. اشک در چشمهایش حلقه زده بود. خوب میدانستم که یاد مادر خدا بیامرزمان افتاده. برای پیرزن چای ریختم. دستهایش میلرزید. چشمهایش خوب نمیدید. مجبور شدم کمکش کنم تا چای را بخورد. کمی گیج بود. حرفی نمیزد. بعد از چای چشمهایش را بست. سرش را تکیه داد به پشت صندلی و به خواب رفت.
نیم ساعت گذشت. نگاه کردم پیرزن هنوز خوابیده بود. کمربند صندلی را بستم. گاهی توی خواب زیر لب ناله میکرد: خاتون…خاتون…
هوا داشت تاریک میشد. برادرهایم آمدند. کم کم بساط را جمع کردیم. آماده رفتن شدیم. مدام سرک میکشیدم. از زن خبری نبود. برادرم مدام میگفت: دیر میشه، الآن هوا تاریک میشه. باید راه بیفتیم.
به خاطر پیرزن مجبور بودیم که منتظر دخترش بمانیم. دلم نمیآمد که رهایش کنم. یک ساعت گذشت اما هیچ خبری از زن نشد. به خواهر و برادرهایم پیشنهاد دادم که آنها سر مزار مادرمان بروند و برگشتنی به دنبال من بیایند.
یک ساعت دیگر هم گذشت. از دختر پیرزن خبری نشد که نشد. به زودی خواهر و برادرهایم برمیگشتند. باید میرفتم خانه. باید زن را پیدا میکردم. دو سرباز کمی آن طرفتر ازمن، روی سکو نشسته بودند و حرف میزدند. به طرف آنها رفتم، گفتم: ببخشید میشه خواهش کنم بیایید کنار این پیرزن بنشینید تا من برم دنبال دخترش بگردم؟
یکی از سربازها گفت: مگه مادر خودتون نیست؟
– نه. یک خانمی دو ساعت پیش اومد گذاشتش این جا. رفت زیارت کنه برگرده اما هنوز نیومده. شما مواظبش باشید من برم داخل زیارتگاه رو بگردم ببینم پیداش میکنم.
– باشه خانم. ولی ما مرخصی ساعتی گرفتیم. زود برگردید لطفاً.
– باشه. حتماً. زود میام.
با سرعت حیاط امام زاده را رد کردم. یک کیسه پلاستیک برداشتم. کفشهایم را داخل آن گذاشتم. وارد زیارتگاه شدم. دورتا دور زیارتگاه را گشتم. نبود. رفتم توی نماز خانهها را گشتم. یک زن سرش پایین بود و داشت زیارتنامه میخواند. با خوشحالی به طرفش رفتم. دست بر شانهاش گذاشتم. سرش را بالا گرفت. نه، اشتباه گرفته بودم، او نبود. زنی دیگر صورتش را کاملاً با چادرش پوشانده بود و نماز میخواند. پیش خودم فکر کردم شاید او باشد به طرفش رفتم. نشست. صبر کردم. خوشبختانه داشت سلام آخر نمازش را میداد، گفتم: قبول باشه.
صورتش راباز کرد لبخندی زد و گفت: قبول حق.
دست برزانو گذاشتم. از جا بلند شدم. ترسی دوید توی رگ و پی ام. باورم نمیشد. چطور ممکن بود؟ اما نه، ممکن نیست. مگر میشود کسی این کار را با مادرش بکند!؟
حاج آقایی با عبای قهوهای رنگ از کنارم رد شد گفتم: حاج آقا!
سر برگرداند به طرفم و گفت: بفرمایید. روضه بخونم؟
– نه. شرمنده، من باید زود برم بیرون. یک پیرزن… یک پیرزن رو انگار گذاشتهاند و رفتهاند. حدود دو ساعتی میشه.
همه چیز را سریع تعریف کردم. حاج آقا با من بیرون آمد. حدسم درست بود، دیر کرده بودم و سربازها رفته بودند. به کنار پیرزن که رسیدیم، حاج آقا گفت: کیسه پلاستیک را بیار ببینم.
– چشم حاج آقا.
توی کیسه پلاستیک دو دست لباس تمیز، چند روسری، یک قرآن، یک مفاتیح، یک عینک، جانماز، دو تا نان ساندویچی و یک جعبه خرما بود. یک کیسه پلاستیک هم پر از دارو بود. حاج آقا رفت پشت صندلی چرخدار. دست برد توی جیب پشت صندلی، شناسنامه پیرزن و دفترچه بیمه اش آنجا بود. شناسنامه را به دقت بررسی کرد. گفت: عجیبه! این بنده خدا سه تا پسر داره. دو تا دختر.
– حالا چی میشه؟ باید چه کار کرد؟
دست به ریشهایش کشید. رفت توی فکر. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: باید چند ساعتی صبر کنیم. شاید بیایند دنبالش. اگر خبری نشد. باید به کلانتری خبر بدیم.
چند نفر دور ما جمع شده بودند. هر کس چیزی میگفت. پیرزن خواب بود. حاجی آقا چند بار صدایش زد و تکانش داد. اما همچنان خواب بود. یک خانم که کنار ما ایستاده بود گفت: مثل این که بهش قرص خواب دادن تا بخوابه و حرفی نزنه.
حاج آقا گفت: الآن هوا سرد میشه، بنده خدا خیلی کم جونه. کمک کنید ببریمش داخل امامزاده.
چند نفر کمک کردند. با صندلی چرخدار بلندش کردند. بردیمش داخل امامزاده بعد حاج آقا رو کرد به من و گفت: شما همه جا رو خوب گشتید؟ داخل دستشوییها رو هم گشتید؟
– راستش نه. الآن میرم اونجا رو هم میگردم.
راه افتادم. چند خانم دیگه هم با من آمدند. توی دست شوییها و آن قسمتی که وضو میگرفتند هم زنی که به دنبالش میگشتم نبود. یک مرتبه یک خانم فریاد زد: بیایید این جا، انگار کسی توی این توالت است. آب هم بازه. هرچی در میزنم کسی جواب نمیده. نکنه این تو باشه. شاید حالش بد شده. حالا چه کار کنیم؟
یک خانم دیگر در را هول داد. اما در از داخل چفتش انداخته شده بود. قلاب گرفتیم یک دختر بچه رفت توی دستشویی و چفت در را باز کرد. یک خانم که لاغر بود به زور خودش را از لای درز در کشید توی توالت. بلند گفت: بیهوش شده. دارم میکشمش از پشت در کنار.
در را باز کردیم کشیدیمش بیرون. خودش بود. خاتون بود. زنده بود. نفس میکشید. اما بیهوش بود. تمام چادر و لباسهایش خیس بود. خانمها به سرعت لباسهایش را درآوردند. خوشبختانه آب گرم هم توی لولههای دستشویی بود. تر و فرز آب سرش ریختیم تا بدنش گرم شود. هر کس تکه لباسی به اوداد. از چادرهای امامزاده آوردند و پیچیدیم دورش. بردیمش داخل امامزاده. رنگش درست مثل گچ پریده بود. خواباندیمش. همه دورش نشسته بودند. تلفن همراهم زنگ زد. برادرم بود گفت: کجایی؟ ما دم درهستیم.
– من توی امامزاده هستم. الآن میام.
خانمی گفت: زنگ بزنید اورژانس بیاد.
گفتم: نه صبر کنید برادر من دکتره. چند لحظه دیگه با برادرم برمیگردم.
از جایم بلند شدم و با سرعت به طرف در رفتم. با برادرم حرف زدم. از توی ماشین کیفش را برداشت. سریع خودمان را بالای سر زن رساندیم. برادرم فشار و نبض زن را کنترل کرد و گفت: فشارش خیلی پایینه. کمی آب قند بیارید.
یک آمپول هم به او زد. چند دقیقه بعد زن چشمهایش را باز کرد. و پرسید چی شده؟
– هیچی خانم. انگار شما از حال رفته بودید. نگران نباشید. مادرتان این جاست.
صندلی را آوردیم کنارش نگاهی به پیرزن انداخت. اشکی از گوشه چشمش غلتید روی گونه اش. پیرزن هنوز خواب بود. فقط هر از چند گاهی با ناله میگفت: خاتون… خاتون…
[1] پروانه بابک ، پاییز سال 1333 در تهران به دنیا آمد. بعد از فارغ التحصیلی در رشته بهداشت مدارس، استخدام رسمی آموزش و پرورش شد و در حال حاضر بازنشسته این سازمان است.
پروانه بابک ده سال است که داستان می نویسد. آموزش داستان نویسی را در حوزه هنری زیر نظر استاد محمد رضا سرشار (رضا رهگذر) گذرانده و در این سال ها در جلسات نقد حوزه هنری حضور فعال داشته است.
دو کتاب از مجموعه داستانهای پروانه بابک “یک سار پرید” و “هم بازی شطرنج” با موضوعات اجتماعی و خانوادگی منتشر شده است.
/انتهای متن/